موضوع انشاء:
تعطیلات را چگونه گذراندید؟
مریم خباز
دوست و همکارم خانم گنجی که همیشه پشت میز کوچکمان در تحریریه چشم در چشم هم مینشینیم، حرف خوبی میزند. او میگوید مگر برای خوانندههای روزنامه مهم است که مثلا بچههای گروه راهنمای دنیایاقتصاد نوروزشان را کجا رفتهاند و چه کار کردهاند.
مریم خباز
دوست و همکارم خانم گنجی که همیشه پشت میز کوچکمان در تحریریه چشم در چشم هم مینشینیم، حرف خوبی میزند. او میگوید مگر برای خوانندههای روزنامه مهم است که مثلا بچههای گروه راهنمای دنیایاقتصاد نوروزشان را کجا رفتهاند و چه کار کردهاند.
طرح: ساسان ضرابی
البته ما هم ته دلمان با او موافقیم؛ ولی از آنجا که ما همیشه از دیگران مینویسیم و وقتی نوبت به خودمان میرسد فقط سانسور نصیبمان میشود به حرفش گوش ندادیم و قلم به دست از روزهایی نوشتیم که همچون گذر ابر، سریع گذشت. دوستی داشتم که میگفت هوای بهار آدم را مست میکند. او عشقآلود بودن نوروز را با چنان آب و تابی شرح میداد که ما را هم به کنکاش وا میداشت. امسال من زیاد هوا را بو کشیدم اما اثری از مستکنندگی نیافتم. امسال هرچه بود خوابآلودگی بود و چرتهایی که وقت و بیوقت دامنگیر پلکها میشد. برای کسی که بودن در خانه و شمردن گلهای قالی جزو برنامههای نوروزش است هیچچیز هیجانانگیزی وجود ندارد. این داستان نوروز امسال من است. ماندن در خانهای که سکوت همه داراییاش است و اقوامی که کیلومترها فاصله مجال دیدنشان را از کف برده است. نوروز امسال مثل این بود که به پای ثانیههایش گویهایی از سرب بستهاند و عقربههای ساعت که با تمام توان برای پیش رفتن مقاومت میکنند و سکوت کوچه و محله که به طلسم زمان کمک میکند. راستی برای کسانی چون ما که ترکی بر دیوار سوژه نوشتهاش میشود، تهران بدون ماشین و هیاهو هیچ جذابیتی ندارد.
همه رفتهاند و ما که برای این آب و خاکیم، ماندهایم. نوروز 87 خیلی دیر ولی زود گذشت. حالا گروه راهنما مانده و 16 صفحهای که چون چاهی عمیق پرشدنی نیست. گفتن از نوروز امسال دلم را تنگ میکند؛ روزهایی گرم و بیباران، شاید از همان اول بهار سایه «موش» بر زندگیام سایه انداخته است.
برود و دیگر برنگردد
ندا گنجی
ارزش حاشیه رفتن ندارد، خاطره خوشی که از این تعطیلات برای ما نمانده هیچ، تازه هنوز هم خستگی دوسه روز مانده به لحظه تحویل سال بر قامتم سنگینی میکند؛ انگار که تمام اعضا و جوارحم بیگاری که به مناسبت حلول سال نو از آنها کشیدهام را به خاطر دارند و اعتراضشان را یکصدا فریاد میزنند. آدمیزاد که نمیتواند پیشبینی کند اگر میدانستم تعطیلاتی به این شیرینی (!) انتظارم را میکشد من هم مهیاتر، حتما با خستگی بیشتر، به استقبالش میرفتم. چشمتان روز بد نبیند، اوقات کسالتباری که در این ایام دامنگیر آدمی میشود نصیب گرگ نشود. کجا است، آن روزهایی که با افکار کودکانه برای کش آمدن تعطیلات دست به دعا بودیم، اما همین کسالتبار بودن تمام لذت گذشته را نیز از ذهنم زدود. دریغ از یک گردش کوتاه، هرچه جلوتر و سرک کشیدم تا شاید سروکله برنامه یک سفر کوتاه نمایان شود، بیفایده بود. آخ که چه مزهای داشت تهران را با همه دود و دمش به مقصد مناطق سرسبز شمالی رها میکردم یا اینکه با خریدن یک بلیت هواپیما به مقصد یک کشور خارجی با یک تیر دو هدف را نشانه میرفتم: اول سفر، دوم هم درآوردن چشم دوستان و فامیل و هر آن کس که نتواند دید. اما همین
خیالات بیسروته موجب شد که از گردش در همین تهران دودآلود هم محروم شوم. مکافات ایام نوروز به همینجا ختم نشد، چرا که نه تنها میبایست درد محرومیت از یک مسافرت را به جان میخریدم که باید تمام روز تصاویری از در و دیوار را میهمان کاسه چشمانم میکردم و به تنها دلخوشیام که همانا تدارک ملزومات میهمانیهای وقت و بیوقت این ایام است فکر کنم. البته بیانصافی است حالا که فکر میکنم میبینم اگر میهمانان عزیزتر از جان رخصت میدادند باید به دیدار اقوامی میرفتیم که یک روز قبل روی مبارکشان را از نظر گذرانده بودم.
13 به خواب
مهدیس فرقانی
دو، سه روزی که به سال نو باقی مانده بود، مدام در فکر بودم که تعطیلات نوروز را به بهترین نحو بگذرانم. آنچنان برنامهریزی کنم که دیگر مانند سالهای گذشته روز 14 فروردین به خودم نگویم، «که باز آنطور که تصور میکردم نشد و 13روز راهدر دادم.» تصمیمهایی که گرفتم به این شکل بود: صبحها زود از خواب بیدار شوم، برای دید و بازدید فامیل و آشنایان با خانوادهام همراه شوم، به کارهای عقب افتادهای که داشتم رسیدگی کنم، مروری به درسهایم داشته باشم، چندین سوژه برای نوشتن گزارش تعیین کنم، آجیل کمتر بخورم، در حین بیکاری خودم با برنامههای تلویزیون سرگرم کنم و در نهایت 13 به در را با یک برنامهریزی دقیق همراه با خوشگذرانی بسیار اجرا کنم. روز اول فروردین ساعت 8 و 30دقیقه صبح با کلی پیچ و خم از جایم برخاستم و به علت آنکه شب گذشته دیر خوابیده بودیم هیچ میلی به بیدار شدن نداشتم؛ ولی از آنجایی که پدر و مادرم میخواستند طبق هر ساله همگی دور سفره هفت سین باشیم، نشد که بشه بخوابیم. بعد از گذشت 45 دقیقه متوجه شدیم که خبری از تحویل سال نیست و با کمی کنجکاوی به کادر ساعت نشان در کانالهای تلویزیون متوجه شدیم که ساعت تازه 8 و 30 دقیقه
است و اینجا بود که پدرم گفت: «از همه عذر میخوام من فکر میکردم که از دیشب ساعتها یک ساعت به جلو کشیده میشوند. این آخرین ضد حالی بود که در ساعتهای پایانی سال 1386 خوردم. خلاصه شیپور و دهل نواخته شد و سال تحویل شد و با خود عهد کردم که هر آنچه را که برنامهریزی کردم، بدون کوچکترین تغییری اجرا کنم. روز دوم و سوم صبحها که بهتر است بگویم ظهر بیدار میشدم و پیش خود میگفتم از روز بعدی زودتر بیدار خواهم شد که این آرزو نتوانست به حقیقت بپیوندد. برای درس خواندن هم هر روز میگفتم: الان تازه چهارم عید است، حالا کو تا سیزدهم. برای رفتن به مهمانی رغبتی نداشتم، اما سعی کردم حداقل به زور هم که شده کار مثبتی انجام دهم و همراه خانوادهام به دیدن اقوام بروم. اگر مهمانی صبح تا پیش از ظهر به منزلمان میآمد، بنده شرمنده میشدم و به علت کمبود خواب سعادت حضور در نزدشان را پیدا نمیکردم. در مواقع بیکاری که البته کار زیاد بود و ما خود بیکاری را برای آن زمان توصیف میکردیم. من به همراه یک کاسه آجیل پر و پیمان تلویزیون را بغل میکردم و به تماشایش مینشستم. این چند روز یک رقمی عید تا روزهای دورقمی فروردین سپری شد، اما من همچنان
به دنبال سوژهای برای نوشتن گزارش بودم. خلاصه روز 12 فروردین فرا رسید و قلبها برای در کردن سیزده به تپش خاصی افتاد. قرار بود سیزده به در با خانوادهام و چند تن از دوستان به دل دشت و دمن برویم که مهمانهای ناخوانده غافلگیرمان کردند و هدف از غافلگیر کردن ما، خوشحالی ما بود. اما نمیدانستند که لبخندهای بر لب نشسته همه ما اجارهای است و دیر یا زود مهلتش به پایان خواهد رسید. خوب، قسمت بر این بود که ما از سیزده به در هم جا بمانیم و به جای بیرون کردن نحسی از منزلمان، با خوردن خون دل و حرص پذیرای مهمانان گرانقدرمان باشیم. روز 14 فروردین است و جملهای را که هر سال پیش خودم زمزمه میکردم، این بار هم تکرار کردم «اصلا از تعطیلات راضی نبودم و آن چیزی که میخواستم نشد.»
نوروز در کویر مزینان
یوسف بهمنآبادی
طبق معمول هر سال که نوروز را کنار خانواده به سر میبریم، امسال با اتوبوسی که همولایتیها کرایه کرده بودند قدم در جادههای خراسان گذاشتیم. روز عید حدودای ساعت 8 از خواب بیدار شدم. از آنجا که حسب رسم دیرینه در امامزاده سیداسماعیل نزدیک روستا سال را تحویل میکردیم باید زودتر میجنبیدم و آماده میشدم. حمامی و تروتازهای، اما زمان از کفم میرفت، لباس پوشیده بودم و تنها 5دقیقه تا ساعت تحویل فرصت داشت. افراد خانواده ده دقیقه پیش رفته بودند، اما من نمیرسیدم و از رفتن منصرف شدم. من و پدر تنها بودیم سال تحویل شد و دیدهبوسی. داخل حیاط خانه قدم میزدم تا اینکه اعضای خانواده از امامزاده برمیگشتند. آماده شدم برای اینکه اولین خانه را به تسخیر عیددیدنیام در بیاورم. خانه پدرخانمم. رفتیم و عیددیدنی و ناهاری. غروب بود که برگشتیم خانه با همسرم. خانههای دیگر فامیلها نیز میبایست میرفتیم. روز اول عید به چند خانه رفتیم. روز دوم عید فامیلها قدمرنجه کردند و خانه ما را مزین کردند. از آنجا که مادربزرگم تازه دارفانی را وداع گفته بود اغلب مردم روستا به رسم ادب و احترام (که به آن پرسه میگویند) به خانه وی میآمدند و هم دردی
میکردند. روز سوم عید نوبت ما بود که جواب این احترامها را به جای آوریم. درنتیجه من و همسرم همراه با خاله و شوهرخالهام به منزل افرادی که این رسم را به جا آورده بودند، رفتیم. از بالای روستا شروع کردیم و خانهها را یکی یکی میرفتیم. پذیرایی از مهمان در اینجا به اینگونه است که مردم در یکی از اتاقهای تر و تمیز خود سفرهای پهن میکنند و انواع و اقسام آجیل و شیرینی و میوه را داخل بشقاب یا ظروف مخصوص قرار میدهند و روی سفره میچینند. وارد هر خانهای که میشوی کنار سفره که مینشینی قبل از هر چیز چای برایت میآورند و این یکی از مشکلاتی بود که ما در روز عید دیدنی با آن مواجه بودیم. چون تعداد خانهها زیاد بود هر خانهای که میرفتیم بیشتر از 5دقیقه نمینشستیم و با خواهش و تمنا از میزبان میخواستیم برایمان چای نیاورند و همچنین از آنها معذرتخواهی میکردیم به خاطر اینکه نمیتوانیم زمان بیشتری مهمان آنها باشیم. خلاصه در روز سوم عید بیش از 20خانه را رفتیم و جالب اینکه قدم در خانه افرادی گذاشتم که در طول 20سالی که در روستایم زندگی میکردم، نرفته بودم. برخوردها بدون شک بسیار مناسب بود و من از اینکه توانسته بودم وظیفهای
با ارزش را به جا آورم،خرسند بودم. روزهای دیگر را در خانه یا صحرا گذراندیم. یکی از شبها با برادرم مسلم همراه همسرم به منزل خالهام رفتم، بحث سیاسی در گرفت. آنقدر بحث کردیم که ساعت شد 3 نصف شب و در آخر بدون نتیجهگیری از این بحثهای جذاب روانه خانه شدیم. در یکی دیگر از شبها که دوباره منزل خالهام رفته بودیم، گرچه قبل از ساعت 12 آمدیم در خانه، اما در بسته شده بود و ما مجبور شدیم زنگ در را بزنیم و خانواده را از خواب بیدار کنیم. روز هشتم بود که برادرم موتور را برداشت و در حیاط خانه دوری زد. او میخواست با همین دستفرمان ناواردش به مزینان برود. به او گفتم نرو. وقتی برگشت و رفت سمت در، یک دفعه صدای زیاد شدن گاز را شنیدم و کوبیده شدن موتور به در. سریع رفتم سمت در. دیدم فرمان موتور از قسمت تنه شکسته شده است. دسته موتور به سمت شرق بود و تایر آن به سمت غرب. عجب! عجب شانسی، آخر میخواستم با همسرم گشتی با موتور داشته باشیم که اینطوری شد. البته موتور پسرخالهام را گرفتم و با همسرم زدیم به جاده فرومد، حدود 45 دقیقه در راه بودیم، از جاده پیچ در پیچ میان کوه گذشتیم و خود را در حالی به منزل فامیلها رسانده و فامیلهایی
که پیش از ما با آژانس رفته بودند، غافلگیر کردیم. زمستان قبلی باران بسیار کمی باریده بود و در نتیجه سبزی بسیار کمی در بیابان و صحرا دیده میشد. با این حال نوروز امسال با کارهایی که انجام دادیم خوب بود و نسبت به سالهای قبل بیشتر خوش گذشت.
امان از این شهر
علیرضا بهداد
با هزار امید و آرزو برای گذراندن تعطیلات نوروزی به شهر کوچکمان میروم به امید تحولی تازه، اتوبوس در میدان اول شهر مسافران را پیاده میکند. هیچ چیز تغییر نکرده. مردم همان مردم هستند. از همان میدان اول شهر توی ذوقم میخورد. روی دیوار نوشتهای دیده میشود سرم را پایین میاندازم. یک دربستی میگیرم تا به خانه برسم. خانه تنها مکانی است که در این شهر میتوانم تحمل کنم. دوست دارم تمام روزهای تعطیل را در خانه باشم. حتی حاضر نیستم تا دم در هم بروم. وقتی مادرم میخواهد تا سر کوچه بروم و یک ظرف ماست بخرم انگار قرار است کوهی را جابهجا کنم. نگاه مردم این شهر به من برای چیست؟ گناه من در این شهر چیست؟ پوشیدن لباس آستین کوتاه و شلوار جین؟! پس چه بپوشم؟ یک شلوار مشکی گل و گشاد با هزار تا چین؟ بهترین کار این است که در خانه بمانم. روزها بخوابم و شبها تلویزیون تماشا کنم. احساس میکنم هیچ انگیزهای برای زیستن در این شهر نمیتوان یافت؟ مردم این شهر چرا زندهاند؟ چرا نفس میکشند؟ نقششان در پیشرفت بشریت چیست؟ یاد جمله آن دیوار میافتم. بعضی از مردم شهر من یک مشت آدم مصرفی هستند. البته از آدمهایی که هنوز یاد نگرفتهاند نباید
آشغال را در سطح شهر ریخت چه توقعی باید داشت؟ بعضی از مردم شهر من افلاطون را نمیشناسند، نمیدانند تاریخ تمدن را، هرگز اسم شکسپیر به گوششان نخورده است. اسم همین حافظ و سعدی را به زور بلدند. دوباره آن نوشته به یادم میآید. نمیدانم چرا بدجوری این نوشته ذهنم را مشغول کرده است. دغدغههایم در تعطیلات این شده که چرا خیابانها آسفالت درست حسابی ندارد، چرا خانهها از بیرون نما ندارد؟ چرا این همه موتوری در سطح شهر آزادانه رفتوآمد میکند و ... دغدغهها تمامی نداشت. یک روز از دست زن همسایهمان که به جای زنگ زدن، از داخل کوچه نام مادرم را صدا میزد آنقدر عصبانی شدم که نزدیک بود آن زن را کتک بزنم. به مادرم میگفتم این زن چگونه به خود اجازه میدهد تو را اینگونه صدا کند؟ مادرم میگفت حدود 20 سال است این صدا را میشنوی! یادت رفته؟ چرا الان اعتراض میکنی؟ دوباره آن نوشته در ذهنم ورجه و ورجه میکند. شهر من هزاران سال سابقه تاریخی دارد، اما مثل دهها شهر تاریخی دیگر در فقر مادی و فرهنگی فرو رفته است. مردم شهر من باد باستانی بودن شهر را در سینهشان حبس کردهاند. غرور کاذبی آنها را گرفته است. فکر میکنند دوباره در آن دوران
زندگی میکنند. در شهر من به آدم تنه میزنند و میگویند مگر کوری؟! باید امروز برگردم. دوباره میدان اول شهر، دوباره آن نوشته: «فرزندم، شهر ما صنعت ندارد، معدن ندارد، نفت ندارد، تنها تو را دارد، پس تلاش کن، چشماش به توست»
ارسال نظر