تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

در سال ۱۹۷۰، دخترش «بیتریز» با یک کوبایی ازدواج کرد که در رژیم کاسترو بزرگ شده بود و به نیرویی تبدیل شد که پدرش را سریع‌تر و سریع‌تر به سوی چپ سوق می‌داد. اما آنچه این تصویر را سردرگم می‌سازد و یک میدان نبرد گسترده برای تفسیر تاریخی خلق می‌کند این است که آلنده یک سوسیالیست و نه یک کمونیست بود و این کمونیست‌ها بودند که میل داشتند منافع شوروی را در آمریکای لاتین توسعه دهند و سوسیالیست‌ها در مورد حفظ استقلال خود «بی‌رحمانه» عمل می‌کردند. استراتژی‌های متفاوت به سوی یک هدف مشترک: این چیزی بود که آلنده می‌گفت، اما منظور او چه بود؟ به همین دلیل، منظور او از اینکه از تمام رهبران حزب سوسیالیست شیلی- آلنده تنها کسی بود که نزدیک‌ترین فرد به کمونیست‌ها بود- شاید تنها چهره سیاسی در جناح چپ که می‌توانست دو حزب مارکسیست را کنار هم بنشاند چه بود؟ آن مولفه در ارتباط او با کرملین چه باید باشد؟

این پرسش‌ها هرگز رفع و رجوع نمی‌شود. خطوط همواره مبهم خواهند ماند اما دقیقا به این خاطر که آنها مبهم هستند، آنچه نمی‌تواند رد شود و نادیده گرفته شود این است که نیکسون/ کیسینجر نگران بودند شیلیِ آلنده هموارکننده راه برای هژمونی شوروی باشد. چه کسی می‌تواند بگوید که آلنده چه جور سوسیالیستی بود یا چه جور سوسیالیستی خواهد شد؟ به همین ترتیب، چه کسی می‌تواند بگوید فیدل کاسترو چه‌جور کمونیستی بود؟ از نظر واشنگتن، کاسترو برای اینکه جهانی را به کام یک هولوکاست هسته‌ای طی بحران موشکی کوبا در سال ۱۹۶۲ فرو برد کافی بود، اما حتی در این مورد، طبیعت کمونیسم او هرگز آنگونه که واشنگتن در نظر داشت روشن و بدون مناقشه نبود. کاسترو به عنوان یک «انقلابی» به قدرت رسیده بود، بله یک انقلابی، اما نه به عنوان کمونیستی که از مسکو هدایت می‌شود و کرملین هم فاصله خود را حفظ کرد چرا که مانند هر کشور دیگری، با هدیه‌ای که در دستان او افتاده بود گیج و سردرگم مانده بود و از ارسال سلاح به کوبا خودداری می‌کرد. طولی نکشید که مسکو و هاوانا نزدیک‌تر شدند و اگرچه، اغلب گفته می‌شود که سرزنش و سخت‌گیری آمریکا، کوبا را به آغوش مسکو انداخت اما آنچه درست است نیز این است که یک تمایل طبیعی برای کاسترو و کرملین برای نزدیکی و استفاده از یکدیگر وجود داشت. ایالات متحده دشمن مشترک آنها بود و تا پایان سال ۱۹۵۹، تسلیحات روسی وارد کوبا شد. دیری نگذشت که خروشچف پا فراتر گذاشت و [اعلام کرد که] در صورتی که ایالات متحده، کوبا را مورد حمله قرار دهد، تهدید به مقابله‌به‌مثل هسته‌ای می‌کند. با این حال، کمونیست‌های آمریکای لاتین با نگرانی‌های محلی‌شان همچنان در مورد کاسترو سوءظن داشتند. کاسترو بیش از اندازه بی‌فکر و «داغ» بود. او اصرار داشت که مسیر انقلاب از نزاع مسلحانه می‌گذرد؛ در حالی که کمونیست‌های محافظه‌کار سیاست‌های سازش‌گرایانه‌تری دنبال می‌کردند. در شیلی، آنها آماده بودند با احزاب «بورژوا» همکاری کنند؛ در حالی که سوسیالیست‌ها آماده نبودند؛ آنها حتی همراهی و همدردی‌ای برای کلیسای کاتولیک نشان می‌دادند. کاسترو کمونیست‌های قدیمی در کوبا را تسویه کرد. بسیاری از آنها از دوستان کمونیست‌های شیلی محسوب می‌شدند زیرا آنها در مورد کاسترو بسیار محتاط بودند. کاسترو به حمایت از جنبش‌های چریکی در سراسر آمریکای لاتین روی آورد که در نگاه مسکو و حامیان لاتینی‌اش یک سیاست «خودشکنانه» محسوب می‌شد. چگوارا هم در این مناقشه خونین یک چهره خاصِ تفرقه‌انداز بود و وقتی او در سال ۱۹۶۷ کشته شد، کمونیست‌ها در سراسر آمریکای لاتین حتی قطره اشکی برای او نریختند. از سوی دیگر، سوسیالیست‌های شیلی مرگ او را به عنوان «تراژدی» به سوگواری نشستند و در سال ۱۹۶۹ وقتی سه نفر از بازماندگان کمپین بدسرانجام بولیوی «چگوارا» موفق شدند وارد شیلی شوند، سالوادور آلنده که در آنجا بود از آنها استقبال و آنها را به مکان امنی برد. آلنده، چگوارا را «دوست» خطاب می‌کرد و نسخه‌ای از کتاب چگوارا با عنوان «جنگ چریکی» که شخصا برای آلنده امضا کرده بود را قدر می‌نهاد. آلنده به دبرا گفت:«اخبار مربوط به ترور «چه» منبعی از غم و اندوه فراوان برای من بود. من در عزاداری هزاران نفر از هموطنانم سهیم هستم». خبرگان، ظرایف سیاسی اختلافات پیچیده میان سوسیالیست‌های شیلی و کمونیست‌های شیلی را احتمالا درک می‌کنند و سیاست‌گذاران واشنگتن شاید بتوانند روی این اختلافات بازی کنند اما تعداد معدودی از آنها تمایزهای لازم را به وجود می‌آورند. افزون بر این، اگر چنین می‌شد، چه میزان تفاوتی آنها به وجود می‌آوردند؟ در سال ۱۹۶۰، پس از آنکه مسکو حمایت هسته‌ای خود را از او –کاسترو- گسترش داد، وی در یک سخنرانی ۵ ساعته اعلام کرد: «مسکو مغز ما و رهبر بزرگ ماست.» آیا چیز دیگری بود که واشنگتن باید از آن آگاه می‌بود؟

...و از آنجایی که آلنده برجسته‌ترین و پرسروصداترین حامی کاسترو در شیلی –اگر نگوییم کل آمریکای جنوبی بود- آیا چیز دیگری بود که واشنگتن باید در مورد او می‌دانست؟ دشمنی او با واشنگتن با نسخه خودش از مارکسیسم همراه بود. به او به این سادگی اجازه داده نمی‌شد که قدرت را به دست گیرد. ابهامات سیاست و فلسفه او هر چه باشد اما خطراتش بس بزرگ بود. چنانکه یکی از مقام‌های وزارت خارجه به «مک گورگ بوندی»، مشاور امنیت ملی، در سال ۱۹۶۴ نوشت: «تعامل و مدیریت یک «کاسترو»ی دیگر در نیمکره به ویژه کسی که از طریق فرآیند دموکراتیک به قدرت دست یافته باشد... هم از نظر داخلی و هم بین‌المللی بسیار دشوار خواهد بود. این زمانی مساله می‌شود که یک‌به‌علاوه یک بشود بیش از دو، و عواقب آن در کل نیمکره‌ کاستروی دوم بسیار جدی خواهد بود». ریچارد هلمز بی‌پرده‌تر گفت: «چشم‌انداز دولت آلنده در شیلی تهدیدی آشکار بر منافع ملی ماست».

333