خانواده مصدق در سوئیس، صرف خورش با غوره دزدی!
به این ترتیب که اجناس را از دکاندار میگرفتیم و او یادداشت میکرد. آخر هر ماه پدرم با مراجعه به آنها بدهیاش را میپرداخت. آن روز مادرم وسایل مورد نیاز ناهار یعنی گوشت، برنج و بادمجان را گرفته بود اما غوره برای خورش بادمجان پیدا نکرده بود.
در اروپا مصرف غوره بهصورت چاشنی بهطوریکه در ایران مرسوم است معمول نیست. به هر صورت مادر به غوره نیاز داشت و در بساط دکانهای فروش سبزی و میوه غوره نبود. در همسایگی آپارتمان ما باغچه و موستان بزرگی بود و من ضمن عبور و هنگام بازی با بچهها، درختهای انگور آنجا را دیده بودم. وقتی مادر گفت دنبال غوره میگردد به فکرم رسید خدمتی بکنم. بدون اینکه به مادر حرفی بزنم تصمیم خود را با احمد که آن روز از پانسیون نزد ما آمده بود در میان گذاشتم و هر دو از خانه بیرون آمدیم. از دیوار باغ همسایه به آسانی بالا رفتیم. احمد در پای دیوار منتظرم بود. در داخل باغ دو سه خوشه بزرگ غوره چیدم و به همان ترتیب از آنجا خارج شدم و همراه احمد به خانه برگشتم. مادرم که تعجب کرده بود پرسید غلام از کجا غوره پیدا کردی؟ حقیقت را گفتم. مادر، من و احمد را به خاطر اینکه بدون اجازه وارد خانه مردم شدهایم و میوه باغشان را چیدهایم، ملامت کرد.
گفتم چه اهمیت دارد؟ بچهها هر روز هنگام عبور از کنار باغچهها میوههایی را که زمین ریخته، برمیدارند و گاهی هم از درختان میکنند! مادر گفت بچهها کار بدی میکنند، شما نباید از آنها تقلید کنید، به هر حال غوره را چیدهای، آن را مصرف میکنم؛ ولی بعدازظهر به اتفاق آنجا میرویم و بهای آن را به صاحبخانه میپردازیم! ظهر که پدر آمد از خوشمزگی خورش غوره بادمجان تعریف کرد و از مادرم پرسید غوره از کجا پیدا کرده است؟ مادر گفت بعد از اینکه غذا خوردید داستان را برای شما تعریف میکنم. پدر با تعریف مجدد از خوشمزگی خورش، غذایش را تمام کرد و از مادر خواست که چگونگی تهیه غوره را برای او شرح دهد. مادر گفت غلام و احمد غوره را از باغ همسایه چیدهاند. پدر با شنیدن این خبر سخت عصبانی شد و خطاب به من و احمد گفت شما دزدی کردهاید! بیاجازه وارد خانه مردم شدهاید، پدرتان را در میآورم، هر دوتان را میکشم! در این ضمن از جا برخاست و به طرف ما روی آورد. من و احمد که آماده فرار بودیم از اتاق بیرون جستیم. احمد گریهکنان میگفت الان پدر ما را میکشد، فرار کنیم! من که از او کوچکتر بودم -حدود ۷ سال داشتم- به او گفتم گریه نکن، نترس! او نمیتواند ما را بکشد، او را حبس میکنند!
منبع: در کنار پدرم، مصدق، خاطرات دکتر غلامحسین مصدق،
به کوشش سرهنگ غلامرضا نجاتی، ص ۱۶- ۱۵