رابرت لوکاس برای توسعه رویکرد انتظارات عقلایی یا کلاسیک‌های جدید به اقتصاد کلان معروف است. این رویکرد به دنبال ارائه پایه‌های اقتصاد خردی به اقتصاد کلان است و چنین فرض می‌کند که عاملان اقتصاد کلان همانند انسان‌های عقلایی اقتصاد خرد هستند که از اطلاعات موجود در زمان تصمیم‌گیری بهره جسته و تلاش می‌کنند تا آینده را پیش‌بینی کنند. اگر عاملان اقتصاد کلان به صورت عقلایی نگریسته شوند، اقتصاد کینزی رد می‌شود و بیکاری موجب اصلاح خود شده و سیاست اقتصادی نه لازم و نه مطلوب است.

رابرت لوکاس در سال ۱۹۳۷ در خانواده‌ای متوسط در واشنگتن به دنیا آمد. بعد از تحصیلات اولیه او به دانشگاه شیکاگو رفت و در سال ۱۹۵۹ لیسانس رشته تاریخ را گرفت و به ادامه تحصیل در رشته تاریخ ادامه داد و چون عوامل اقتصادی را نیروهای کلیدی در تاریخ یافت به تاریخ اقتصادی تغییر رشته داد. او با فریدمن در شیکاگو اقتصاد را مطالعه کرد و در سال ۱۹۶۴ دکترای اقتصاد را دریافت کرد. او چند سالی را دانشگاه کارنیج‌ملون تدریس کرد و سپس به شیکاگو بازگشت. لوکاس در سال ۱۹۹۵ جایزه نوبل را برای فعالیت در زمینه انتظارات عقلایی در اقتصاد کلان از آن خود کرد. بر اساس کارهای کینز، اقتصاددانان کلان تشخیص دادند که انتظارات بر اقتصاد تاثیر می‌گذارد، اما آنها تنها درک مقدماتی از چگونگی شکل‌گیری انتظارات داشتند. برخی اقتصاددانان کلان انتظارات را ایستا یا ثابت درنظر گرفتند. برخی دیگر انتظارات را منطبق با تغییرات گذشته دیدند. بر اساس انتظارات تطبیقی اگر نرخ تورم در گذشته ۳ درصد بوده است، افراد انتظار تداوم تورم ۳ درصدی را دارند. لوکاس بر این نکته اصرار داشت که افراد باهوش‌تر از این حالت بوده و نسبت به انتظارات حساس‌تر هستند. با انتظارات عقلایی افراد به اندازه‌ای که به گذشته نگاه می‌کنند نگاهی به آینده نیز دارند. در نتیجه طبق انتظارات عقلایی، تورم انتظاری نه تنها بستگی به تغییرات قیمتی گذشته دارد، بلکه به نحوه تاثیر شرایط فعلی یا سیاست‌های اقتصادی فعلی بر تغییرات آینده نیز بستگی دارد. برای مثال، تنها افزایش ۳ درصدی تورم در گذشته به مفهوم تداوم آن در آینده نمی‌باشد، بلکه کاهش نرخ بیکاری و رشد سریع پول افراد را به سمت انتظاراتی می‌کشاند که قیمت‌ها در آینده با سرعت بیشتری افزایش خواهند یافت. با وجودی‌که موث (۱۹۶۱) ایده انتظارات عقلایی را مطرح کرد، ولی لوکاس مدافع اصلی و توسعه‌دهنده این رویکرد بود. لوکاس انتظارات عقلایی را در تحلیل اقتصاد کلان وارد کرد و نتایج آن را در نظریه‌ها و سیاست‌های اقتصاد کلان استخراج کرد. دو نتیجه اصلی انتظارات عقلایی این است که در کوتاه مدت بین تورم و بیکاری مبادله‌ای وجود ندارد و ابزارهای سیاست اقتصادی ناکارآمد بوده و قادر به بهبود اوضاع نیستند. این کار به مکتب کلاسیک جدید انجامید که نتایج اقتصاد کلان قبل از کینز را مطرح می‌کرد. یک راه برای بررسی این رویکرد این است که تعارض بین اقتصاد کلان کینز و اقتصاد سنتی نیروی کار مورد تحلیل قرار گیرد. کینز کوشید تا توضیح دهد که چرا اقتصادها دوره‌های طولانی از بیکاری را تجربه می‌کنند. اما اقتصاد سنتی نیروی کار، بیکاری را نتیجه دستمزدهای خیلی بالا دانسته و در صورتی‌که کارگران کاهش دستمزد را بپذیرند، مساله حل می‌شود. از دهه ۱۹۴۰ تا ۱۹۶۰ دیدگاه کینز مقبول اقتصاددانان کلان بود و بیکاری را غیرداوطلبانه می‌دانستند. لوکاس و اقتصاد کلاسیک جدید به رویکرد کلاسیکی به اقتصاد کلان بازگشتند و با این فرض آغاز کردند که بازارها از جمله بازار نیروی کار در نقطه برابری عرضه و تقاضا به تعادل می‌رسد. در این حالت، بیکاری به صورت پدیده‌ای موقتی و غیرتعادلی نگریسته می‌شود که خود را اصلاح می‌کند. اقتصاد کلاسیک جدید در تلاش است تا اقتصاد کلان را بر پایه اقتصاد خرد بنگاه قرار دهد و فرض می‌کند که عوامل اقتصادی عقلایی بوده و طوری عمل می‌کنند که سود و رفاه خود را حداکثر کنند.

لوکاس (۱۹۶۹) عرضه نیروی کار را به صورتی بررسی می‌کند که در آن هر کارگر بین کار و فراغت دست به انتخاب می‌زند. کارگران دارای شناختی از دستمزد واقعی خود هستند و با مقایسه آن با منافع حاصل از فراغت تصمیم به عرضه نیروی کار خود می‌گیرند. اگر دستمزدهای واقعی انتظاری بالاتر از نرمال باشند، کارگران انگیزه به کار بیشتر دارند و برعکس. در این چارچوب بیکاری پدیده ای است که توسط انتخاب افراد برای عرضه یا عدم عرضه نیروی کار در دستمزدهای واقعی جاری توضیح داده می‌شود. چنین تصمیم مشابهی بایستی توسط بنگاه‌های تجاری گرفته شود. اگر قیمت‌ها برای کالاهای تولیدی بنگاه افزایش یابند، بنگاه بایستی تصمیم بگیرد که قیمت در نتیجه تقاضای بیشتر برای تولید او افزایش یافته یا قیمت‌ها در کل افزایش یافته‌اند و در صورتی که حالت دوم باشد، افزایش تولیدی صورت نمی‌گیرد، چراکه تولید بیشتر به سود بیشتری منجر نمی‌شود. چون افراد، تمامی‌اطلاعات لازم را در دسترس ندارند، در تصمیمات تولید و کارشان دچار اشتباه می‌شوند. برای مثال، کارگران ممکن است فرض کنند هر افزایش پرداخت معینی در دستمزدها به معنی افزایش دستمزد واقعی است یا صاحبان کسب و کار ممکن است، افزایش قیمت در تولیدات خود را افزایش در قیمت نسبی برای تولیدات خود نسبت به بخشی از افزایش قیمت کلی بدانند. به نظر لوکاس، بیکاری نتیجه اشتباه افراد و بنگاه‌‌های تجاری در مواردی از این قبیل است، اما از آنجا که افراد عقلایی بوده و نگاه رو به جلو در شکل‌دهی انتظارات خود دارند، اشتباهات را در فاصله کوتاهی اصلاح کرده و بیکاری از بین می‌رود. کار دیگر لوکاس معروف به انتقاد لوکاس نیز به تحلیل عوامل بیکاری پرداخته است. کار متداول در تحلیل اقتصاد این است که مدل‌های اقتصاد کلان را برای مطالعه چگونگی تاثیر سیاست‌های پولی و مالی بر کل اقتصاد استفاده می‌کنند. در دهه ۱۹۶۰ فرض بر این بود که این مدل‌ها به سیاست‌گذاران کمک می‌کنند تا اقتصاد را به سمت اشتغال کامل با تورم پایین هدایت کنند. رکود تورمی ‌دهه ۱۹۷۰ حاکی از آن بود که سیاست‌های پولی و مالی نسبتا در حل مسائل اقتصادی بی‌تاثیر هستند. لوکاس توضیحی برای این شکست در سیاست‌گذاری ارائه کرد. او استفاده از مدل‌های اقتصاد کلان در مقیاس بزرگ را در ارزیابی پیامدهای سیاست‌های اقتصادی مختلف مورد انتقاد قرار داد. انتقاد او به تمامی‌این مدل‌ها این بود که آنها روابط اقتصاد کلان را در مقابل تغییر در سیاست، ثابت فرض می‌کنند، اما لوکاس این فرض را نادرست دانست و تغییر در سیاست‌ها را لزوما تغییر در برخی پارامترهای ساختاری دانست. مدل‌های اقتصاد سنجی در این حالت تغییر در روابط، فاقد ارزش بوده و قادر به پیش‌بینی نیستند. دلیل او عدم پیش‌بینی مدل‌های اقتصاد سنجی از رکود تورمی ‌دهه ۱۹۷۰ بود و تاییدکننده این امر است که روابط اغلب تغییر می‌کنند.

انتقاد لوکاس در عمل به این مفهوم است که رفتار اقتصادی در پاسخ به یک تغییر در سیاست‌گذاری تغییر خواهد کرد. افراد عقلایی که در پی حداکثرسازی رفاه خود هستند رفتارشان را در مقابل سیاست اقتصادی متغیر تغییر خواهند داد. این تغییرات رفتاری موجب تغییر در روابط اقتصاد کلان می‌گردد و سیاست‌ها را بی تاثیر می‌کند. مثال چنین دیدگاهی به سیاست کاهش مالیات بر طبق نظر کینز برمی‌گردد که بایستی منجر به افزایش تقاضا برای کالاها و خدمات شود، اما کاهش مالیات موجب بدهی بیشتر برای دولت شده و اگر با دیدگاه انتظارات عقلایی نگریسته شود، شهروندان در می‌یابند که این کسری باید در آینده جبران شده و مالیات‌ها افزایش خواهد یافت. از این رو افراد به جای مصرف رو به پس انداز بیشتر آورده تا بتوانند در آینده قدرت پرداخت داشته باشند. بر این اساس، کاهش مالیات به افزایش تقاضا و اشتغال منجر نشده و تنها پس‌انداز را افزایش می‌دهد.

مثال کاربردی دیگر، انتقاد لوکاس به منحنی فیلیپس بازمی‌گردد. لوکاس نشان داد که استدلال منحنی فیلیپس مبتنی بر عاملان اقتصادی غیرعقلایی است و در ادامه، دلایل عمودی بودن این منحنی را در بلندمدت بیان کرده است. اگر سیاست‌گذاران تلاش کنند که اقتصاد را توسعه داده و نرخ بیکاری را کاهش دهند، این اقدام آنها منجر به انتظارات تورمی ‌در بین عاملان اقتصادی عقلایی می‌شود. در این حالت کارگران در ازای دستمزد واقعی کمتر حاضر به کار بیشتر نبوده و نرخ بیکاری کاهش نخواهد یافت و تنها تاثیر سیاست‌های محرک تقاضا به تورم می‌انجامد و در بلندمدت پیامد سیاست اقتصادی تنها تغییر قیمت‌ها و تورم است و بیکاری تغییر پیدا نمی‌کند و مبادله‌ای بین بیکاری و تورم نیست و نرخ طبیعی بیکاری مستقل از سیاست‌ها و بر اساس تصمیمات کارگران و بنگاه‌ها تعیین می‌شود. لوکاس معتقد است که حتی اگر کارگران یک یا دو بار با سیاست‌ها گول خورده و با افزایش دستمزدهای اسمی ‌عرضه نیروی کار را افزایش دهند، اما سرانجام درمی‌یابند که سیاست‌ها به تورم منجر شده و دستمزد واقعی کاهش می‌یابد. این قاعده در مورد سیاست‌های پولی نیز صادق است. پیشنهاد لوکاس استفاده از قواعد ثابت و قابل پیش‌بینی برای سیاست‌های پولی و مالی بوده است. او سیاست‌های مالی را با بودجه متوازن و سیاست‌های پولی را با یک قاعده رشد پول اعلام شده مناسب می‌دانست. در هنگام اعطای جایزه نوبل اقتصاد در سال ۱۹۹۵ به لوکاس، او را موثرترین اقتصاددانان کلان از دهه ۱۹۷۰ به بعد اعلام کردند.