مصائب رستورانهای تو راهی
سفرهخانه سنگی
زنجان
من که بسیار تعریف اینجا رو شنیده بودم، کاملا منتظر یه فرصت بودم که برم زنجان و برم سنگی. یه پارکینگ کوچیک ابتدای رستوران بود که اونجا پارک کردیم، ورودی رستوران که جالب نبود، چاله چوله و نا منظم! نمای داخلی رستوران مثل اکثر سفره خانهها آجری و قشنگ بود، دم در ورودی دست چپ میز مدیریت و صندوق. دست راست یه فروشگاه کوچک بود. رفتار مهماندارها خوب نبود، حرفهای و مودب نبودن، چندبار باید یک نکته رو متذکر میشدیم .قبل از اینکه غذا بیاد من گفتم برم دستام رو بشورم و سری به سرویس بهداشتی اونجا بزنم. نمی دونم حالم رو چطور وصف کنم! یک رستوران توریستی، یه دستشویی داشت که کف اش از کثیفی سیاه شده بود، داخل دستشوییها کثیف بود و انقدر بوی بدی میداد که حالم بد شد، خیلی عصبی رفتم پیش مدیر مجموعه گفتم: چه وضعشه؟ آشپزخونهای که غذا میپزید هم انقدر کثیفه و... ایشون یه پسر جوان با اعتماد به نفس بالا بود، خیلی خونسرد گفت: سرمون شلوغ بوده! الان میگم بیاد بشوره و کارمندش رو صدا کرد و به ترکی گفت: زود برو بشور، و من تا کارمندش رو دیدم خشکم زد! یه پیرمرد حداقل هشتاد سالهای که کمرش هم خم شده بود. می دونستم نمیتونه بشوره، دو دقیقه بعد هم اومد بیرون گفت: شستم! دیگه جای حرفی باقی نمونده بود برای من، ما مهمان هامون رو برده بودیم اونجا و من واقعا از تمیزی مطمئن نبودم. واقعا اگر یکی تمیز باشه، از ظاهر و همه جای خونهاش تمیزی پیداست و چطور میشه دستشویی تو اون وضعیت و مثل دستشوییهای بیصاحب بین شهری باشه و غذا تمیز؟ وقت سفارش غذا با مادرم یه گردن سفارش دادیم زیرا گردن گاهی برای سه نفر بس میشه، چه برسه به من و مادرم که هرجا باشیم حتما دونفری یک غذا میگیریم و بخشیاش هم میمونه. دیگران هم کوفته و کباب و ماهی سفارش دادن. وقت غذا آوردن همه چیز رو جمع کرده بودن تو بغلشون و به زور تو یه سینی کوچیک همه چی رو گذاشته بودن. سفره رو چیدن و همه غذاها تو ظرف ملامین سرو شد! لیوان یکبار مصرف بود! ظرف ماست یکبار مصرف بود! برنج هم تو دیس سرو شده بود، کوفته انقدر دیر اومد که کل غذاها سرد شد.غذاها کلا معمولی بود، ولی براتون بگم از گردن! معلوم نبود گردن بره دو ماهه بود یا چی، خیلی کوچیک بود و گوشتی هم روش نبود.کلی جلوی مهمونا و مامانم خجالت کشیدم، من که کمی از آبش ریختم رو برنج و خوردم و کلا هم نتونستم بخورم از شرمندگی، مادرم هم کمی گردن رو این ور اونور کرد و گفت: من هوس نون و ماست کردم! مهمونها هم مدام از غذاشون به ما پیشنهاد میکردن! خلاصه سفرهخانه سنگی برای من شد خاطره! یک عمر رستوران رفتن من یک طرف، این آبروریزی یک طرف، اگر مثل من روحیه حساسی دارید با آبروتون بازی نکنید و اینطور جاها نرید، ولی خب از طرفی چاره چیه؟ زنجان که گذرمون افتاد کجا بریم؟!
ارسال نظر