بخش سی و یکم
«بی نظمی» جدید جهانی
در واقع، تحولات ربع قرن گذشته یک واقعیت بس پیچیدهتر را نشان داده است؛ واقعیتی که یکی از معدود اجماعهای بینالمللی در مورد آن چیزی بود که مشروعیت در اصول، سیاستها و فرآیندها را تشکیل میداد و در برگیرنده توازن قوا در عمل نیز نبود. این الگوی ناهموارتر و پیچیدهتر، کاملا با بیثباتی همراه بوده است؛ نتیجهای که آشکارا از بررسی حوادث تاریخی مهم این دوره، شکاف میان چالشها و پاسخهای جهانی و تحولات منطقهای حاصل میشود. اساس این است که ما در جهانی زندگی میکنیم که تنوع بسیار کمتری نسبت به جهان مدنظر پرزیدنت بوش وقتی که داشت نسخه خود از نظم جهانی جدید را میپیچید، دارد. این تصویر شفافتر به سرعت رخ نمود و شروع آن از شوروی بود. اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی در واقع دو امپراتوری بود: یک «امپراتوری داخلی» که تحت سلطه روسیه بود اما متشکل بود از ۱۴ جمهوری دیگر و حتی تعداد بیشتری از ملیتها و یک «امپراتوری خارجی» که تحت سلطه شوروی بود و شامل برخی کشورهای اروپای شرقی میشد. آنچه پس از پایان جنگ سرد رخ داد مجموعهای از تظاهراتها و درگیریها بود که شاید بتوان آنها را جنگهای جانشینی شوروی نامید. از هم گسیختگی، شکاف و ضعف در مسکو آن چسبی که نیروهای ملیگرا را در امپراتوریهای داخلی و خارجی شوروی تحت کنترل نگه داشته بود از هم گسست. تا پایان سال ۱۹۹۱، شوروی دیگر وجود نداشت. در عوض، ۱۵ کشور مستقل از جمله خود روسیه وجود داشت. افزون بر این، تا آن زمان، کشورهای اروپای شرقی هم مستقل شده بودند.
در بسیاری از موارد، مسیر حرکت به سوی استقلال نسبتا هموار بود. حتی در چکسلواکی هم همین طور بود جایی که تنشها میان جنوب اسلواک و شمال چکی این کشور شدت یافت آن هم در زمانی که دستاندازی شوروی روندی رو به افول گرفته بود. با این وجود، در سال ۱۹۹۲ رهبران این دو منطقه موفق به مدیریت یک فرآیند سیاسی شدند که در سال ۱۹۹۳ با ظهور مسالمتآمیز دو کشور مستقل و مجزا به اوج رسید. مخالفت با خشونتی که مشخصه گذار سیاسی در یوگسلاوی بود نمیتوانست سفت و سختتر باشد. یوگسلاوی- بهطور خاصتر، جمهوری فدرال سوسیالیستی یوگسلاوی- تقریبا ۷۴ سال وجود داشت یعنی در پایان جنگ جهانی اول زاده شد و تا ۱۹۹۲ ادامه داشت و پس از آن از میان رفت. یوگسلاوی یک کشور وصله پینهای متشکل از ۶ جمهوری– اسلوونی، کرواسی، بوسنی و هرزگوین، مونتهنگرو، مقدونیه و صربستان- با صربستان بود و از جمله در درونش هم تعدادی مناطق خودمختار بودند که مهمترین آن کوزوو بود. این کشور یک کشور چند قومیتی و چندمذهبی در درون و مناطق بیرون از خودش بود و به لحاظ اجتماعی و جغرافیایی اصلا انسجام نداشت. صربها اکثریت بودند اما حتی آنها هم فقط یک سوم کل جمعیت را تشکیل میدادند. آنچه باعث حفظ این کشور شد نه حاکمیت مسکو که احتیاط رهبر ملیگرای قدیمی این کشور «یوسیپ بروز تیتو» بود که نظم را با ملغمهای از اقتدارگرایی آمیخته با تمرکزگرایی اداری و عناصر معتدلی از اصلاح اقتصادی حفظ کرد.
آنچه پویایی داخلی این کشور را تغییر داد مرگ تیتو در سال ۱۹۸۰ بود و اندکی پس از آن گورباچف روی کار آمد و اتحاد شوروی دیگر ترس نداشت [گورباچف از سال ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۱ بهعنوان آخرین رهبر اتحاد شوروی، اداره این کشور وسیع را به عهده داشت. تلاشها و اصلاحات او باعث پایان جنگ سرد شد اما همزمان یگانگی سیاسی حزب کمونیست اتحاد شوروی را نیز پایان داد و نهایتا باعث فروپاشی شوروی شد. دکترین دوگانه پرسترویکا (اصلاحات اقتصادی) و گلاسنوست (فضای باز سیاسی) در اواخر دهه ۸۰ و اوایل دهه ۹۰ میلادی، نقش مهمی در پایان دادن به سلطه کمونیسم در اروپای شرقی و اتحاد جماهیر شوروی سابق و پایان گرفتن جنگ سرد داشت]. این تغییرات با حرکت کشورهای داخلی و پیرامونی شوروی به سوی استقلال بیشتر تقویت شد. اصطکاکهای پنهان میان ملیگرایان یوگسلاوی شروع به جوشش و فوران کرد. در سال ۱۹۹۱، اسلوونی استقلال خود را اعلام کرد؛ ارتش یوگسلاوی فدرال حمله کرد اما پس از ۱۰ روز عقب نشست و اسلوونی را یک کشور مستقل اعلام کرد. کرواسی هم به همین مسیر رفت و این کشور هم از سوی نیروهای فدرال مورد حمله قرار گرفت اما این نیروهای فدرال فقط برای کشورشان نمیجنگیدند. آنها نمایندگان یک شکل افراطی از ملیگرایی صربی بودند؛ چیزی که زمانی کاملا ظاهر شد که نیروهای دولتی فدرال به جمهوری بوسنی و هرزگوین پس از اعلام استقلالش حمله کردند. بوسنی یک اکثریت مسلمان داشت اما در برخی مناطقش جمعیت قابل توجهی صرب هم داشت. فشار برای استقلال، معضلات سیاسی بسیاری برای خارجیها به وجود آورد. یکی از اصول کاملا مشترک دوران پساجنگ جهانی دوم مفهوم خودگردانی یا حق تعیین سرنوشت [self-determination] بود؛ اینکه مردمانی که در مستعمرات زندگی میکنند از حق داشتن کشورهای مستقل و دارای حق حاکمیت بر خود برخوردار باشند. این اصل چنان بهطور گسترده پذیرفته شد که اغلب شامل همدردی و حتی حمایت مستقیم برای استفاده از زور در پیگیری آن میشد. خودگردانی اصل اساسی نظم پساجنگ جهانی دوم بود.
اما مفهومی که روشنی کمتری داشت و چندان هم مورد استقبال نبود همانا مفهوم خودگردانی برای مردمی بود که در درون دولت- ملتهای مستقر زندگی میکردند. بر خلاف آنهایی که بهدنبال خروج از زیر سایه حکومت استعماری بودند، کاربست وسیع خودگردانی طیفی از تهدیدها و فرصتها را در برمیگرفت. این اصطلاح میتواند بالقوه کاربرد نامحدودی نیز داشته باشد. افزون بر این، اگر برای گروههایی قابل کاربرد بود که در درون کشورها زندگی میکردند، میتوانست تهدیدی باشد بر ایده و ایدهآل حاکمیت دولت بهگونهایکه در آن، حاکمیت میتواند مورد حمله قرار بگیرد و بنابراین نه فقط از خارج که از درون هم تضعیف شود. از اینرو، یک تهدید بالقوه بر انسجام بسیاری از کشورها و تهدیدی بر شالوده نظم بینالمللی بود.
ارسال نظر