در دیار نصف جهان
از محله ارمنی تا چهارباغ
از جلفا تا اصفهان
دیگر زمان کمی برایم باقی مانده بود و باید بین جاذبههای باقی مانده، چند تایی را برای دیدن انتخاب میکردم. از چهلستون بیرون آمدم و به سمت محلهای حرکت کردم که رازهای بسیاری را از حکومت صفویان در خود نهان کرده بود. از کنار «کاخ هشت بهشت» گذشتم و بعد از دیدن این بنای باشکوه که در بسیاری از سفرنامههای کهن اروپاییان از آن یاد شده بود، از روی سی و سه پل گذشتم. بعد از کمی پیادهروی به کلیسای چشمنواز «وانک» رسیدم. محو در نقاشیها و معماری جذاب وانک بودم که باز گردونه تاریخ چرخید و مرا برد به سالهای دوری که شاهعباس با عثمانیان میجنگید. زمستان است و ارامنه در دشت آرارات به زندگی خود مشغولند که خبر میرسد سپاه پادشاه ایران در راه است. شاه عباس میخواهد تمام شهرها و روستاهایی را که در مسیر حرکت عثمانیان است، تخلیه کند و آنها در مناطق تحت نفوذش سکنی دهد. کمی به محراب کلیسا نزدیک شدم تا صدای بانوی مسنی را که به زبان ارمنی نیایش میکرد بشنوم اما صدای سربازان شاه عباس باز هم به گوش رسید. آنها دستور داشتند مردم را طی سه روز، از خانههایشان بیرون ببرند، ارامنه را به اصفهان برسانند و بعد شهرها و روستاها را تخریب کنند. کمی به خانمی که دعا میخواند نزدیکتر شدم تا چهرهاش را ببینم. با خودم فکر کردم شاید مادر بزرگش برایش گفته که از مادرش شنیده قرنها پیش وقتی ارمنیها به رودخانه رسیدند، برای آنکه لشکر عثمانی به آنها نرسد، چگونه از آب گذشتند یا وقتی که به اصفهان وارد شدند، چگونه محله جلفا را خشت به خشت بنا کردند. سرم را بالا بردم و به نقاشی باشکوه سقف نگاه کردم و با خودم گفتم، آن روزها که پادشاهان صفوی به این نقش و نگارها چشم دوخته بودند، واقعا در سرشان چه میگذشت؟ کمی دیگر در محله جلفا چرخیدم و بعد دوباره به سمت «خیابان چهارباغ» حرکت کردم.
خیابان عهد صفوی
بلیت برگشتم برای عصر بود و باید برای دیدن آخرین جاذبههایی که میتوانستم به آن سر بزنم عجله میکردم. با این حال تصمیم گرفتم باز هم پیادهروی کنم و برای آخرین بار در این سفر، از روی سی و سه پل بگذرم و این وقت روز که خلوتتر از صبح بود، خیابان چهارباغ را بهتر ببینم. در سفرنامههای کهن آمده که از میان چهارباغ، آبراههای که انشعابی از زایندهرود بوده است، میگذشته و این خیابان با درختان تنومندی محصور بوده است. در پیادهروهای چهارباغ شروع به راه رفتن کردم و در آن حین در سفرنامه دیگری خواندم که در زمان صفویه، در این اطراف باغهای باشکوهی بوده که عمارتهای امیران در میانش قرار داشته و مردم عادی هم میتوانستند از زیبایی باغها استفاده کنند. حدود یک ساعت بعد در انتهای خیابانی ایستادم که شاید رنگ و بوی صفویاش کمرنگ شده اما در پیشانی تاریخ معماری و شهرسازی هنوز هم میدرخشد.
افسانههای گرمابه شیخ بهایی
از خیابان چهارباغ پیاده، تا خیابان عبدالرزاق رفتم تا در کوچه شیخ بهایی، حمامی را ببینم که سرگذشتش بیشتر شبیه افسانهها بود. حدود یک ربع بعد به آنجا رسیدم و دیدم که بر سر در بنا، روی کاشیهای آبی رنگی نوشتهاند «گرمابه شیخ بهایی». داخل بنا فضاهایی شبیه اکثر حمامهای قدیمی ایرانی داشت. همان خزینه، راهروهای باریک و سکوها اما نقاشیها، گچبریها و توجه به معماری، نشان میداد که این بنا مورد توجه بوده است. بیرون حمام نشستم و لابهلای دفترچه ثبت سفرهایم دنبال این گشتم که این حمام اسرارآمیز چگونه همیشه آب گرم داشته است؟ با یک شمع روشن؟ از گازهای مردابی که پشت حمام بوده استفاده میکرده یا قصه دیگری داشته که همراه با شیخ بهایی به تاریخ پیوسته است. با دیدن حمام سفرم در اصفهان به پایان رسید و با کولهباری از قصه و گشت و گذار در تاریخ به سمت خانه حرکت کردم.
ارسال نظر