4 copy

برانکو میلانوویچ در کتاب «صورت‌های نابرابری: از انقلاب فرانسه تا پایان جنگ سرد»، اندیشه‌های اقتصاددان‌های پیشرو درباره تقسیم درآمد و نابرابری را شرح داده است.

میلانوویچ، استاد اقتصاد در این کتاب توضیح می‌دهد که چرا مطالعات نابرابری در خلال جنگ سرد گرفتار افولی جدی شد و حالا یک‌ دهه یا کمی بیشتر است که مجددا این نوع مطالعات بازگشته است. به گفته میلانوویچ، در دوران جنگ سرد نخبگان حاکم بر هر دو کشور ایالات‌ متحده و اتحاد جماهیر شوروی دنبال انکار وجود اختلاف طبقاتی در رژیم‌های متبوعشان بوده‌اند تا برتری ایدئولوژی خودشان بر ایدئولوژی طرف مقابل را به رخ بکشند. با این ‌حال، با وجود پیروزی ایالات‌متحده در جنگ سرد و فروپاشی نظام اقتصادی شوروی، نابرابری نه‌تنها در مغرب‌زمین به قوت خودش باقی ماند، بلکه در چند دهه گذشته رشد کرده است. بخش‌هایی از گفت‌وگوی نشریه «نیشن» با این اقتصاددان را می‌خوانید:

آیا می‌توانیم بگوییم تاریخچه‌ای که در کتاب صورت‌های نابرابری آمده، در نهایت، شرحی است درباره ظهور و سقوط تحلیل طبقه در تفکر اقتصادی؟ تمام متفکرانی که شما آنها را از قرن هجدهم تا نوزدهم بررسی‌کرده‌اید - فرانسوا کنه، آدام اسمیت، دیوید ریکاردو و کارل مارکس- فرضشان این بوده است که مفهوم طبقه برای درک نابرابری ضرورت دارد و با کمرنگ‌شدن تحلیل طبقه در میان اقتصاددان‌های حرفه‌ای در قرن بیستم، مطالعه روی نابرابری اقتصادی نیز کمرنگ شد.

برانکو میلانوویچ: تا حدودی بله. تمایزات طبقاتی بین زمین‌داران، سرمایه‌داران و کارگران که یکی از درون‌مایه‌های کلیدی اسمیت، ریکاردو و مارکس بود، در سرمایه‌داری مدرن کمتر برجسته شده‌اند. همان‌طور که مارکس هم متوجه شد، زمین‌داران به سرمایه‌دارانی عادی تبدیل شده‌‌اند که فقط مالک زمین هستند؛ به‌طوری‌که حتی در پیشرفته‌ترین کشورهای قرن نوزدهم هم ساختار طبقاتی ساده‌تر از گذشته شده بود، لازم به تاکید است که این موضوع قطعا درباره روسیه و هند مصداق ندارد. در گذشته، مبنای تجربی تمایز بین طبقات به تفاوت در سطح درآمدها برمی‌گشت: به‌طور میانگین، صاحبان سرمایه نه‌تنها وضع مالی بهتری از کارگران داشتند، بلکه کمتر کارگری می‌توانست رویای داشتن درآمدی مثل درآمد سرمایه‌داران را در سر بپروراند. کارگران از منظر درآمد، ابدا با صاحبان سرمایه همپوشانی نداشتند. اما امروز دیگر این‌طور نیست. درآمدهای کارگری بسیار بالایی را می‌توان سراغ گرفت و آن‌طور که نتایج پژوهش‌های جدید نشان می‌دهد، در بخش بالای توزیع درآمدی ایالات‌متحده هم افرادی از ۱۰درصد بالای سرمایه‌داران و هم افرادی از ۱۰درصد بالای کارگران حضور دارند. آنها هم از‌نظر سرمایه هم درآمد حاصل از کار در سطح بالا هستند. چنین توسعه‌ای حتی در تصور مارکس هم نمی‌گنجید.

اما دو ویژگی مهم از تحلیل طبقه همچنان به قوت خود باقی مانده است. اول اینکه درآمدهای حاصل از سرمایه همچنان به‌میزان بسیار زیادی در میان ثروتمندان متمرکز است. به بیان دیگر، ثروتمندبودن هنوز هم مترادف است با داشتن درآمد بالا از دارایی‌ها. تمرکز سرمایه‌های مالی به‌حدی است که حدود ۹۰درصد کل سرمایه‌های مالی در ایالات‌متحده در تملک ۱۰درصد ثروتمندترین افراد جامعه است. دوم اینکه بین درآمد حاصل از کار و درآمد حاصل از مالکیت فاصله‌ای بنیادین و پُرنشدنی دارایی‌ها وجود دارد. درآمد نوع اول مستلزم تلاش جسمی و ذهنی مداوم است، حال‌آنکه درآمد نوع دوم به چنین تلاشی نیاز ندارد. بی‌دلیل نیست که در اصطلاح آماری در زبان انگلیسی، درآمد حاصل از سرمایه را «درآمد بی‌زحمت» نامیده‌اند.

پس می‌توان گفت بی‌توجهی به تحلیل طبقه زودتر از آنچه باید اتفاق افتاده است. هرچند در سرمایه‌داری مدرن تقسیم‌بندی‌های طبقاتی در هیچ‌جا به‌شدتِ آنچه در سرمایه‌داری «کلاسیک» شاهدش بودیم نیست، اما به‌هرحال این تقسیم‌بندی‌ها همچنان وجود دارند. به ‌این ‌ترتیب، در توجیه رنگ‌باختن تحلیل‌های مربوط به طبقات، علاوه‌بر کاهشِ شکاف قابل‌مشاهده بین سرمایه‌داران و کارگران، می‌توان فشارهای سیاسی را هم در نظر گرفت که سعی داشته است وانمود کند سرمایه‌داری مدرن کاملا توانسته این شکاف را برطرف کند. چنین ادعایی درباره سرمایه‌داری مدرن از منظر تجربی کاملا مردود است. نتیجه نادیده‌گرفتن واقعیت طبقاتی موجود عبارت شد از عدم‌تمایل به مطالعه جدی روی نابرابری یا جدی‌نگرفتن آن به‌عنوان یکی از موضوعات اقتصاد.

بیایید برای‌اینکه این بحث را بیشتر باز کنیم، نگاهی بیندازیم به بحث شما درباره کارل مارکس. شما اصرار دارید که مارکس به مسائل مربوط به نابرابری علاقه‌ای نداشت؛ زیرا او معتقد بود هرگونه تلاش برای کاهش نابرابری، مادامی که نهادهای زمینه‌ایِ سرمایه‌داری پابرجا باشند، در بهترین حالت به اصلاح‌طلبی صرف منجر خواهد شد. آیا این حرف، در مقام نظر، به این معناست هنگامی که نظام سرمایه‌داری واژگون شد و نهادهای عادلانه جای آن را گرفتند، مساله درآمدهای بالا دیگر موضوعیت نخواهد داشت؟

تفسیر نظریات مارکس دراین‌باره بسیار دشوار است؛ چراکه نوشته‌های او درباره جامعه سوسیالیستی آینده بسیار اندک است. به‌علاوه اینکه کمبود چنین نوشته‌هایی اتفاقی نیست، بلکه از بیزاری عمیق مارکس از متفکران «آرمان‌گرا» که سعی در توصیف چنین جوامع آینده‌ای را داشتند، نشأت می‌گیرد. عدم علاقه او به پرودون و فوریه را هم تاحدزیادی می‌توان به همین موضوع مرتبط دانست. مارکس معتقد بود که توانسته نیروهای غیرشخصی حاکم بر تاریخ و منطق تاریخ را کشف کند؛ چیزی که در نهایت قرار است به الغای نظام سرمایه‌داری منجر شود. توصیف جزئیات مربوط به سازمان جامعه آینده برعهده او نبود. ولی بیایید عجالتا این موضوع (مهم) را کنار بگذاریم. می‌خواهم مستقیما به سوال شما پاسخ دهم: شاید بتوان گفت مارکس نمی‌توانست باور کند که در یک نظام سوسیالیستی نابرابری درآمدها ممکن است زیاد باشد. چرا؟

دلیل اول اینکه دارایی‌های سرمایه‌ای قرار بود ملی شود و درآمد حاصل از آنها قرار بود بین همه تقسیم شود. این کار به‌وضوح می‌باید نابرابری را کم می‌کرد. دلیل دوم اینکه قرار بود شکاف بین کار فکری و یدی کمتر شود و فاصله دستمزدها کاهش پیدا کند.

به بیان امروزی یعنی قرار بود مازاد دستمزد ناشی از داشتن مهارت کمتر شود؛ به‌ویژه به این خاطر که آموزش رایگان برای همه باعث می‌شد لزومی نداشته باشد برای جبران هزینه‌های تحصیل نیروهای ماهر به آنها بیشتر پرداخت شود.

دلیل سوم اینکه قرار بود دیگر چیزی به اسم بیکاری وجود نداشته باشد؛ چون دولت قرار بود برای همه کار ایجاد کند. دلیل چهارم هم اینکه فقدان مالکیت خصوصی بر سرمایه به این معنی بود که دارایی‌های مولد نمی‌توانست از نسلی به نسل بعدی منتقل شود. ممکن بود که بعضی بچه‌ها از سر خوش‌اقبالی آپارتمان زیبایی به ارث ببرند؛ اما هرگز قرار نبود کارخانه یا دارایی‌های مالی به کسی ارث برسد و از این طریق او را صاحب درآمد بدون زحمت کند. به‌نظر من مارکس بر این باور بود که همه این عوامل باعث کاهش نابرابری می‌شدند و شاید دیگر نیاز نبود در یک نظام سوسیالیستی کسی بی‌دلیل نگران وجود نابرابری باشد.

نگرش او که بین خیلی از مارکسیست‌ها مشترک است، بی‌شباهت با دیدگاه فریدریش هایِک نیست که می‌گوید وقتی نهادهای زمینه‌ای عادلانه و منصفانه (که درباره هایک می‌شود اقتصاد بازار کامل) مستقر شوند، دیگر نابرابری از موضوعیت می‌افتد. در دنیای هایک هر کسی دستمزدش را از دست کسی که کالایی به او فروخته یا خدمتی برای او انجام داده می‌گیرد و در دنیای مارکس همه کارگرند و به همه فرصت یکسانی داده می‌شود. هایک حداقلی از حمایت‌های اجتماعی را برای درماندگان مجاز می‌داند و اینجاست که نگرانی او درباره نابرابری یا بهتر است بگوییم فقر مشخص می‌شود؛ اما مارکس احتمالا خواهد گفت در جامعه‌ای که دولت آخرین کارفرماست و بیکاران از همه‌جامانده را سر کار خواهد فرستاد، حتی همین مقدار حمایت اجتماعی هم زاید خواهد بود.

کاهش مطالعات نابرابری حالا روند خود را معکوس کرده است. پاسخ‌های معمول به چرایی این مساله می‌تواند عبارت باشد از بحران مالی سال ۲۰۰۸، افزایش شدید گرایش به نئولیبرالیسم، تلاش برای تصور آنچه در پی این کاهش می‌آید و موارد دیگر. شما این تغییر را چطور توجیه می‌کنید؟

همه‌چیز به‌طور چشم‌گیری تغییر کرده است. زنجیره اتفاقاتی که با بحران مالی آغاز شدند هرگونه ادعا را مبنی‌ بر اینکه ایالات‌متحده، پس از پایان جنگ سرد، جامعه‌ای فاقد طبقه بوده است به‌شدت تضعیف می‌کند. امکان دریافت آسان وام برای طبقات متوسط هرگز نمی‌تواند افزایش‌های شدید در سهم درآمدی یک درصد بالای جامعه را مخفی کند. اشاره به کاهش نسبی قیمت لوازم خانگی هرگز نمی‌تواند نبود فرصت‌های شغلی مناسب را مخفی کند. هرگز نمی‌توان ادعا کرد طبقه نخبگان وجود ندارد، وقتی که الگوی خرج‌کردن اعضای این طبقه بسیار متفاوت از الگوی بقیه مردم است و قدرت سیاسی آنها که خودش را در مشارکت‌هایشان در کارزارهای سیاسی نشان می‌دهد، غیرقابل رقابت است. افزایش نابرابری در بسیاری کشورهای دیگر و نقش سیاسی بسیار عیان‌ترِ توانگرسالارها و اُلیگارش‌ها نیز که تاحدی به‌واسطه جهانی‌شدن اطلاعات آشکار شده است، نادیده‌انگاشتن وجود نابرابری را دشوارتر از قبل می‌کند. بنابراین، هرچند در ظاهر متناقض به‌نظر می‌رسد، من بر این باورم که مطالعات نابرابری آینده روشنی خواهد داشت؛ دقیقا به این دلیل که جوامع امروزی به‌طور فزاینده‌ای توانگرسالار می‌شوند و تحت حاکمیت گروه نخبگان قرار می‌گیرند.

 آینده مطالعات نابرابری از نگاه شما چیست؟ کجاها جا برای کار وجود دارد؟

ما در چهار حوزه با رواج مجدد مطالعات نابرابری مواجهیم: پذیرش دوباره تحلیل طبقه، ظهور مجدد ایده طبقه نخبگان که اکنون به شکل یک‌درصد بالای جامعه مطرح می‌شود، گسترش حوزه‌های جدید مطالعاتی مثل نابرابری جهانی و در نهایت استفاده بسیار گسترده‌تر از جداول اجتماعی تاریخی. این جداول شامل فهرست طبقات یا گروه‌های بزرگی از مردم به‌همراه تخمین میزان متوسط درآمد آنهاست. این روش آخر، تنها راه برای مطالعه نابرابری در جوامع گذشته است. اقتصاددان‌ها از این روش برای برآورد نابرابری در امپراتوری روم، بیزانس، امپراتوری آزتک، اروپا و ژاپن قرون وسطی و غیره استفاده کرده‌اند. ما تازه داریم می‌فهمیم که ما -یعنی گونه انسان- در گذشته تاریخی‌مان به چه میزانی نابرابر بوده‌ایم و این فهم تازه چیزهایی نیز درباره حال و حتی آینده‌مان به ما می‌گوید.

منبع: نیشن / ترجمان