بخش نودو یکم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
آرنت هم در اشتباه بود وقتی ترور کندی باعث شد او به این فکر رود که «آنچه در خطر است کمتر از موجودیت جمهوری نیست.» بدتر از آن رخ داد. آشفتگی دهه ۱۹۶۰ باعث شد وی به راحتی و همواره بیمار شود و از خود میپرسید که آیا باید بار دیگر چمدانهای خود را ببندد یا نه. جنگ ویتنام داشت این کشور را از هم میگسست. تنشهای نژادی در حال جوشش بود. دانشگاهها در آستانه انفجار بودند و وضعیت شهرها هم روز به روز بدتر میشد. خدمات عمومی مانند حمل و نقل و پست در حال پاشیدن بودند و جرم هم از کنترل خارج بود. آرنت گفت با آغاز سال ۱۹۶۸، بسیاری از آمریکاییهای بومی- و نه فقط مهاجران آلمانی/ یهودی- را میشناخت که به فکر ترک کشور بودند و مشکلات شهریِ کشور هم تاثیر مستقیمی داشت: شهر نیویورک برای او بسیار بزرگ شده بود. در سال ۱۹۶۸، آرنت و همسرش در نظر داشتند آپارتمان Upper West Side خود را برای یافتن «رفاه بیشتری که در شهرهای بزرگ ممکن است» ترک گویند و چند سال بعد او از یک سوء قصد جان به در برد، هرچند آسیب روانی برای او به جا گذاشت. او از گام گذاشتن در خیابانهای خطرناک نیویورک میترسید. آرنت به مک کارتی نوشت: «سالهاست ضابطان قانون در اجرای قوانین در برابر حمل مواد مخدر، سرقت و سوء قصد ناتوان بودهاند. این ظاهرا پایان جمهوری است.»
«بحران» به کلمه مطلوبی در دایره واژگان وی تبدیل شد (بسیار بیشتر از «ابتذال»). فصلهایی در یک کتاب با عنوان «بحران در آموزش» و «بحران در فرهنگ» نام گرفته بودند. کتاب دومِ مقالههایی در مورد امور معاصر «بحرانهای جمهوری» نامیده شدند. مسائلی که دیگران ممکن است بهعنوان پرسشهای سیاسی ظریف بنگرند که باید با راهحلهای خاص و دشوار مورد بررسی قرار گیرند، نزد او به مثابه نشانههای زوال اجتماعی گسترده تر با مفاهیم بزرگ ثبت میشد. او میگفت نوشتن در مورد آموزش «بی تردید در اینجا شامل مسائل بیشتری است تا سوالات گیجکنندهای دال بر اینکه «چرا جانی نمیتواند بخواند»» [Why Johnny can’t read: کتابی کلاسیک در مورد آداب و قواعد گرامری و روشهای تدریس که از سوی وزارت آموزش ایالاتمتحده توصیه میشود. در اینجا در قالب تشبیه بهکار رفته است]. فرد باید «بحران» در آموزش را با نهایت جدیت در نظر بگیرد. ناکامیهای کلاسهای درس به دلیل دادن نمرات بالا در آزمونها نبوده است- این باید به عهده متخصصان و کارشناسان گذاشته شود- بلکه بازتاب گستردهترین و خطرناکترین روندها در تمدن غربی بوده است: زوال اقتدار و سنت. آشوب خود نوعی تهدید بود و همین مساله بود که تمام تحولات سیاسی دهشتناک اروپا در نیمه اول قرن بیستم را تحت تاثیر قرار داده بود. او به شدت هشدار میداد که «فرد میتواند آن را به مثابه یک قاعده کلی بنگرد که هر آنچه که در یک کشور امکانپذیر است، ممکن است در آیندهای قابل پیشبینی تقریبا در هر کشور دیگری به شکلی برابر امکانپذیر باشد». در کلاسهای درس بیخاصیت و بیروح آمریکا میتوان غرش و جوشش توتالیتاریسم و رد پای سربازان توفان را شنید. شاید در نهایت آمریکا، آلمان شود. نمونهای از نگرانیهای فاجعهبار او که در سال ۱۹۷۵، سال آخر زندگانی اش، نوشته شد مقاله «خانهای برای بیتوته کردن» بود. آرنت میگفت او هیچگاه به این اندازه نامههای هوادارانه به خاطر چیزهایی که مینوشت دریافت نکرده است. این آخرین کلام او در مورد تاریکی بود که به نظر میرسید در حال غرق کردن آمریکاست. او میگفت، هیستری جمعی و عوام فریبی دوران مککارتی تازه آغاز یک افول چنددههای درازدامن بود. اگرچه وضعیت کشور از آن «نیمچه بحران» بهبود یافت، اما متفکرترین افراد در مورد معنای بزرگتر آن و اینکه جمهوری در حقیقت چقدر امن بود در عجب بودند. در دهه ۱۹۷۰، مبانی در حال به لرزه درآمدن بودند. رویدادهای ناگواری که مانند آبشارهای نیاگارای تاریخ روی هم غوطه میخورند» در حال اثبات این بودند که حق با بدبینان بود. شکست در ویتنام بخشی از ناکامی عمومی سیاست خارجی آمریکا بود که شامل ناتو و خاورمیانه هم میشد. اقتصاد در حال فروریزی بود و متاثر از نفرین تورم و بیکاری. فقط اتلاف و هدردادن مصرفکننده باعث حفظ آن میشد و این باعث نابودی محیطزیست میشد. بدتر از همه، انتشار اسناد پنتاگون و رسوایی واترگیت نشان داده بود که یک ذهنیت بدبینانه از تبلیغات و روابط عمومی – که در ترغیب آمریکاییها به تمایل بیشتر و بیشتر در الگوی کابوسگونه مصرفگرایی بیمعنا بسیار حیاتی بود- مانند برخی از بیماریهای کشنده به حوزه سیاست حمله کرده بود.
برای مقامهای دولتی، ساختگی و نادرست بودنِ تصویرسازی اکنون بر حقایق واقعی، حل مشکلات و توجه واقعی به رفاه عمومی پیشی گرفته بود و اول منجر به دروغ و سپس – به شکل غیرقابل اجتنابی- به جرم و جنایت منجر شده بود. سیاست در حال تبدیل شدن به تئاتر بود و تئاتر هم هیچجایی در سیاست نداشت. آرنت به یک قیاس آشنا با خود رسید. او میگفت، دولتهای توتالیتر مشتاق کشتن میلیونها نفر در راستای پنهان نگاه داشتن حقاق ناخوشایند هستند. ایالاتمتحده فاصله زیادی از آن داشت: دستکاری افکار عمومی- نه وحشت و ترور- روش واشنگتن برای پنهان کردن حقیقت بود. اما نشانهها خوب نبودند؛ کشور در مسیر تباهی بود. نظریه «خنجر از پشت»، که به شکل موثری از سوی نازیها برای غلبه بر دشمنانشان به کار گرفته شد، با توجه به ویتنام در حال توسعه بود. تا زمانی که شهروند مطیع و مادینگر نسبت به حقایق راستین بیدار نشود و به جای فرار از «تصاویر، نظریهها و حماقتهای محض» راهحلهای واقعی برای مشکلات واقعی نطلبد، مشکلات بس بزرگتری در انتظار است. او معتقد بود که این کشور ممکن است در تاریخ خود در آستانه یک نقطه عطف باشد. شواهد و قرائن نشان میدهد که کارش تمام است. عواقب عمل بد دامنگیر انسان میشود.