تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
او برای کار نزد گردان پیاده ذخیره رفت، وظیفه نگهبانی را انجام داد، ماسکهای ضد گاز را آزمایش کرد، فعالیتهای براندازانه را گزارش و کمک میکرد که سربازان دارای ایدئولوژی دست راستی در ارتش شست و شوی مغزی شوند. همین وظیفه آخری بود که منجر به اعزام او به دانشگاه مونیخ برای دوره کوتاهی در مورد «تفکر اجتماعی» ضد بلشویکی شد. میتواند گفته شود که زندگی هیتلر بیش از سهم خودش نقاط عطف داشت، اما این یکی از مهمترین نقاط عطف بود. افسری که او را به مدرسه فرستاده بود بعدها اظهار کرد که وقتی اولین بار هیتلر را در مه۱۹۱۹ دید «او مانند سگ ولگردی بود که در انتظار صاحبی میگشت... و آماده بود تا یوغ کسی را به گردن بیندازد که به او مهر و محبت میکرد.» این اکنون در شرف تغییر بود.
دورههای نظامی در دانشگاه- در موضوعاتی مانند تاریخ آلمان، اقتصاد و سیاست خارجی- در هفتههای اول ژوئن ۱۹۱۹ برگزار شد و در پایان اولین درس در تاریخ، غوغایی در کلاس توجه مربی را به خود جلب کرد. گروهی از دانشجویان گرد یکی از همکلاسیهایشان حلقه زده و مجذوب چیزی شده بودند که او میگفت و با شدت و حدتی عجیب روایت میکرد. بر اساس روایت خودش از رویدادها در «نبرد من»، هیتلر توجهات را با نکوهش خشمگینانه یک همکلاسی که از یهودیان دفاع کرده بود، جلب کرد. آن استاد گزارش داد که هیتلر با آن مرد «با لحنی پرشور و کاملا برخاسته از گلو» صحبت میکرد و با «چشمانی که با سردی و از تعصب میدرخشید». این چشمها تاییدکننده تغییری درونی بود که هیتلر داشت از سر میگذراند. در زمانی که او یک جوان تنها و بیسرانجام بود هیچکس متوجه این تغییرات نشد؛ اما زمانی که اعتماد به نفس به دست آورد، اینها به سلاح و لیزرهای لاجوردی نزد او تبدیل شدند که برای قطع نظرات مخالف با نگاهی متمرکز و سوزان یا میخکوب کردن صحبت کنندگان با یک نگاه خیرهکننده استفاده میشد. زمانی که او خود را یافت، نادیده گرفتن این ویژگیها دیگر غیرممکن بود. یکی از همکاران اولیه او، «ارنست هانفستانگل»، یک تحصیلکرده آلمانی- آمریکایی در دانشگاه هاروارد که پیش از گسستن از هیتلر، عضو حلقه نزدیکان او بود، اذعان کرد که حتی زمانی که هیتلر در مسیر تبدیل شدن به رهبر سیاسی قرار داشت، ظاهر او ناجور و نچسب بود؛ او به «گارسونی در یک رستوران ایستگاه راه آهن» میمانست. اما آن چشمان آبی با «کیفیت فوقالعاده درخشان»ش او را به فردی تبدیل کرد که حضورش فراموش نشدنی بود. آن استاد گزارش داد که یکی از دانشجویانش هدیهای واقعی برای سخنرانی دارد و ارتش به سرعت دست به کار شد تا از آن هدیه یا موهبت استفاده کند. هیتلر به یک اردوگاه نظامی منتقل شد تا سربازانی را که در آستانه بازگشت به زندگی غیرنظامی بودند، شستوشوی مغزی دهد و هر بار که صحبت میکرد، پیمان ورسای را نکوهش میکرد، به یهودیان و مارکسیستها حمله میکرد و توجهات را به خود جلب میکرد. مردان به او گوش فرامیدادند. کاری از دست آنها بر نمیآمد جز گوش فرا دادن به او. او همچون آهنربا بود و با زبانی سهل و ساده و قابل فهم با آنها سخن میگفت؛ اما با احساساتی سرد که آنها [شنوندگان] هرگز پیش از این در یک سخنرانی ندیده بودند. در اینجا هیچ نوع از بر خوانی تکراری و ابتذال که از سوی برخی افراد سطح متوسط دیده میشود، وجود نداشت. این مردی که در برابرشان ایستاده بود پیام خود را در نهایت وضوح ابلاغ کرد. منظور او از هر کلمهای روشن بود. چه کسی میتوانست از این اشتیاق بیحد و حصر متاثر نشود؟ در مورد هیتلر، تجربه چندان تحول آور نبود. این هنرمند مشتاق، این سنتشکنِ سرگردان، در نهایت استعداد خود را کشف کرد؛ یعنی همان چیزی که آن سالها به دنبالش بود. او فریاد زد:«من میتوانم سخن بگویم.» راهی به رویش باز شده بود. فردا به او تعلق داشت.
اعتماد به نفس هیتلر به توانایی تازه یافتشدهاش تنها زمانی- در سپتامبر ۱۹۱۹- افزایش یافت که ارتش او را برای نظارت دقیق بر یکی از گروههای دستراستی فراوان اما کوچک اعزام کرد که پس از جنگ در تمام مونیخ در حال نضج گرفتن بودند. حزب کارگران آلمان که در آغاز همان سال شکل گرفته بود، چیزی بیش از گروهی از دوستان نبود که هر از گاهی در یکی از کافههای آبجوفروشی شهر جمع میشدند تا ناراحتیهای خود را با یکدیگر در میان بگذارند.