حکمرانی اقلیت‌ها ویلفردو پارتو

تربورن (Therborn) (۱۹۹۹) در بررسی خود از روابط قدرت در یک جامعه، سه رویکرد را برای مطالعه متمایز می‌کند؛ نخست، چیزی که او آن را «رویکرد سابجکتیویستی (پدیدارشناختی)» می‌نامد. دوم، چیزی که وی آن را «رویکرد اقتصادی» دانسته و سوم رویکردی که آن را با عنوان «ساختاری-روندی» یا «دیالکتیکی-ماتریالیستی» معرفی می‌کند. در این میان، رویکرد پدیدارشناختی، چارچوب تحلیلی کلاسیک در میان نظریه پردازان حیطه «نخبگان (Elites) » است که این رویکرد به این موضوع می‌پردازد که چه کسی در یک جامعه قدرت دارد. نمایندگان این رویکرد عبارتند از: ویلفردو پارتو (Vilfredo Pareto)، گائتانو موسکا (Gaetano Mosca)، رابرت میشلز (Robert Michels)، سی رایت میلز (C.Wright Mills) و رابرت دال (Robert Dahl) که همچنین به‌عنوان نظریه‌پردازان طبقه حاکم (The Ruling Class) و کثرت‌گرایان (Pluralists) نیز معرفی می‌شوند (تربورن ۱۹۹۹: ۲۲۵).

نظریه‌پردازان کلاسیک نخبگان مانند پارتو، موسکا و میشلز و نظریه‌پردازان مدرن نخبگان مانند میلز و دال تلاش کرده‌اند تا نشان دهند که دموکراسی یک اسطوره است و در واقعیت، گروه کوچکی از نخبگان هستند که بر جامعه حکومت می‌کنند.

پارتو در «ذهن و جامعه» (The Mind and Society) (۱۹۳۵) توضیح می‌دهد که نخبگان از گروهی از افرادی تشکیل شده‌اند که بهترین شایستگی‌ها را در حیطه خود دارند. نخبگان متشکل از افرادی هستند که به‌طور مستقیم یا غیرمستقیم نقش مهمی در دولت در قالب نقش‌هایشان به‌عنوان وزیر، سناتور، نماینده مجلس، قاضی، ژنرال و سرهنگ ایفا می‌کنند. در عین حال، می‌تواند شامل افرادی باشد که به‌دلیل ثروت، خانواده، ارتباطات اجتماعی یا عقاید سیاسی به‌عنوان بخشی از نخبگان حاکم قلمداد شوند. به تعبیر پارتو در طبقه زیرین نخبگان، غیرنخبگان قرار دارند (پارتو ۱۹۳۵: ۲۴۶، ۲۰۲۷-۲۰۳۶؛ پارتو ۱۹۷۶: ۵۱-۷۱) .

پارتو با اشاره به تغییر چیدمان نخبگان، از مفهوم «گردش نخبگان (Circulation of Elite) » استفاده می‌کند و به گفته وی، نخبگان حکومتی به تدریج جای خود را به خانواده‌هایی می‌دهند که از طبقات پایین بوده و به غیر نخبگان تعلق دارند. از این رو، به دنبال این گردش نخبگان، طبقه حاکم به‌طور مداوم در حال تغییر است. پارتو نظریه نخبگان خود را عمدتا به ویژگی‌های روانی مربوط می‌کند. پارتو بر پایه کتاب معروف نیکولا ماکیاولی، شاهزاده (۱۹۸۵) استدلال کرد که اعضای طبقه حاکم یا روباه هستند، با هوش و میل به قدرت زیاد یا شیرهایی هستند با قدرت فراوان. به گفته پارتو، سیاست (Politics) به هر دو نیاز دارد؛ اما سیاستگذاری به ترکیب نخبگان حاکم بستگی دارد و اگر اکثریت نخبگان حاکم، به تعبیر ماکیاولی روباه باشند، بر پایه «جلب رضایت» کشور را اداره می‌کنند و اگر آنها شیر باشند، با زور حکومت می‌کنند (پارتو ۱۹۳۵: ۸۸۸، ۲۱۷۸، ۲۴۸۰).

موسکا اولین کسی بود که بین نخبگان و توده‌ها تمایز قائل شد. او در «طبقه حاکم» (The Ruling Class) (۱۹۳۹)، مفهوم نخبگان را در ارتباط میان سایر گروه‌های اجتماعی جامعه قرار می‌دهد.

تغییر نخبگان زمانی اتفاق می‌افتد که منبع جدیدی از رفاه ایجاد و گسترش یابد، میل عملی به دانش رشد کند، دین قدیمی رو به زوال برود یا دین جدیدی پدیدار شود یا زمانی اتفاق می‌افتد که جریان جدیدی از ایده‌ها گسترش یابد. براساس این دیدگاه، تاریخ مردمان متمدن در طول درگیری میان عناصری از نیروهای جدیدی از اکثریت شکل گرفته است که تلاش کرده‌اند تا قدرت را به انحصار خود درآورند (موسکا ۱۹۳۹: ۶۵، ۴۰۴، ۴۵۰).

نماینده دیگر نظریه‌پردازان کلاسیک نخبگان، رابرت میشلز است. میشلز در سال‌های اولیه‌‌اش پیرو ایده‌های ژان ژاک روسو درباره مشارکت شهروندان در دموکراسی، حاکمیت مردم و اراده عمومی بود (روسو، ۱۷۶۲). بعدها پارتو و موسکا و تصور آن دو از اجتناب ناپذیری و ضرورت وجود نخبگان بر میشلز تاثیر نهاد. او در کتاب «احزاب سیاسی: مطالعه جامعه‌شناختی گرایش‌های الگیارشی دموکراسی مدرن» (Zur Soziologie des Parteiwesens in der modernen Demokratie) (۱۹۱۱) ایده خود را درباره اجتناب‌ناپذیر بودن سازمان و همچنین اجتناب ناپذیری الیگارشی توسعه داد و در اثری دیدگاه خود در این خصوص را این‌گونه نوشت که: «هر کسی که سازمان را بر زبان بیاورد، به سمت الیگارشی گرایش دارد» (میشلز، ۱۹۲۵: ۲۵).

نظریه‌پردازان نخبگان پیرو ماکس وبر از رویکردی چند بعدی برای مطالعه نخبگان استفاده می‌کنند. آنها مفهوم طبقات را درخصوص دسته‌بندی نخبگان به‌کار نمی‌برند، بلکه در این راه از مفاهیمی همچون وضعیت، موقعیت شغلی یا پیشینه اجتماعی-اقتصادی یا بازار و موقعیت کاری مانند شغل، پرستیژ، درآمد و آموزش برای تعریف پیکربندی نخبگان در یک جامعه بهره می‌برند. نظریه سیاسی ماکس وبر که در ۱۹۲۲ در مقاله وی با عنوان «انواع سه‌گانه قاعده مشروعیت» (Die drei Reinen Typen der ligitimen Herrschaft) منتشر شد، به‌دلیل تلاشش در تحلیل اقتدار و بوروکراسی شناخته شد. وبر سه نوع اقتدار نظام دولتی را این‌گونه متمایز کرد: ۱) اقتدار سنتی ۲) اقتدار کاریزماتیک ۳) اقتدار عقلانی-قانونی. اقتدار سنتی با عرف و هنجارهای اجتماعی که از دیرباز مورد احترام بوده و مربوط به سازمان‌های سنتی مانند واحدهای خویشاوندی پدرسالار است، مشروعیت می‌یابد. اقتدار کاریزماتیک توسط شخصیت رهبران مشروعیت می‌یابد و مربوط به جنبش‌های کاریزماتیک است. اقتدار عقلانی-قانونی در جامعه مدرن با حاکمیت قانون و حق حاکمان در صدور فرمان، مشروعیت می‌یابد؛ اقتدار عقلانی-قانونی ارتباط تنگاتنگی با عملکرد نخبگان دارد و مبنای سازمانی آن، بوروکراسی است (وبر، ۱۹۲۱ ]۱۹۶۸[: ۴۷۵-۴۸۸).

طبق دیدگاه کثرت‌گرایان، رویکرد سابجکتیویستی، دولت (The State) متشکل از تعدادی سازمان نسبتا مستقل سیاسی، اقتصادی و سایر سازمان‌های درون قلمرو دولتی است. گروه کثرت‌گرایان متاثر از شومپیتر است که در کتاب خود «سرمایه‌داری، سوسیالیسم و ​​دموکراسی» (Capitalism, Socialism and Democracy) از دموکراسی به‌عنوان رقابتی برای کسب آرای رای‌دهندگان یاد می‌کند؛ به عبارتی دموکراسی از دیدگاه کثرت‌گرایان بر پایه تاثیری که از شومپیتر گرفته‌اند، عبارت است از: «آن دسته از ترتیبات نهادی برای رسیدن به تصمیمات سیاسی که در آن افراد، قدرت تصمیم‌گیری را از طریق مبارزه رقابتی برای رای مردم به‌دست می‌آورند.»

به‌طور مشابه، کارل مانهایم استدلال می‌کند که نظریات مربوط به نخبگان و دموکراسی با هم سازگار هستند؛ به تعبیر مانهایم: «شکل‌گیری واقعی سیاست (Policy)، به دست نخبگان است؛ اما این به آن معنا نیست که جامعه منظور، دموکراتیک نیست؛ زیرا برای وجود دموکراسی کافی است که تک‌تک شهروندان، اگرچه همیشه از مشارکت مستقیم در حکومت منع می‌‌شوند، حداقل این امکان را داشته باشند که در فواصل زمانی معین خواسته‌های خود را محقق‌شده ببینند. بنابراین بیش‌برآوردی از ثبات چنین نخبگانی در جوامع دموکراتیک یا توانایی آنها برای به‌دست گرفتن قدرت به شیوه‌های دلخواه اشتباه است. در یک دموکراسی، حکومت‌شوندگان همیشه می‌توانند برای برکناری حاکمان خود یا مجبور کردن آنها به تصمیم‌گیری در راستای منافع عمده مردم اقدام کنند» (۱۹۵۶، بخش سوم: ۱۷۹).

نظریه‌پرداز دیگر طبقه نخبگان که به گروه کثرت‌گرایان تعلق دارد، رابرت دال، علوم سیاسی دان آمریکایی است. او استدلال می‌کند که نه یک گروه، بلکه تعدادی گروه از نخبگان سیاسی وجود دارند. دال از آنجا که دموکراسی را یک نظام سیاسی دست‌نیافتنی می‌دانست، اصطلاح «پلی‌آرشی» (polyarchy) را درخصوص توصیف وضعیتی خاص معرفی کرد. از نظر دال، تفاوت بین چندسالاری و دیکتاتوری این است که در یک دیکتاتوری حکومت از یک اقلیت تشکیل شده است؛ درحالی‌که در چندسالاری حکومت اقلیت‌ها را شاهدیم. دال در مقاله‌ای در سال۱۹۹۶ با عنوان «برابری در مقابل نابرابری» (Equality versus Inequality) بیان می‌کند که دموکراسی و سرمایه‌داری بازار دو قدرتی هستند که از نظر برابری سیاسی به جهات مختلفی کشیده می‌شوند. میزان تحقق برابری سیاسی و دموکراسی به توزیع دسترسی به منابع سیاسی (مانند پول، دارایی، شهرت، موقعیت و دانش) و آمادگی برای استفاده از این منابع برای تحقق بخشیدن به توانایی‌های خود بستگی دارد.

درحالی‌که رویکرد سابجکتیویستی در تحلیل ترکیب نخبگان بسیار مفید است، اما به درک تعامل مستقیم و به‌ویژه غیرمستقیم بین نخبگان سیاسی و بقیه جامعه و نیز این مساله که نخبگان سیاسی به چه نحوی در جهت افرایش یا کاهش اصلاحات اقتصادی و دموکراسی حرکت می‌کنند، کمکی نمی‌کند.

رویکرد اقتصادی در نظریه‌های نخبگان عمدتا به این موضوع می‌پردازد که ظرفیت نخبگان برای رسیدن به اهدافشان چقدر است؛ به عبارتی نقطه تمرکز این رویکرد نه بر توزیع قدرت بلکه انباشت قدرت است. نمایندگان این رویکرد عبارتند از: تالکوت پارسونز (Talcott Parsons)، «نظریه جامعه شناسی و جامعه مدرن» (Sociological Theory and Modern Society) (۱۹۶۷) و ساموئل پی.هانتینگتون (Samuel P.Huntington)، «نظم سیاسی در جوامع در حال تغییر» (Political Order in Changing Societies) (۱۹۶۸). رویکرد اقتصادی را می‌‌توان به یک نوع جامعه‌‌شناختی و یک نوع فایده‌گرایی که هر دو بر اساس اقتصاد لیبرال استوار است، متمایز کرد. نوع جامعه‌شناختی که پارسونز نماینده آن است، قدرت را محصولی می‌داند که توسط روابط اجتماعی یا در پی تحقق «اهداف جمعی» ایجاد می‌شود (پارسونز ۱۹۶۷: ۳۰۸) و نوع فایده‌گرایانه که هانتینگتون نماینده آن است، ادعا می‌کند که همانند روابط موجود در بازار، وقتی همه طرف‌‌ها از کنش جمعی سود می‌برند، قدرت همه بازیگران افزایش می‌یابد (تربورن ۱۹۹۹: ۲۲۵-۲۲۶). مشکل رویکرد اقتصادی این است که در درون آن هم طبقه و هم قدرت بی ربط هستند (تربورن ۱۹۹۹: ۲۲۶).

رویکرد ساختاری-روندی اعلام‌شده توسط تربورن مبتنی بر مارکسیسم تاریخی است؛ رویکردی که در آن، تضاد طبقات اجتماعی، عامل تعیین‌کننده برای ایجاد تغییر در ساختار اجتماعی است. این رویکرد بیش از پرداختن به این موضوع که چه کسی و برای چه چیزی قدرت دارد، به این موضوع می‌پردازد که قدرت بر جامعه‌ای خاص و بر بازتولید و تغییر، چه تاثیری می‌گذارد (تربورن ۱۹۹۹: ۲۲۶). از این رو، توربن این‌گونه استدلال می‌کند که بهتر آن است حاکمان و طبقات حاکم را نه با نام و تعداد ایشان یا پیشینه اجتماعی و حیطه قدرتشان بلکه با اعمال و افعال آنها که با تاثیرات عینی آنها همراه است، شناسایی شوند؛ هرچند دسته اول ویژگی‌ها نیز خالی از اهمیت نیستند» (تربورن ۱۹۹۹: ۲۲۸).

تربورن همچنین معتقد بود که «آنچه سابجکتویست‌های نظریه نخبگان و نظریه‌پردازان «طبقه حاکم» قادر به توضیح آن نیستند، مساله تغییرات اجتماعی است... نظریه‌پردازان کلاسیک نخبگان […] اساسا همگی معتقد بودند که جامعه تغییر نکرده است. در واقع آنها تمایل داشتند که مردم و جامعه بشری را به یک مساله زیست‌شناختی تقلیل دهند. در حال حاضر، اگرچه انسان‌ها قطعا موجودات بیولوژیک هستند، اما این یک واقعیت آشکار است که جامعه بشری در طول دوران حیات خود تغییر کرده و اشکال مختلفی به خود گرفته است. وظیفه یک علم اجتماعی الزاما باید تحلیل این اشکال مختلف تاریخی و تغییر آنها باشد. این کار را نمی‌توان با در نظر گرفتن عوامل قدرت، ذهنیت و اراده آنها به‌عنوان نقطه شروع انجام داد، بلکه تنها باید با در نظر گرفتن زمینه اجتماعی که در آن حکومت می‌کنند، شروع کرد» (تربورن ۱۹۹۹: ۲۲۸-۲۲۹).

می‌توان گفت ضعف تربورن در جایی است که او نمی‌تواند تمایز سیستماتیک بین نظریه‌هایی که نخبگان را در کشورهای صنعتی مطالعه می‌کنند و نظریه‌هایی که نخبگان را در کشورهای در حال توسعه مطالعه می‌کنند، قائل شود؛ هرچند باید به ارزشمندی و دقت نظر وی در مطالعات رویکردهای مختلف درخصوص نخبگان اذعان کرد.

چنین تمایزی از آن جهت مهم است که روابط قدرت بین دولت و جامعه در کشورهایی که صنعتی‌شدگی همه‌جانبه‌ای اتفاق افتاده است با کشورهایی که صنعتی شدن در آنها شکست خورده یا در مراحل ابتدایی صنعتی شدن هستند، متفاوت است. حداقلی‌ترین دلیل بر این تمایز آن است که کشورهای صنعتی معمولا با درجه مشخصی از یک دستی و انسجام دیده می‌شوند؛ درحالی‌که کشورهای در حال توسعه اغلب در وضعیت اجتماعی ازهم‌گسیخته‌ای قرار دارند. این به آن معناست که در کشورهای در حال توسعه، اگرچه نخبگان سیاسی ممکن است نیروهای قدرتمندی در حاشیه خود داشته باشند، اما به علت از هم گسیختگی اجتماعی، با تضاد بین نیروهای سنت‌گرا و مدرن‌گرا در کل جامعه مواجه می‌شوند (امینه، ۱۹۹۹). همین مساله فشار زیادی را بر فعالیت‌های نخبگان سیاسی و انتخاب‌های آنها وارد می‌کند. علاوه بر این، تربورن بیان می‌کند که پیشینه و ایدئولوژی تک‌تک اعضای نخبگان سیاسی نیست که باید مبنای تحلیل قرار بگیرد بلکه «زمینه اجتماعی که در آن حکومت می‌کنند، مهم است.»