بخش چهل و هشتم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
برخی مفسران اظهار کردهاند که گردهماییهای هیتلر مانند نوعی جانبخشی و تجدید حیات مذهبی بود، جایی که مردم نه برای شنیدن یا بیان مواضع سیاسی که برای رها کردن احساسات لجامگسیختهشان حضور مییافتند. این همان چیزی است که در پس اظهارنظر یک مفسر وجود دارد که میگفت: «هیتلر هرگز سخنرانی سیاسی نکرد.» یک روزنامهنگار آمریکایی به نام «اچ. آر. نیکرباکر» هیتلر را چنین میدید: «یک ایوانجلیست که در یک جلسه اردوگاهی صحبت میکرد؛ بیلی ساندیِ سیاست آلمان.» [Billy Sunday: قهرمان آمریکایی بیسبال که به معروفترین و تاثیرگذارترین ایوانجلیست آمریکایی طی دو دهه اول قرن ۲۰ تبدیل شد. بیلی ساندی محبوبترین مبشر اوایل قرن بیستم بود. وی در طول دوره خدمتش برای بیش از ۱۰۰ میلیون نفر موعظه کرد و باعث ایمان آوردن بیش از یک میلیون نفر شد.] در واقع، چنانکه مورخی به نام «جورج موس» گفت، یک چیز مذهبی در این میان وجود داشت: «ستایش مردم به مثابه یک مذهب سکولار.» هیتلر مرتبا از استعارههای مذهبی استفاده میکرد و البته پیش از آنکه شروع به اندیشهای بلندمدتتر کند، به خود لقب جان باپتیستِ «بسیار کوچک» داده بود. یکی از حامیانش هیتلر را چنین خطاب میکرد: «رهبری فرستاده شده از سوی خدا.» دیگری مدعی بود که پس از یک سخنرانی سه ساعته، هالهای را اطراف سر هیتلر دیده است.
اما نازیسم چیزی بیش از ظهور یک ایمان جدید بود. هیتلر فهمیده بود که مخاطبانش نه تنها خواستار نجات داده شدن بودند بلکه خواستار این بودند که خودشان هم از این فرآیند بهره ببرند. تمام سخنرانیهای او با همین هدف بود و اگر آنها یک جور ابراز بیان مذهبی بود، همگی نمایشگر قدرت جدید فرهنگ مردمی در عصر جدید بود و اینکه چگونه ارتباطات مدرن میتواند برای گسترش پیام - هرچند مسموم - مورد استفاده قرار بگیرد. تجمعات نازیها احتمالا جلسات عبادتی هم پیشنهاد میداد؛ اینها همچنین به کنسرتهای «بروس اسپرینگستین» میمانست. چه کسی تصور میکرد که این رستگاری آنقدر سرگرمکننده باشد؟ هیتلر چیز دیگری هم بود: یک مجری که به سرگرمیهای جمعی میپرداخت. او در محیطهای صمیمی خوب نبود، حتی میل نداشت در مراسم عروسی دوستانش هم سخن بگوید اما وقتی روی صحنه قرار میگرفت، دیگر همه چیز عوض میشد. او میدانست که چگونه با «جمعیت» کار کند و چگونه خود را بهعنوان یک سلبریتی «قالب» کند. هیتلر به یکی از دستیارانش گفت، مهم نیست که رسانهها در مورد او چه میگویند: «مهم این است که آنها نام ما را بر زبان میآورند.» حال بیایید یک حقیقت ساده اما قابلتوجه را در نظر بگیریم: نازیها هزینه ورودی برای شنیدن سخنرانی هیتلر دریافت میکردند! آیا هیچ سیاستمدار دیگری در قرن بیستم وجود دارد که سخنانش ارزش شنیدن و پرداخت پول داشته باشد؟ چرچیل در بهترین حالت، شاید، چنین باشد، هرچند نه همچون هیتلر یا به اندازه او. چرچیل مانند هیتلر یک مجری مبادی آداب نبود؛ فقط به زبان بدن آنها نگاه کنید و قبل از دونالد ترامپ، شاید، تصور هر نامزد آمریکاییِ مدرنِ دیگر غیرقابل تصور باشد که برای رسیدن به قدرت از مردم خود بخواهد برای شنیدن سخنانش پول بپردازند و بکوشد تا حمایت سیاسی آنها را به دست بیاورد.
مذهب سکولار، بله. سرگرمی دستهجمعی، بله. اما آیا این سیاست معنای منطقی و معنیداری داشت؟ شاید این سوال در عصری که سیاست و سرگرمی تا جایی با هم ادغام شدهاند که ژرفتر از دوران اولیهتر هستند، وزنی نداشته باشد. این روزها همه ما به بازیگران، کمدینها و چهرههای ورزشی عادت کردهایم (البته سخنی از بازرگانانی که ستاره تلویزیونی شدند به میان نمیآورم) - سلبریتیهایی از هر نوع که تنها خصلت و صلاحیتشان برای انتخابات همان نامشان است - که خود را به سیاستمداران موفق یا لااقل به رایبگیران موفق متحول ساختهاند. اما در مورد آن زمان چه؟ زمانی که شرط ورود به زندگی عمومی تنها ۱۵ دقیقه معروفیت و شهرت بود؟ هیتلر احتمالا یک پدیده کاملا جدید سیاست دموکراتیک نبود. انتخابات آمریکا در قرن نوزدهم در تصویرسازی، خیالپردازی و سرزنش حزبی غوطه میخورد. اما هیچ کس آن رویهها را تا این حد اتخاذ نکرده یا آنقدر موثر و مخرب همچون هیتلر در جمهوری جوان و شکننده آلمان به کار نگرفته بود. هیتلر در «نبرد من» ادعا میکرد که این تصمیمی دشوار برای او بود تا آرزوهای اولیه زیباییشناسانهاش را برای سیاست ترک گوید. این یک فداکاری برای او بود. بهطور مثال، ماکس وبر این تصمیم را تصمیمی نه چندان برجسته تلقی میکرد.
از نظر وبر، سیاست باید چیزی بیش از رها کردن احساسات تودهای باشد، چیزی بیش از چرخش رویاها باشد یا به تعبیری که هیتلر میگفت، چیزی بیش از پیروزی اراده باشد. این کاری بود که مستلزم صبر، دلسوزی و درک محکمی از آن چیزی بود که هم واقعی و هم محتمل بود؛ بهطور مثال، فضایل گوستاو استرسمان. وبر در جمله مشهوری اعلام کرد که: «سیاست مساله تقلای سخت و آهسته از طریق فشاری همراه با اشتیاق و قضاوت با یکدیگر است.» شور و اشتیاق برای تعریف اهداف سیاسی ضروری بود؛ قضاوت تفکیک موردنیاز برای هدایت رفتار را به دست میداد: «توانایی تعمق در مورد چیزها همانطور که هست با آرامش و خونسردی درونی.» کسی که اشتیاق داشت اما «حسی واقعگرایانه از مسوولیت» نداشت، اندکی بیش از یک «ناشیِ سیاسی» نیست که با «هیجانات بیحاصل» یا به واسطه رومانتیسیسمی که به تعبیر وبر «به هیچ کجا راه نمیبرد» تحلیل میرود.