گاهشمار
نمایندگی دولت موقت
در روز ۱۸ بهمن ۱۳۵۷ در رم وقتی شنیدم که حضرت امام (ره) مهندس بازرگان را به عنوان نخستوزیر موقت تعیین فرمودند، بلافاصله به این اندیشه فرو رفتم که در این لحظه تاریخی تکالیف من چیست؟ و چه باید بکنم؟ بلافاصله همه دانشجویان مسلمان را به سفارت فرا بخوانم؟! یا راه دیگری باید رفت!؟ تصمیم گرفتم از هر انجمنی بخواهم سریعا یک نفر را به عنوان رابط و هماهنگ کنده به رم بفرستد و خودم نیز بلافاصله به سفارت شاهنشاهی مراجعه کرده و خود را نماینده دولت موقت معرفی کنم و بخواهم که سفارت را تحویل من دهند، به عنوان بنیانگذار اولین انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی در ایتالیا و عضو اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان ایرانی در ایتالیا و به عنوان پیرو حضرت امام (ره) خود و سایر اعضای انجمن اسلامی را نماینده طبیعی و واقعی انقلاب اسلامی میدانستیم و واقعا هم چنین بودیم. به یکی از معدود اعضای انجمن اسلامی در رم زنگ زدم و با او در نزدیکی سفارت قرار ملاقات فوری گذاشتم و عازم آنجا شدم. به او گفتم من به سفارت میروم و خود را نماینده دولت موقت معرفی میکنم و از آنها میخواهم که سفارت را تحویل من دهند. او گفت: اگر به درون سفارت بروی، معلوم نیست چه بلایی بر سرت آورند. گفتم: به خدا توکل میکنم، احساس می کنم تکلیف امروز من این است که این کار را بکنم. گفت: نمیخواهی با دیگر انجمنها در شهرهای دیگر مشورت کنی؟ گفتم: فرصت این کار نیست، از او خواستم در آن سوی خیابان، مقابل سفارت مستقر شود و از دور مراقب باشد. اگر من داخل سفارت رفتم و باز نگشتم، هر کاری لازم باشد انجام دهد. قرار شد او سوار اتوبوس و در ایستگاه اتوبوس مقابل سفارت پیاده شود و از آنجا اوضاع را تحت نظر داشته باشد. من هم مستقیما عازم سفارت شدم و زنگ در سفارت را به صدا در آوردم، دربان ایتالیایی سفارت از پشت میکروفن گفت: بله بفرمایید. گفتم: قدیری هستم و با سفیر کار دارم. گفت: وقت ملاقات دارید؟ گفتم: نه. گفت: قدری صبرکنید. پس از چند لحظه پرسید چه کسی هستید و چکار دارید؟ معلوم بود که موضوع را به مقامات سفارت منتقل کرده است و از او خواستهاند که این سوال را از من بپرسد. گفتم: قدیری هستم، نماینده دولت موقت انقلاب اسلامی ایران و آمدهام سفارت را تحویل گرفته و اداره کنم. پیغام را به سفیر برسانید و در را سریعا باز کنید! از سخنان قاطع و اظهاراتم تعجب کرده بود. نمیدانست چه بگوید. چارهای نداشت جز اینکه اظهاراتم را منتقل کند. پس از چند دقیقه دو باره از پشت میکروفن گفت: که جناب سفیر تشریف ندارند. گفتم: پس به نفر دوم بگویید که میخواهم او را ببینم و سفارت را تحویل بگیرم! مانده بود چه کند! چند دقیقهای گذشت. با ترس و لرز پشت در نردههای سفارت آمد و نگاهی به من و دور و بر انداخت و سپس به اتاق خود رفت و در را محکم از پشت بست و قفل و چفت کرد و سپس از پشت میکروفن گفت: نفر دوم سفارت هم تشریف ندارند ! گفتم: میخواهم با هر کس که هست ملاقات کنم. آخر باید سفارت را هر چه زودتر تحویل من دهند. گفت: صبر کنید، چند دقیقهای گذشت و این بار گفت که: آقا، هیچکس در سفارت نیست! گفتم: خیلی خوب، پیغام مرا به آنها برسان و بگو قدیری، نماینده دولت موقت انقلاب آمده بود سفارت را تحویل بگیرد. بگو سفارت را آماده کنند. من به زودی مجددا مراجعه خواهم کرد. با آن دربان خداحافظی و از خیابان عبور کردم و به دنبال دوستم که قرار بود اوضاع را زیر نظر بگیرد گشتم، ولی او را نیافتم. ناگهان دیدم یک ماشین پلیس به سرعت به سفارت نزدیک شد و با یک مانور سریع دور زد و در مقابل من ایستاد. خیلی خونسرد بودم. آنها سریعا پیاده شدند و جلوی من ایستادند: دستشان روی اسلحهشان که به کمرشان بود قرار داشت. یکی از آنها پرسید: آیا شما به سفارت مراجعه کرده بودید؟! گفتم: بله گفت: چکار داشتید؟ گفتم: من نماینده دولت موقت انقلاب اسلامی هستم و آمدهام سفارت را از آنها تحویل بگیرم. آنها باید سفارت را تحویل من دهند. با تعجب به من که جوانی بودم که تازه وارد ۲۶ سالگی میشدم، نگاه کردند و کارت شناسایی مرا خواستند. بدنم را نیز گشتند و طبیعتا اسلحهای پیدا نکردند. کارت دانشجویی خود را به آنها نشان دادم. شروع کردند آن را با بی سیم برای مرکز پلیس هجی کردن و منتظر پاسخ آنها ماندند. در این فاصله برای آنها از انقلاب اسلامی و حضرت امام(ره) و مبارزات مردم و جنایات شاه صحبت کردم و شاه را با موسولینی و رژیم شاه را با فاشیستها مقایسه نمودم. یک ربع ساعت گذشت. دربان سفارت از لای نردههای سفارت ما را نگاه میکرد بالاخره بیسیم پلیس به صدا در آمد. آنها کارت دانشجویی مرا پس دادند و گفتند آزادی. تشکر کردم و تاکید کردم که انقلاب اسلامی به زودی به پیروزی خواهد رسید و شما میتوانید مطمئن باشید که روابط ایران و ایتالیا گسترش خواهد یافت. با آنها خداحافظی کردم. دیر وقت با همان دوستم که قرار بود بیرون مراقبت اوضاع باشد تماس گرفتم. خلاصه فهمیدم که در یک ایستگاه دیگر پیاده شده بود، قدری نگران شده بود که اقدام من کاری دست او هم بدهد به روی خود نیاوردم.
منبع: وبلاگ محمد حسن قدیری ابیانه، سفیر اسبق ایران در مکزیک و استرالیا
ارسال نظر