تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
یک تبعیدی اروپایی که زمان را مغتنم شمرد تا بیان متمرکزتری از همان نوع احساسات داشته باشد که یک شاعر لهستانی برنده جایزه نوبل به نام «چسلاو میلوش» داشت. او که در سال ۱۹۱۱ متولد شده بود، همچون کیسینجر، یک فراری از دست جباریت و ستم اروپایی بود، هرچند در مورد او، جبار استالین بود، نه هیتلر. همچون کیسینجر، او از خبرگان شهری که شرکا و وابستگان طبیعی به قلب کشور بودند بیم داشت و شایستگیای را کشف کرد که گرامیاش میداشت: اینکه متفکران بومی احتمالا مایل به مشاهده حرف و حدیثهای مربوط به محلیگرایی بودند. یعنی دغدغه آنها به جای اینکه شکوه آمریکا و آزادیهای آن باشد، چیزهای پیشپا افتادهای مانند جدالهای محلی و منطقهای بود.
میلوش مینویسد: «ایالات متحده سرزمین فضیلتهاست» اما آن فضیلت عمدتا در آمریکای شهرستانی یافت میشود «که با بیریایی، بیخبری و تنبلی معمول تغذیه میشود.» او [منظور این آمریکایی شهرستانی است] نیایشهای بیتکلف را زمزمه میکند، حتی سرگرمیهای پیشپا افتادهای دارد مانند نمایشگاههای کشوری و رژه در خیابان اصلی، با نمایشهای پرزرق و برق پرچمها و فلوتهای آمریکایی، گروههای دبیرستانی، دختران هلهلهچی [در انگلیسی به آن Cheerleader میگویند و در فرانسه به آن pom-pom. این واژه اشاره دارد به دختر یا پسری که در مسابقات ورزشی بهطور منظم برنامههایی برای تشویق تیم خود اجرا میکند و همواره در حال سر دادن فریاد شادی در راستای حمایت از تیم متبوع خود است]، مغازهدارانی که مانند سلاطین شرقی لباس میپوشند، ملکههای زیبای «پرورش دهنده خربزه». برای روشنفکران ناراضی، پراِفاده و متکبر آمریکا، چنین اتفاقاتی «چیزی بیش از زندگی راکد و بیروح دهاتیها و روستاییان محلی نیست. به هر روی، من اوقات خوبی در نمایشگاههای کشور داشتم و آنها را تحسین میکردم.» به همین دلیل میلوش، بار دیگر همچون کیسینجر، بسیاری از مصائب تاریخ را دیده بود و پی برده بود که چگونه فضیلت ساده و زندگی بخش – که او آن را «نجابت وزین» مینامید – میتوانست با توهمات غیرمسوولانه اتوپیایی، رویاهای خانمانبراندازِ خبرگان تحصیلکرده شهری ویران شود. افراد عادی کارهای عادی و روزمره خود را انجام میدهند و جامعه را پویا نگاه میدارند و «هیچ دلیلی وجود ندارد که از حماقت افراد معمولی غصه بخورم، زیرا افق دید آنها به کارها و سرگرمیهای روزمرهشان محدود است.» میلوش در حمایت از «مرد به اصطلاح عادی در برابر جهل و تکبر روشنفکران» تردیدی به خود راه نمیداد و با این حال، این پوپولیسمِ فرانک کاپرایی [فرانک کاپْرا ۱۸ مه ۱۸۹۷ تا ۳ سپتامبر ۱۹۹۱: کارگردان سرشناس ایتالیایی-آمریکایی که در کنار فیلمسازانی مثل جان فورد و هاوارد هاکس، از مهمترین فیلمسازان سینمای کلاسیک هالیوود پیش از جنگ جهانی دوم بود. فرانک کاپرا سینماگری است که رویاهای زندگی آمریکایی را به بهترین شکل ممکن بر پرده نقرهای به تصویر کشید. وی بیشتر به خاطر کمدیهای اجتماعی پراحساسش شهرت دارد ولی در کارنامه ۴۰ سالهاش انواع فیلمها را میتوان یافت. کاپرا با سه اسکار بهترین کارگردانی همراه با ویلیام وایلر و پس از جان فورد (با چهار اسکار کارگردانی) جزو رکوردداران است] به راحتی در کنار او قرار نمیگیرد. او یک اروپایی سرشار از تاریخ است که زیر بار پیشینه گستردهتر و ناخوشایندتری از ملت سادهای که او اقرار به تحسیناش میکند سر خم کرده است. او خودش یک روشنفکر است که کاملا در زندگی ایدهها گرفتار شده است. او یک بدبین هم است که وجود انسانی را «عمدتا متشکل از درد و ترس از مرگ» میبیند. او ممکن است از فضایل آمریکای شهرستانی لذت ببرد، اما فقط بهعنوان یک خارجی به داخل آن مینگرد: او هرگز نمیتواند بخشی از آن باشد.