سفری از تاریخ تا افسانه
حکایت فاتحی نامآور که در میدان نبرد دیگری به نام عرصه عشق هماورد نیست؛ افسانة دختری اثیری که نه شمشیر دارد، نه زره؛ اما فاتحی سترگ را چون اسیری پشیمان به دنبال خود میکشد: «در میدان جنگ من فاتحم اما اینجا در برابر تو چون اسیریام که مرا به دنبال خود به هر جا که میخواهی، میبری.» در اینجا نادرشاه، هم همان است که در تاریخ هند را فتح کرده؛ هم نمادی از نفس هر انسان دیگری است که خود را میان رها بودن چون باد یا بسته شدن به خاک سرگردان میبیند. جنگ تنها در دنیای واقعی رخ نمیدهد، بلکه در نفس انسان نیز خیر و شر در برابر هم ایستادهاند، خیر جانب عشق را گرفته و شر سوی جنگ دارد. بازخورد نبرد عشق و خشونت را میتوان در ادوار مختلف تاریخ بشر دید که در این رمان نیز به مقاطعی از آن اشاره میشود و این در کنار تقابل خیر و شر در افسانهها و اسطورههاست. ازاینرو، در داستانی که علیرضا حسنزاده نوشته، خواننده میان دو گستره تاریخ و افسانه در سفر است. حسنزاده که آثارش نشان میدهد، متاثر از اوکتاویو پاز است، در اینجا غیبت عشق را در نزد انسان فاتح برابر با سقوط او میشمرد.
حسنزاده در این داستان با استفاده از زمانپریشی و به هم ریختن زمان روایت و زاویه دیدهای متفاوت خاطرات و یادگارهای غیرمنسجم ذهنی شخصیتهای اصلی داستان را روایت کرده است. شخصیتهای اصلی داستان با جستوجو در خاطرات و رویاهای خود در پی آن هستند تا به شناختی از خود و دیگران برسند و بر این اساس رویاها و خاطرات ذهنی خود را بازسازی کنند. در این رویا، جهان او سر تسلیم فرود میآورد و نظام خطی زمان و روابط علی و معلولی در هم میریزد و مرزهای قاطع میان انسان، جهان و اشیا را از بین میبرد؛ اما آنچه در داستان به زمان معنایی منسجم (و خطی) میبخشد؛ شخصیت ثابت دختر کولی است، رویایی که زمان نمیشناسد، دختری که نادر در هر دو چهره سرباز و شاه در تمام فصلها و به ویژه فصل آخر بهمثابه نفسی که عشق او را متعالی میسازد، در برابر آن قرار دارد.
ارسال نظر