یک تجربه کنار جاده
کسبهای بینام
کنار جادهایهای منتهی به لواسان!
شده بخواید دیر وقت با یکی از دوستاتون بیرون برید و معاشرت کنید و بگید و بخندید و دست آخر هم یک چیزی بخورید و کل ماجراتون رو ختم به خیر کنید؟ شاید آره و شاید هم نه!
آره، چون آره دیگه! اما نه، چون خیلی وقتها محدودیم به ساعتهایی که کافه و رستورانها سرویس میدن و خودمون رو با اونها تطبیق میدیم و زودتر میریم بیرون و اگه دیر بود خانهنشینی میکنیم! حالا اگه مثل من خوششانس بوده باشید و دوستی داشته باشید که لایههای زیر شهر رو برای خودش رو آورده میفهمید که کار نشد نداره! و گاهی وقتی کار به نشد میخوره اتفاقا یه شدنهایی هست که از ایدههای اولیه خود آدم واسه خوشگذرانی بهتره! (انگار خیلی فلسفی کردم ماجرا رو).
خلاصه دیروقت بود که میخواستیم بریم بیرون و من خیلی منتظر بودم که بگه خب دیره و کار خاصی نمیشه کرد و خداحافظ تا روزی دیگر! اما اینطور نبود و رفتیم به سمت جادههایی که به لواسان منتهی میشن و کنار خیابون هر از چندی یک عده جوان دور آتیش رو میدیدیم و ذهنیتی نداشتم که چکاری ممکنه انجام بدن و آیا فقط دور هم جمع شدن یا...؟
دوستم توضیح داد که این از ساعتی از شب اینجا بساط خودشون رو پهن میکنن و سرویسهای غذایی میدن! سرویس غذایی با تقریبا چه امکاناتی؟ تکنولوژی آتیش؟
ولی جالب بود، دل و جیگر و بال و جوجه و سیب زمینی کبابی و آش و چای زغالی!
دیگه کاری با امورات بهداشتی و امکاناتشون ندارم اما تجربه جالبی شد. یه دوری زدیم ببینیم کی جیگر داره و دیدیم حالا به نحوی کسی نداشت یا احتمالا تا ما بریم تموم کرده بودن. تصمیم گرفتیم بال کبابی بخوریم و ببینیم چی میشه.
واقعا اسم و رسم و برندی که نداشتن و ما هم کنار هر کدوم یه ترمزی میکردیم ببینیم جو کدوم آتیشنشینی خوبه که ما بهشون ملحق بشیم و خلاصه با تکیه بر شهود نشستیم یک جا و خیلی سرد بود اولش اما آتیشمون رو شعلهور کردن و بعد بال کبابی هامون رو آوردن و خوشمزه بود و در اون ساعت چسبید خیلی. رو زغال آتیش خودمون برامون درست کردن و یه هیجان باحالی داشت.
بعدش هم یه آش زغالیطور خوردیم و از خوردن اون هم راضی بودم خیلی. بعدش یک چایی هم ضروری بود که کاش چایی رو تو لیوان شیشهای میدادن. محدودیت اونها رو درک میکنم، اما در عین حال میدونم که حق چایی زغالی با یه لیوان شیشهای ادا میشه و دیگر هیچ.
این اتفاق و تجربه رو به همه شما توصیه میکنم.
ارسال نظر