مسیر استثنایی ایران

سیدجواد طباطبایی با پژوهش‌های خود درخصوص تجدد ایرانی و احیای اندیشه ایرانشهری طرفداران و مخالفان بسیاری برای خود ایجاد کرد. لکن، آثار او آن‌چنان مهم و اثرگذار بودند که دیگر کسی در حوزه اندیشه سیاسی در ایران نمی‌تواند بدون تعیین موضع نسبت به سیدجواد طباطبایی کار خود را آغاز کند یا ادامه دهد. متفکری که تنها یک دغدغه داشت و آن هم تعریف مساله ایران بود و این درست بخش زیبای داستان ماست که جوانی از تبریز بر‌می‌خیزد و به احیای ایرانشهر و دفاع از فرهنگ ایرانی و زبان فارسی می‌پردازد. پیرو این توضیح، ما نیز در این یادداشت و چند شماره احتمالی دیگر، گریزی به آثار این فیلسوف فقید ایرانشهر بر مبنای یاددداشت «دل ایرانشهر» او که در شماره دهم مجله سیاست‌نامه منتشر شده ‌بود، خواهیم‌ زد. بی‌تردید فهم آثار این فیلسوف فقید توسط نگارنده می‌تواند ناقص و اشتباه صورت گرفته‌باشد و از این نظر، پیشاپیش از هر گونه خطا عذرخواهم. امید است که این یادداشت ادای دین کوچکی باشد برای این فیلسوف فقید ایرانی که در دفاع از ایران بسیار کوشید و متحمل هزینه‌های فراوانی شد.

 

طباطبایی در توضیح مفهوم ملت به معنای جدید آن این ادعا را مطرح می‌سازد که این امر ریشه در فروپاشی امت عیسوی یا همان respublica christiana و امپراتوری مقدس در اروپا دارد. به عبارتی دیگر، او بیان می‌کند که با فروپاشی امت عیسوی در اروپا است که مفهوم جدید ملت یا همان nation پدید می‌آید. در کنار این مساله او به یک نکته مهم اشاره می‌کند و این نکته بیانگر آن است که ایران هرگز جزئی از هیچ امتی نبوده ‌است. این ادعای دوم طباطبایی یکی از ادعاهای مناقشه‌برانگیز اوست. به زعم طباطبایی، ایران حتی پس از ورود اسلام و آغاز دوران خلافت، هرگز در امت اسلامی حل و هضم نشده‌است، بلکه به نوعی در «بیرونِ درون» امت اسلام قرار گرفته ‌است. به عبارت دقیق‌تر، به زعم طباطبایی ایرانیان مسلمان شدند؛ اما نه‌تنها اسلام آنها رنگ و بوی ایرانی دارد، بلکه از همه مهم‌تر، به لحاظ اندیشه سیاسی هرگز در اندیشه سیاسی دستگاه خلافت حل و هضم نشدند و حتی اندیشه سیاسی خود را تا حدی به اندیشه سیاسی خلافت تحمیل کردند. استقلال اندیشه سیاسی ایرانیان در دوران خلافت و همچنین، تحمیل اندیشه خود به اندیشه سیاسی خلافت در این دوره آن‌چنان واضح است که می‌توان به صراحت ادعا کرد که «اعراب یک روز بدون ایرانیان و با ایرانیان نمی‌توانستند ادامه دهند.» زیرا بدون ایرانیان قادر نبودند که آن پهنه گسترده جغرافیایی زیر نظر خود را اداره کنند و نیازمند اندیشه سیاسی اختصاصی ایرانیان داشتند. همچنین با ایرانیان نیز همواره قدرت سیاسی خود را در معرض خطر می‌یافتند.

لکن مضاف بر مساله اندیشه سیاسی اختصاصی ایرانیان در دوران خلافت، طباطبایی عنصر دومی را نیز در توضیح علت غیریت ایرانیان با سایر بخش‌های امت معرفی می‌کند. این عنصر دوم مهم را طباطبایی زبان فارسی می‌داند. زبانی که به مرور به زبان دوم جهان اسلام بدل می‌شود و محلی می‌شود برای حفظ اندیشه سیاسی ایرانی و فرهنگ ایرانی.

پیرو این دو ویژگی اختصاصی ایرانیان در قیاس با سایر بخش‌های امت بوده که طباطبایی ادعا می‌کند که ایران هرگز درون هیچ امتی نبوده ‌است. در نتیجه، او بیان می‌کند که «وقتی یک قومی پیوسته ملت بوده ‌باشد؛ یعنی تاریخ تولدی در جایی از تاریخ جدید غربی و استعمار اروپایی نداشته ‌باشد، نمی‌توان آن را بار دیگر زایید و «زایش ملت» را جشن گرفت؛ اما با بی‌اعتنایی به منطق و سرشت تاریخی آن می‌توان تاریخ مرگ آن را به جلو انداخت.» به عبارت دیگر، طباطبایی در اینجا بیان می‌کند که ایرانیان راه اختصاصی خود را دارند. آنها از آن جهت که هرگز جزئی از هیچ امتی نبوده‌اند، هیچ نیازی ندارند که همان مسیر اروپایی را بروند، بلکه باید مسیر اختصاصی خود را طی کنند. همچنین، به گواهی تاریخ ازآنجاکه آگاهی ملی خاص خود را داشته‌اند، بی‌نیاز از آن هستند که برای ملت شدن ابتدا در یک امتی قرار بگیرند. بنابراین راه ایرانیان راه خاص و استثنایی است که باید طی کنند.

شیشه‌های کدر ایدئولوژی

طباطبایی پیرو همین نگاه تاریخی خود است که یک هشدار جدی نسبت به فعالان حوزه اندیشه می‌دهد. او هشدار می‌دهد که اهل ایدئولوژی توصیف، تحلیل و تجویزهای نادرست می‌دهند. در واقع، طباطبایی بیان می‌کند که ایدئولوژی ساختمان خود را بر پایه اموری می‌گذارد که مبتنی بر تاریخ نیست. به عبارتی دیگر، او بیان می‌کند که «هیچ چیزی به اندازه ایدئولوژی از تاریخ نفور (گریزان) نیست؛ مکان تکوین ایدئولوژی زمین موهومی است که تخیل اهل ایدئولوژی آن را ایجاد کرده‌است تا ساختمان خود را روی آن بنا کند؛ درحالی‌که تاریخ مساحی زمین واقعیات حیات انسانی در جریان زمان است.»

در همین راستا است که طباطبایی نقدی بر کسانی چون شریعتی وارد می‌سازد. به زعم او شریعتی جزو اهل ایدئولوژی است و پیرو همین مساله است که تاریخ ایران را ذیل تاریخ امت تعریف می‌کند؛ درحالی‌که این نظریه هیچ پایه و اساسی مبتنی بر داده‌های تاریخی ندارد.

طباطبایی بیان می‌کند که تردیدی نیست «ایرانشهر» هرگز جزو هیچ امت واحدی نبوده ‌است و از این نظر، ایدئولوژی شریعتی ساختمانی را بر روی زمین موهومی بنا می‌کند که سست و ناپایدار است. او در ادامه بیان می‌کند که «هر بحث و هر نظریه تاریخی پیامدهای مهمی می‌تواند داشته ‌باشد که یکی از آنها، امکان بسط و حک و اصلاح آن نظریه است.» در نتیجه، به زعم طباطبایی این کار علمی روی ایدئولوژی شریعتی ممکن نیست؛ زیرا هر بحث علمی مستلزم داده‌های تاریخی و سنجش آ‌نها است؛ درحالی‌که گفتارهای شریعتی تنها زمین موهومی هست که در عالم خیال می‌توان آن را منکر شد یا تایید کرد. به‌عنوان مثال، می‌توان حول این نظر که آیا فرمانروایی صفویان نوعی دولت ملی بوده ‌است یا خیر، بحث علمی کرد. زیرا این بحث پیرامون داده‌های تاریخی صورت خواهد گرفت؛ اما درخصوص ایدئولوژی شریعتی نمی‌توان بحثی انجام داد. از آن جهت که نه داده تاریخی برای سنجش در میان است و نه زمین واقعیات. همه‌چیز تخیل است و بس.

طباطبایی در تشریح بیشتر این مساله به نکته مهمی اشاره می‌کند. او بیان می‌کند که «امت» به معنای قدیم آن در نظر اهل ایدئولوژی - از سید جمال اسدآبادی گرفته تا شریعتی - اشتباه فهمیده‌ شده ‌است. مضمون امت به معنای قدیم آن به «جماعات» انسانی پیش از تشکیل «جامعه‌های» دوران جدید مربوط می‌شد و در واقع ادیان همواره در این کوشش بوده‌اند که با آیین‌ها و مناسک خود بنیان استواری برای این جماعات برپا سازند. به‌عبارتی دیگر، آنچه به معنای «سیاسی» بودن ادیان به‌کار رفته، در واقع اشاره به همین «اجتماعی» بودن آنها داشته ‌است؛ زیرا زمانی که مردم دینی را می‌پذیرند، اجتماعی را تشکیل می‌دهند که به آن جماعت می‌گویند. همچنین، باید در نظر داشت که تحول این جماعت-امت به جامعه در ادیان‌ مختلف به اشکال متفاوتی روی داده ‌است.

طباطبایی در همین راستا بیان می‌کند که علم جامعه‌شناسی نیز در اروپای جدید برای توضیح این تحول از جماعت به جامعه و ارائه یک تعریف دقیق از مفهوم جامعه پدید آمد. لکن، باید توجه کرد که این تحول از جماعت به جامعه در امت عیسوی رخ داد؛ اما در امت اسلامی حاصل نشد. توضیح این مساله که چرا این تحول در امت اسلامی روی نداده‌  است، مساله یادداشت «دل ایرانشهر» طباطبایی نیست و در نتیجه، در این یادداشت به تشریح آن نمی‌پردازد. اما از این مساله دو نتیجه می‌گیرد. اول آنکه برای جامعه‌شناسی اسلام نیاز است که یک شاخه جدا در دل علم جامعه‌شناسی ایجاد کرد و نمی‌توان از همان نتایج علم جامعه‌شناسی در اروپا استفاده کرد. دوم آنکه ایرانشهر ازآنجاکه جزئی از امت واحد اسلامی نبوده ‌است؛ نمی‌توان برای آن تصور کرد که در گذشته دارای نوعی «جماعت» به معنای دقیق آن بوده ‌است که حال در این تلاش باشیم که تحول آن به جامعه را بررسی، تحلیل یا حتی تجویزی در این خصوص کنیم. از این نظر است که طباطبایی بیان می‌کند که ایرانیان از همان آغاز دوره اسلامی است که آگاهی «ملی» نوآیینی پیدا می‌کنند و این آگاهی مبنایی می‌شود تا اقوام ایرانی را به «ملت» واحدی تبدیل کند و همچنین، اساس ایجاد «دولت» استوار ایرانشهر شود. لکن، این درک علمی تاریخی را نمی‌توان از پشت شیشه‌های کدر ایدئولوژی‌ها فهمید؛ زیرا آنان نسبتی با داده‌های تاریخی ندارند، بلکه از داده‌های تاریخی گریزان هستند. از همین جهت است که درک اهل ایدئولوژی از «سرشت و شأن ملی ایرانی» اشتباه است و به همین دلیل آن را با «ناسیونالیسم اروپایی» اشتباه می‌گیرند و در نتیجه آن شروع به انتقاد از مقولاتی می‌کنند که نمی‌دانند چیست.

منطق‌های غیر واحد برای ملت

طباطبایی بیان می‌کند که وضع مسیحیت در اروپا پر از تعارض بوده ‌است. به زعم او بشارت انجیلی بیشتر بر تهذیب اخلاق فردی تمرکز داشته ‌است؛ اما همین بشارت انجیلی بر اساس نظریه دوگانه عهد عتیق و حقوق رومی تفسیر شد و مبنای نظریه امت واحد کلیسای کاتولیکی درآمد. نهادی که بنا داشت تا تکفل امور دین و دنیای امت مسیح را برعهده داشته باشد. همان نهادی که به زبان لاتین از آن به‌عنوان respublica christiana یاد می‌شود. طباطبایی در ادامه بیان می‌کند که با فروپاشی امت عیسوی، اقوامی گوناگون با تعارض‌های فراوان در اروپا پدید آمدند. این اقوام با یافتن تعین خاص خود و در خلال یک فرآیند تاریخی طولانی از اجتماع یا nation به معنای قدیم آن، به ملت یا nation در معنای جدید آن تبدیل شدند. این اقوام برای تحقق این تحول نیازمند نوعی ایدئولوژی ملی‌گرایی بودند. اما برای ملت ایران که هرگز جزو هیچ امتی واحد نبوده ‌است و در نتیجه نمی‌توان آن را با دستگاه مفاهیم امت واحد فهمید، نه زایش و نه فروپاشی آن را نمی‌توان به مانند تکوین مفهوم ملت به معنای جدید آن در اروپا توضیح داد. در واقع، در همین‌جاست که طباطبایی ادعا می‌کند که ملت ایران برای ملت بودن خود نیازی به ایدئولوژی ملی‌گرایانه ندارد؛ زیرا منطق و سرشت تاریخی ملت ایران با ملت‌های اروپایی متفاوت است.

در ادامه طباطبایی بیان می‌کند که بیرون از اروپا و امت عیسوی در خاورمیانه، عباسیان و عثمانیان کوشش‌هایی برای ایجاد یک امت واحد داشته‌اند. او در توضیح این دو دستگاه خلافت بیان می‌کند که خلافت عباسی، امپراتوری به معنای دقیق آن نبوده ‌است؛ زیرا خلافت عباسی بیشتر از آنکه یک دولت متمرکز اقوام گوناگون باشد، مرجعیت دینی بخش مهمی از جهان اسلام بوده ‌است.خلافت عثمانیان نیز در آغاز مانند خلافت عباسیان بود؛ اما در ادامه و در مواجهه با تاریخ جدید اروپایی به تدریج از خلافت به امپراتوری تغییر ساختار داد. در نتیجه و پیرو فروپاشی این امپراتوری بود که کشورهایی نوظهور در خاورمیانه و اروپای شرقی پدید آمد. کشورهایی با زبان‌ها، فرهنگ‌ها و آیین‌های متفاوت که در طول تغییر ساختار خلافت عثمانی به امپراتوری عثمانی، تبدیل به دشمنان ترکان شده‌ بودند؛ زیرا در این تغییر ساختار، امپراتوری عثمانی به نوعی ایدئولوژی سیاسی برای به زیر سلطه درآوردن سایر اقوام نیاز داشتند و پیرو همین مساله بود که مسیحیان بالکان را به غلامی گرفتند و ارامنه را قتل ‌عام کردند. در نتیجه، پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی، این کشورهای نوظهور به دشمنان ترکان بدل شده ‌بودند که از زیر یوغ سلطه سلطان آزاد شده ‌بودند.

در همین راستا طباطبایی به تفاوت ایران و ترکیه نیز اشاره می‌کند. اینکه همان‌گونه که آتاتورک نیز بیان کرده‌ بود، ترک‌ها در خلافت عثمانی به یک ملت تبدیل نشده‌ بودند و پیرو همین مساله است که آتاتورک در تلاش بود تا برای ترک‌ها فرهنگی دست‌وپا کند.در واقع، ترکان ساکن روم شرقی هرگز به ملت ترک تبدیل نشده‌ بودند، بلکه اقوام ساکن آن مناطق را ترکیت هضم کرده و زبان خود را به آنها تحمیل کرده ‌بودند. طباطبایی در اینجا این ادعا را مطرح می‌سازد که ملت شدن نیازمند فرهنگ و آیین است و با دیانت تنها، امکان‌ناپذیر است؛ زیرا دیانت تنها جزئی از یک فرهنگ است. از این نظر، تنها ایرانیان در این منطقه بودند که دارای نوعی فرهنگ و آیین اختصاصی برای خود بوده‌اند؛ فرهنگ و آیینی که آنها را به یک ملت تبدیل کرده‌ بود. درست همان چیزی ترکان روم شرقی آن را نداشتند و برای همین منظور آتاتورک درصدد برقراری نوعی فرهنگ برای ترکان بوده ‌است تا بتواند از این مسیر آنها را به یک ملت تبدیل سازد.

طباطبایی پیرو همین فرهنگ ایرانی است که بیان می‌کند حتی مهاجمان به ایران نیز در نهایت ایرانی می‌شدند. او در این راستا بیان می‌کند که وقتی ترکان نیز به ایران مهاجرت می‌کردند با ایرانی فرهنگ شدن، به بخشی از ملت ایران تبدیل می‌شدند؛ اما در ترکیه مهاجران تنها با گرویدن به اسلام بود که دارای تشخص می‌شدند. در نتیجه همین فرهنگ ایرانی بود که تمام اقوام ایرانی و مهاجران با وجود کثرت به یک وحدت و یک ملت می‌رسیدند.

در نتیجه، برای ملت شدن باید نوعی فرهنگ در ترکیه ایجاد می‌شد تا تعارض‌ها را به مدد آن بتوان رفع کرد و دیگر نیازی به ضرب زور و سلطه نباشد.

تمایز اساسی ایرانشهر

وضعیت ایرانشهر با هر دو خلافت عیسوی و اسلامی تفاوت داشت. در ایرانشهر همه اقوام ایرانی و تمام مهاجران به آن با ایرانی فرهنگ شدن و زبان فارسی، توانستند با تمام کثرت خودشان به نوعی وحدت ملی برسند. این درست همان بخش ویژه ایرانشهر است که با فرهنگ خود حتی مهاجمان خود را نیز جذب و از این طریق آنها را ایرانی می‌کرد.

همچنین پیرو این فرهنگ خاص ایرانشهر است که تمام ادیان و آئین‌های مذهبی می‌توانستند در کنار هم زندگی کنند و تعارضی با یکدیگر نداشته ‌باشند؛ زیرا همگی در فرهنگ ایرانشهر جذب می‌شدند و رنگ و بوی ایرانی به خود می‌گرفتند. در نتیجه همین فرهنگ مدارای ایرانشهری است که ایرانشهر نه‌تنها دچار تعارض درونی نشد، بلکه در برابر هجوم مهاجمان در طول تاریخ نیز پایدار ماند. مدارایی که به مردمان آن این توان را داد تا بر همه عصبیت‌های قومی و تنش‌های مذهبی غلبه کند و آنان را با تمام کثرت خود به وحدت ملی برساند. درست همان چیزی که ترکان روم شرقی نه با ایدئولوژی خلافت عثمانی و نه با زبان ترکی نتوانستند آن را ممکن کنند. در نتیجه، با فروپاشی امپراتوری عثمانی از بالا درصدد ایجاد نوعی ملت شدند. ملتی با زبان فرهنگی که بخش مهمی از آن از دست‌اندازی به فرهنگ‌های دیگر حاصل شده است. آن هم در شرایطی که تمام اقوام جداشده از امپراتوری عثمانی به نوعی کینه و دشمنی با آنها داشتند. حال آنکه فرهنگ ایرانشهری نه از بالا بود و نه فقط متکی به یک دین، بلکه متکی به فرهنگی از درون جوشیده بود که مدارای مذهبی بخش مهمی از آن محسوب می‌شود.