شکایت از ساواک نزد آمریکایی‌ها

نعمت‌الله نصیری، آخرین رییس ساواک در دوران میان سالگی

ابوالحسن ابتهاج در نقل خاطرات خود به موضوع دخالت خارجی‌ها در امور ایران اشاره کرده است و در جاهایی‌ از مخالفت خود با این دخالت‌ها یاد می‌کند. منتقد ابتهاج معتقد است که افرادی مثل ابتهاج به دلیل اینکه خود از مهره‌های دستچین شده غربی‌ها برای فعالیت در نهادهای مهم بوده‌اند، مخالفت‌هایشان جنبه صوری داشته است. منتقد ابتهاج در همین‌باره می‌نویسد: ابتهاج درحالی‌که خود شاهد تاسیس ساواک بود و می‌دید که این سازمان ایرانیان مخالف را سرکوب می‌کند، اما برای نظم از همان آمریکایی‌ها کمک می‌خواهد. این مطلب از ماهنامه دوران اخذ شده‌است.

تاکید افرادی چون آقای ابتهاج بر رسیدگی به وضع مردم و غفلت نکردن از این مهم که کاستن شدید از بودجه عمرانی کشور موجب افزایش تنفر مردم از آمریکا و انگلیس می‌شود نه تنها ماهیت مخالفت‌جویانه با سلطه آمریکا نداشت، بلکه کاملا از موضع دلسوزی برای آمریکا بیان می‌شد و برخی کارشناسان آمریکایی نیز بر آن صحه می‌گذاشته‌اند: «در پائیز همان سال (۱۳۴۰) برای شرکت در کنفرانس بین‌المللی صنعتی سانفرانسیسکو که توسط موسسه تحقیقات استانفورد برگزار می‌شد، عازم ایالات متحده شدم تا بنا به دعوت روسای کنفرانس نطقی ایراد کنم. من در اولین کنفرانس صنعتی سانفرانسیسکو که در سال ۱۳۳۶ تشکیل شد نیز شرکت داشته و مطالبی در مورد فعالیت‌های ایران در زمینه عمران اقتصادی بیان کرده بودم. نطق من به‌حدی در «هنری لوس» که رییس کنفرانس و بنیان‌گذار و سردبیر انتشارات تایم- لایف بود، اثر کرد که تصمیم گرفت عنوان نطق مرا که «در ایران دارد دیر می‌شود» بود، موضوع کنفرانس قرار بدهد. بیانات من در کنفرانس سال ۱۳۳۶ از این قرار بود که ایران تحت فشار کمونیسم شوروی قرار گرفته است و تا دیر نشده باید سطح زندگی مردم را بالا ببرد.»

اما این‌گونه نظرات نه تنها موجب نشد به وضع مردم ایران توجه شود، بلکه با اعطای امتیازاتی به اتحاد جماهیر شوروی تصور شد زمینه تحریکات آنان کاملا منتفی شده است؛ بنابراین بدون کمترین نگرانی، سیاست کسب منافع حداکثری با اتکا به یک حکومت دیکتاتوری غیرقابل تصور ادامه ‌یافت. افرادی چون آقای ابتهاج در حالی که خود شاهد تاسیس ساواک توسط آمریکا و انگلیس برای سرکوب هر اعتراضی توسط شاه بودند، به حامیان پهلوی دوم نبود دموکراسی! در ایران را یادآور می‌شوند: «از جمله کسانی که از زندان به آنها نامه نوشتم یکی جورج مگی بود که در دولت کندی بار دیگر به معاونت وزارت خارجه آمریکا منصوب شده بود ... در یک قسمت از نامه خود به مگی نوشتم: ... آمریکا به‌طور آشکار از دولت ایران حمایت نموده است و این موضوعی نیست که من یا هر ایرانی وطن‌پرستی نسبت به آن اعتراض کند، اما چیزی که باعث تاسف است و حتی می‌توان آن را یک فاجعه دانست این است که دولت شما خود را با وضعیتی در ایران آلوده کرده است که مخالف روش و سنت‌های آمریکا است، من‌جمله فساد، ظلم، بی‌اعتنایی به حقوق بشر و فقدان محاکمی که به‌طور عادلانه به اتهامات افراد رسیدگی کنند ... باعث تاسف است که دولت شما در گذشته نسبت به این وضع آگاهی کامل داشت، ولی عمدا چشم‌های خود را بست و در نتیجه آمریکایی‌ها که یک وقتی بدون اینکه یک شاهی به ایران کمک کرده باشند مورد علاقه، احترام و اطمینان (ایرانی‌ها) بودند امروز مورد تنفر بسیاری از ایرانی‌ها هستند و اکثر هموطنان من نسبت به آمریکایی‌ها اعتماد ندارند... آمریکا نباید هیچگونه ترسی داشته باشد از اینکه به دولت ایران و در صورت لزوم به مردم ایران اعلام کند که دیگر از حکومت منفوری که نزد دوستان و متفقین خود بی‌اعتبار است حمایت نخواهد کرد. چنین تصمیم قاطعانه و شجاعانه‌ای وضع (ایران) را آنان تغییر خواهند داد.»

مشکل افرادی چون آقای ابتهاج در تاریخ ایران آن است که نفس وابستگی را می‌پذیرند، اما نسبت به تبعات بلندمدت آن از خود واکنش نشان می‌دهند. به طور قطع وابستگی‌ها در جهان کنونی دارای مراتبی است، اما پیوند نظام‌های دیکتاتوری با قدرت‌های سلطه‌گر صرفا با انگیزه غارت بی‌قید و شرط منافع یک کشور صورت می‌پذیرد؛ بنابراین به منظور تامین این منافع حداکثری، میزان وابستگی در بالاترین مراتب ممکن قرار می‌گیرد. آمریکا در حالی‌که در کشور خود سخن از حقوق بشر به میان می‌آورد در ایران پلیس مخفی مخوفی برای شاه ایجاد می‌کند تا هرگونه آزادی مشروع را در کشور از همگان سلب نماید. در واقع صرفا از این طریق است که کاخ سفید می‌تواند همه درآمد نفت ملت ایران را به خود اختصاص دهد و کسی را یارای اعتراض نباشد؛ ۷۵درصد جمعیت ایران در روستاها بدون برخورداری از کمترین امکانات رفاهی و اولیه انسانی، در فقر مطلق زندگی کنند و هیچ کس را جرات آن نباشد که بگوید چرا ‌باید پول این ملت فقیر تماما صرف خرید سلاح‌هایی شود که آمریکا برای تسلط خود بر جهان به آن نیاز دارد. وزیر اقتصاد دهه چهل در زمینه بی‌توجهی کامل به روستاییان می‌گوید: «حرف من این بود که ما دولت شهرنشینان ایران هستیم یا دولت همه مردم ایران؟ هویدا رسما به من گفت، نه من اول دولت شهرنشینان هستم، به خاطر اینکه آنجایی که شلوغ می‌شود، شهرها است» (خاطرات دکتر علینقی عالیخانی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر آبی، چاپ دوم، ص۱۹۱) بنابراین اگر امکانات ناچیزی به شهرها اختصاص می‌یافت به دلیل ترس از شورش‌های احتمالی بود وگرنه دولت وابسته ،اولین هدفش تامین منافع حداکثری دولی بود که در روی کار آمدنش نقش داشتند. دولت استعمارگر نیز کاملا آگاهانه افرادی را برمی‌گزید که علاوه بر بی‌هویتی و نداشتن علقه ملی جزو فاسدترین‌ها نیز به حساب آیند. شاید در این زمینه آنچه معاون وزیر خارجه به آقای ابتهاج اظهار می‌دارد گویاتر از هر مطلب دیگری باشد: «در ملاقات با او (راجراستیونز، معاون وزیر خارجه انگلیس) وضع ایران را تشریح کردم و گفتم شما و آمریکایی‌ها با پشتیبانی از روش حکومت ایران مرتکب گناه بزرگی می‌شوید چون می‌دانید چه فسادی در ایران وجود دارد. می‌دانید که مردم ناراضی هستند، ولی حمایت شما است که باعث ادامه این وضع شده است و نتیجتا تمام مردم ایران نسبت به انگلیس و آمریکا بدبین شده‌اند... استیونز در جواب من گفت درست است که اوضاع و احوال ایران رضایت‌بخش به نظر نمی‌آید، ولی به قول ما «شیطانی که می‌شناسیم از شیطانی که نمی‌شناسیم بهتر است». آنچه به صراحت از این گفت‌وگو ایفاد می‌شود اینکه صرفا یک شیطان قادر خواهد بود منافع نامشروع بیگانگان را به خوبی تامین کند؛ بنابراین وقتی آنها نه تنها محمدرضا، بلکه خانواده پهلوی را از ابتدا در کنترل داشته‌اند و شناخت لازم را از آنان دارند، به چه دلیل شیطان دیگری را ترجیح دهند؟

با وجود چنین صراحتی از سوی مقامات آمریکا و انگلیس در حمایت آگاهانه از شاه و اینکه اصولا می‌دانند او منشا همه فسادها در ایران است؛ ولی همچنان بهترین انتخاب برای این دولت‌ها به حساب می‌آید، چرا آقای ابتهاج برای تغییر وضع ایران و ایرانی باز به همین کشورها متوسل می‌شود؟ در همین حال آقای ابتهاج می‌کوشد از خود یک چهره مخالف با دخالت بیگانگان در امور کشور ترسیم کند: «در تابستان سال ۱۳۳۴ «چی‌پین» سفیر آمریکا در تهران به شاه پیشنهاد می‌کند که دولت به جای اینکه عایدات نفت را به کارهای عمرانی تخصیص بدهد آن را مانند سایر درآمدهای دولت به بودجه‌ عادی ببرد و برای اجرای برنامه‌های عمرانی از خارج وام بگیرد. وقتی شاه پیشنهاد سفیر آمریکا را با من در میان گذاشت گفتم چی‌پین غلط می‌کند. سفیر آمریکا چه حقی دارد چنین جسارتی بکند...» (ص۳۶۷) وی در جای دیگری از اینکه یک عنصر جزء سفارت آمریکا می‌تواند به طور علنی به جابه‌جایی مسوولان عالی‌رتبه کشور اقدام کند، متاسف است: «دوئر (وابسته سفارت آمریکا) با اینکه سمت بی‌اهمیتی در سفارت آمریکا داشت توانسته بود خود را به نحوی در محافل تهران جلوه بدهد که مقامات دولتی او را شخص فوق‌العاده موثری در سیاست آمریکا می‌دانستند... مداخله این شخص در امور داخلی ایران به‌حدی بود که امروز کسی نمی‌تواند باور کند چگونه عضو کوچک یک سفارت خارجی می‌توانسته در بردن و آوردن مامورین عالی‌مقام ایران اینگونه علنی مداخله کند.‌»

آقای ابتهاج همچنین در روایت دیگری شمه‌ای از دخالت‌های گسترده این عنصر دون پایه سفارت آمریکا را در امور داخلی ایران به نقل از علاء بیان می‌کند، اما چون هر مخالفت و مبارزه‌ای با حکومت پهلوی و سلطه‌ آمریکا را در آن ایام با برچسب «کمونیسم» و «مارکسیسم» سرکوب می‌ساختند، ایشان نیز که تربیت شده همان فرهنگ است در مورد آیت‌الله کاشانی از این تعابیر استفاده می‌نماید: «علاء به دیدن (آیت‌الله) کاشانی می‌رود. کاشانی می‌گوید پسری به اسم دوئر نزد من آمده و با نهایت بیشرمی اظهار می‌کند ما تصمیم گرفته‌ایم رزم‌آرا را روی کار بیاوریم و شما باید از او پشتیبانی کنید. سید از این عمل گستاخانه به شدت گله می‌کند و می‌گوید این وضع قابل تحمل نیست.»

در حالی‌که در این گونه نقل‌قول‌ها آقای ابتهاج به عنوان فردی به شدت متاسف و متاثر از دخالت آمریکایی‌ها در امور داخلی ایران ظاهر می‌شود، در برخی فرازهای دیگر که این دخالت‌ها در چارچوب حمایت از شخص وی بروز می‌یابد نه تنها کمترین حساسیت و مخالفتی نشان نمی‌دهد، بلکه ظاهرا برایش بسیار عادی نیز جلو‌ه‌گر می‌شود. برای نمونه زمانی که آمریکایی‌ها به آقای ابتهاج پیشنهاد نخست‌وزیری می‌دهند هرگز این بحث به میان نمی‌آید که چرا باید آمریکایی‌ها نخست‌وزیر ایران را تعیین کنند، در حالی‌که براساس قانون اساسی نخست‌وزیر باید توسط نمایندگان مجلس انتخاب می‌شد: «تقریبا یک سال بعد، در تابستان سال ۱۳۴۲، یاتسویچ یک بار دیگر به دیدن من آمد، قضایای ۱۵ خرداد که منجر به تبعید آیت‌الله خمینی(ره) از ایران شد تازه پیش آمده بود و اوضاع مملکت ناآرام بود. گفت: آمده‌ام از شما سوال کنم آیا حاضرید نخست‌وزیری را قبول کنید؟ گفتم شما از طرف چه کسی چنین سوالی می‌کنید؟ جواب داد واشنگتن از من خواسته موضوع را با شما در میان بگذارم.

گفتم اگر موفق شوم در چنین اوضاع بحرانی خدمتی انجام دهم قبول می‌کنم، ولی شرایطی دارم. آن وقت شرایط خود را مطرح کردم. به یاتسویچ گفتم شرط اول من آن است که هیچ یک از وزرا حق نخواهند داشت مستقیما پیش شاه بروند و از شاه دستور بگیرند.

رابطه شاه با دولت فقط توسط شخص نخست‌وزیر خواهد بود. شرط دوم این است که نباید قسمت عمده درآمد مملکت خرج ارتش و خرید اسلحه ‌شود. در عین حال نباید دول همسایه را ترساند، زیرا این امر موجب رقابت در خرید اسلحه می‌شود ... یاتسویچ پس از شنیدن شرایط من رفت و چون هیچ یک از شرایط من مطابق سلیقه آمریکایی‌ها نبود دیگر از او خبری نشد.» (ص ۵۲۶)