بخش نهم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
به لحاظ سیاسی هم شیلی فاصله خود از ایالاتمتحده را حفظ میکرد. در دهه ۱۸۳۰، زمینداران بزرگ که به «حزب قدیمی اسپانیا» معروف بودند، کنترل کشور را به دست گرفته بودند و آنها هیچ دوستیای با دموکراسی به سبک آمریکایی نداشتند. همین مساله به لحاظ فرهنگی هم درست بود. شیلی با آن میراث کاتولیکی و اسپانیایی خود به قاره اروپا نگریست. اسپانیاییها ایفاگر «تئاتر» و «نقش» مسلط بودند. اپراهای ایتالیایی هم بر موسیقی مسلط بودند. در ادبیات، مردم شیلی رمانهای فرانسوی را ترجیح میدادند. تصویری که مردمان شیلی از ایالاتمتحده داشتند- زمانی که اصلا هیچ تصویری از آنها نداشتند- تصویر مردمی بود که مادیگرا، ملحد و خاماندیش بودند. تجارتها، تعرفهها، اختلافات و مناقشاتِ مربوط به دعاوی، تفاوتهای مذهبی و واگرایی فرهنگی هیچ یک منجر به هیچ چیز نشد. در نیمه دوم قرن، مردمان آمریکایی شمالی، با جنگ داخلی و بازسازی که آنها را به خود مشغول کرده بود، زمان یا دلیل اندکی برای اندیشیدن در مورد شیلی داشتند. مردمان شیلی به نوبه خود مشکلات دشوارتر خود را داشتند مثل دستاندازی و تجاوز اروپاییها، یک جنگ ملی با پرو و شیلی؛ یک بحران قانون اساسی در اوایل دهه ۱۸۹۰ که موجب خونریزیها و خیزشها و طغیانهای داخلی شد. هرچه آمریکا را نگران میکرد، شیلی را هم نگران میکرد. هرچه برای مردمان شیلی مهم بود برای مردمان آمریکایی شمالی هم چنین بود. فقط یکبار در این چرخه از رویدادهای مایوس کننده «تاریخ» مداخله کرد و با کمال تعجب، دو کشور را تا آستانه جنگ به هم بسیار نزدیک کرد. آنچه این بحران را بهوجود آورد، موضوع کوچک غرور ملی بود که موجب رویدادی شد که هرگز نباید اجازه داده میشد که به یک حادثه بینالمللی تبدیل شود. با این حال، مورخان روابط آمریکا- شیلی، ممکن است میل داشته باشند که این مرحله به شدت غرورآفرین وطن پرستانه را مهم بشمارند: این به آنها انگیزهای برای نوشتن میدهد.
هیچ کس واقعا نمیداند چه کسی این عربده را که در سال ۱۸۹۱ منطقه مخروبه و شهر بندری «والپاراسو» آغاز شد، شروع کرد. پس از آن، شیلیاییها به شیلیاییها و آمریکاییها به آمریکاییها باور یافتند اما در عصر ۱۶ اکتبر، ملوانان کشتی «یو اس اس بالتیمور» که در مرخصی بودند وارد نبردی مرگبار با برخی از ساکنان محلی شدند. دو تن از ملوانان کشته و ۱۷ تن دیگر زخمیشدند؛ ۳۰ نفر همراه با ۱۰ شیلیایی دستگیر شدند. براساس روایت یک روزنامه، این غوغا زمانی برخاست که دو آمریکایی سنگهایی به طرف یک ملوان شیلیایی پرتاب کردند و سپس او را مورد ضرب و شتم قرار دادند؛ این روزنامه میگفت آمریکاییها مسلح و بهدنبال فرصتی برای درگیری بودند. کاپیتان بالتیمور اما روایت متفاوتی میگفت. او در گزارشی به واشنگتن اعلام کرد که مردانش از سوی مردان مسلح شیلی و بدون هرگونه انگیزش قبلی مورد حمله قرار گرفتند. بدتر اینکه، گردن کلفتها و الواط از حمایت و ترغیب پلیس محلی برخوردار بودند؛ اتهامی که رئیس پلیس به شدت منکر آن بود. واقعیت هرچه باشد، اما حمله با یونیفورم رسمی مسلم بود تا موجب برانگیختن هیجان و احساسات ناسیونالیستی [آمریکای] شمالیها شود، اگرچه نماینده شیلی در واشنگتن میکوشید تا با توجیهی کاملا منطقی از دامنه بحران بکاهد و بگوید که این حادثه در واقع از سوی ملوانان مست که در شهر بندری «رودی» در مرخصی بودند انجام گرفته است. ایالاتمتحده بهدنبال قدرتنمایی و خواستار جبران غرامت بود. شیلی رد کرد و سپس اوضاع بدتر شد.
در ۸ دسامبر ۱۸۹۱، رئیس جمهور بنیامین هریسون یک پیام خشمگینانه به کنگره داد که در آن کل تقصیر را به گردن شیلیاییها انداخت و احتمال جنگ را مطرح کرد. در اوایل سال جدید، هریسون از کنگره خواست تا به او در صورت لزوم مجوز استفاده از زور را بدهد تا بتواند رضایت ملی را به دست آورد. رویکرد افراطی او برای ملتی که گرفتار فراز و فرود توسعه طلبانه بودند، بسیار پسندیده بود. نمایندگان کنگره مطمئن بودند که یک میلیون مرد جنگی آماده به دست گرفتن سلاح هستند و نمایندگان آلمان و فرانسه متقاعد شده بودند که دشمنیها قریب الوقوع است. کجخلقی و خصومت هریسون نتیجه داد. شیلیاییها، با گزینههایی اندک، تسلیم زور شدند و پذیرفتند که تاوان خانوادههای ملوانان درگذشته را بدهند. نارضایتی شیلی از دیکتاتوری آمریکای شمالی آنقدر ادامه یافت که در پایان قرن این کشور در جنگ علیه آمریکا در کنار اسپانیا قرار گرفت و حتی در اواخر جنگ جهانی دوم، نازیها از مساله بالتیمور در تبلیغات خود در شیلی بهرهبرداری کرده تا حمایت برای آلمان را به دست آورند. با این حال، مسائل دشوارتری در داخل مطرح شد بهویژه یک مناقشه مرزی طولانی با آرژانتین که هماکنون این تهدید میرود که به جنگ تبدیل شود. در مورد آمریکاییهای شمالی، مساله بالتیمور اثری از خود به جای نگذاشت. اگرچه ایالاتمتحده هرگز به جنگ با یک کشور در آمریکای جنوبی نزدیک نشده بود و اگرچه زمانی که احساسات فوران کرده بود، جسد یکی از ملوانان مُرده به فیلادلفیا آورده شد تا در سالن استقلال بیارامد (فقط دو آمریکایی دیگر چنین خوش شانس بودند: هنری کلی و آبراهام لینکلن)، اما این حادثه به سرعت به خاطره تبدیل شد و پس از آن به فراموشی سپرده شد. شیلی بار دیگر از دل و دیده برفت.