در قرن هجدهم، اگرچه مورخان بر پاره‌ای نواقص تاریخ‌نگاری پیشین غالب آمدند؛ اما در کل، این دوره عصر موفقی برای مورخان نبود. در ‌این عصر، ظهور گرایش‌های ناسیونالیستی محرکی برای تاریخ نگاری بود؛ اما تحت تاثیر پیشرفت علوم طبیعی و در پی تدوین قوانین کلی حاکم بر تطور جوامع بشری که توجه به وحدت تاریخ بشری را در دستور کار داشت، مورخان به نحوی بی‌باکانه جنبه‌هایی از دوره‌های خاص جوامع را به تمام ادوار همه جا تعمیم می‌دادند و به‌طور مشخص مرتبط با پیشرفت تمدن بشری تاریخ را می‌نوشتند.  نمونه‌های چنین تاریخ‌نگاری به وسیله « بوسوئه » (۱۷۰۴-۱۶۲۷ م) باعنوان «طرح تاریخی پیشرفت ذهن بشر » در سال ۱۷۹۴ م صورت گرفت که کل تاریخ شناخته‌شده انسان را به هفت دوره تقسیم می‌کرد و هر دوره‌ای از آن با‌ یک اختراع بزرگ‌ یا اکتشاف جغرافیایی آغاز می‌شد.

البته چنین بینشی درخصوص تاریخ در همان عصر خویش نیز با واکنش جدی کسانی همچون « وُلتر » مواجه شد. اعتقاد به پیشرفت مداوم در میان متفکران و تاثیرپذیری از‌ اندیشه‌ترقی، معنای جدیدی به مطالعه کل تاریخ بخشید و توانست توصیف گذشته طولانی بشر را به‌گونه‌ای توجیه کند؛ اما مورخانی چون «ادوارد گیبون» که چنین نگرشی را در کار خود به‌کار گرفتند، قبل از‌ اینکه غم تاریخ داشته باشند و به فکر شناخت کامل گذشته در پرتو‌ اندیشه پیشرفت باشند، نگران سقوط تمدن روشنگر عصر خویش بودند و سیر پیشرفت انسان را با ‌یک نگاه انتقادی با هدف حفظ و تثبیت شرایط زمان حال بررسی می‌کردند. به علاوه اثر گیبون نیز تا حدودی سرنوشتی به مانند آثار ویکو پیدا کرد؛ چراکه وی نیز پس از خود پیروان بلافصلی نداشت. در عصر روشنگری به تاریخ به عنوان‌یک رشته علمی‌نگریسته نمی‌شد و در دانشگاه‌ها به تدریس تاریخ نمی‌پرداختند. در قرن نوزدهم تاریخ نگاری در مسیری کاملا متفاوت با گذشته گسترش ‌یافت.

آموزش رسمی‌ و منظم تاریخ در مدارس و دانشگاه‌های آلمان و سپس سایر کشورهای اروپایی راه بسط تاریخ را فراهم کرد؛ اما تخصص‌گرایی بیش از حد و به علاوه آزادی فکری که در ‌این قرن به‌وجود آمد و همین‌طور رشد گرایش‌های ناسیونالیستی که به دنبال غلبه ناپلئون در مناطقی مثل آلمان رو به رشد گذاشت، تاثیراتی منفی بر ذهن مورخان به جای گذاشت. در‌ این عصر، اگرچه با رشد تدریجی مراکز بایگانی و ظهور نشریات و مجلات تخصصی دانش تاریخ رو به رشد نهاد؛ اما تا حد زیادی به دنبال الگوپذیری از علوم فنی و تکنولوژیک بود و همین امر در دور شدن تدریجی تاریخ از ساحت کاملا علمی ‌تاثیری بسیار داشت. 

هرچند که چنین ویژگی‌هایی درباره تاریخ در کشورهای اروپایی صورت‌ یکسانی نداشت؛ اما به لحاظ نقطه ضعف‌هایی که هر دسته از مورخان بنابر شرایط حاکم بر مملکت خویش داشتند تا اواخر ‌این قرن نگرش کاملا علمی‌ در تاریخ ظهور نکرد. در همین زمان نیز پیدایش نظام‌های سیاسی همانند آنچه در‌ ایتالیا و آلمان و روسیه رخ داد و از نظریه‌پردازی تاریخی قرن ۱۹ - که به تاثیر از رشد تکنولوژی دنیای غرب صورت‌بندی شده بودند - اثر پذیرفته بودند، بینش و نگرش مورخان را به سمت چارچوب‌های قالبی‌ سوق داد و ظهور نگرش علمی ‌کاملا تعریف‌شده از تاریخ را تا اندک زمانی به تعویق‌ انداخت. چنین‌ اندیشه‌ای تحت تاثیر رشد مکتب اثبات‌گرایی در قرن۱۹م، رو به رشد نهاده بود.  اثبات‌گرایی در اصل فلسفه‌ای در خدمت علوم طبیعی بود؛ اما تحت تاثیر پیشرفت علوم طبیعی در تاریخ نیز به‌کار گرفته شد. اثبات‌گرایان نظر خاص خود را درخصوص علوم طبیعی متشکل از دو چیز می‌پنداشتند:

نخست روشن کردن واقعیات (facts)؛ دوم تعیین چارچوب قوانین.

در علوم طبیعی، واقعیات (فکت‌ها) با ادراک حسی روشن می‌شوند و چارچوب قوانین از راه تعمیم واقعیات از طریق استقرار تعیین می‌شود. تاثیر‌ این ‌اندیشه در تاریخ‌نگاری موجب پیدایش تاریخ‌نگاری اثبات‌گرایانه شد. اما مورخان قرن ۱۹م. به‌ویژه آنهایی که در آلمان فعالیت می‌کردند، تنها‌ یک بخشی از نگرش اثبات‌گرایی در پیدایش علم را که همانا تلاش در جهت شناخت گذشته به‌صورت دقیق و جزئی کردند و تا حد امکان سعی در دخالت ندادن ذهن و‌ اندیشه‌های خود در ‌این طریق کردند و لذا علم تاریخ را به سمت محدودیت‌نگری و ارائه گزارش‌های خام و بی‌مصرف سوق دادند.

از ‌این روی، مجموعه تلاش‌های آنها نه تنها پیشرفتی برای علم تاریخ به همراه نداشت که حتی همان دستاوردهای عصر روشنگری را هم از آن گرفت؛ چراکه در عصر روشنگری تلاش شده بود که از ساحت تاریخ سیاسی و نظامی ‌صرف به سمت تاریخ اجتماعی گام برداشته شود؛ اما‌ این شیوه عملکرد مورخان اثبات‌گرا که پرداختن محض به فکت‌ها و داوری نکردن درخصوص آنها (عدم ارائه قوانین و الگوهای کلی تاریخ) بود و دستاوردهای هنری، دینی، علمی‌ و غیره انسان را در پناه عدم تفسیر و تحلیل نادیده می‌گرفت؛ برگشت دوباره به تاریخ سیاسی و ارائه شناخت منفعل از تاریخ به‌حساب می‌آمد. مورخان اثبات‌گرا که در مقوله شناخت تاریخی با مورخان ‌ایده‌آلیست (کمال مطلوب طلب) اختلاف نظر داشتند؛ هیچ وقت به‌ این سوال دشوار نپرداختند که شناخت تاریخی چگونه حاصل می‌شود؟

آنها که معتقد بودند میان تاریخ و طبیعت (علوم انسانی و علوم طبیعی) تفاوتی وجود ندارد و می‌توان به کمک روش‌های علوم طبیعی، علوم انسانی (از جمله تاریخ) را شناخت.  در بخش اول تفسیر پوزتیونیستی از علم که همانا پرداختن به فکت‌ها بود باقی ماندند و به سبب قیاس نادرست میان فکت‌های طبیعی (که صورتی تکرارپذیر و آزمایش‌پذیر دارند) و فکت‌های تاریخی (که بدون تفسیر و تحلیل بی‌فایده‌اند) از فهم صحیح‌ سازوکار پیدایش علم تاریخ بازماندند. روش کار مورخان، به‌طور کلی، طریقی بود که از علم فیزیک اخذ کرده بودند. 

در‌ این دوران علوم جدیدتر زیست‌شناسی و روان‌شناسی که در قرن نوزدهم پیشرفت‌های زیادی کرده بودند، زندگی و از جمله حیات انسانی را مکانیزم پیچیده‌تر فیزیکی می‌دانست که تابع قوانین ماده و حرکت بود. در نتیجه مورخان برای رفتار و اعمال انسانی علل مادی جست‌وجو می‌کردند و معتقد بودند انسان تابع نیروهای غیرانسانی جغرافیایی، اقتصادی و وراثتی و نژادی است (فلسفه تاریخ، ص ۲۰۹). مورخانی مثل تین«tain» معتقد بودند که مورخ باید دارای همان مزایای عالم طبیعی باشد و «فوستل دوکولانژ» معتقد بود که روش‌تردیدی و ریاضی‌گونه دکارت می‌تواند تاریخ را به‌صورت علمی‌ دقیق دربیاورد.

به‌ویژه در قرن ۱۹م. که مساله تولید کلی ماشینی ضرورت تقسیم کار به‌وجود آورد و دقت و صحت و تخصص فنی مطرح شد و هر دسته از علما توجه خود را به ‌یک قسمت کوچک طبیعت متمرکز ساختند، مورخان نیز در توجه به اطلاعات و مطالب جزئی و دقیق مبالغه کردند.  در آلمان‌ این عصر « لئوپولدفون رانکه » (۱۸۸۶-۱۷۹۵) در رأس نهضتی قرار گرفت که اگر چه در رویکرد انتقادی به گذشته و نگاه دقیق به آن تاثیرگذار بود، اما آن‌قدر به جزئیات می‌پرداخت که تاریخ را چیزی جز وقایع منفرد و جزئی در نظر نمی‌گرفت.

در ‌این عصر اگرچه مجلات و نشریات تخصصی و عالمانه بسیار به‌وجود آمد، اما تمام‌ مورخان از ‌اینکه از تحقیقات خویش نتایج کلی استخراج کنند و لذا حاصل کارشان مشمول دقت و صحت نباشد، در هراس بودند. این واقعیت که به سرعت مورد توجه مورخان انگلیسی معروفی همچون «لرد آکتون» نیز قرار گرفت، موجب شد که تاریخ به جای بررسی جامع ادوار و حرکت‌های جامعه بشری تا حد جمع‌آوری حقایق بی‌اهمیت و اطلاعات بی‌فایده تنزل‌ یابد. چنین وضعیتی (رویکردی که با عکس‌العمل جدی مورخان بزرگ واضع فلسفه علم تاریخ مواجه شد) درحالی در جریان بود که قرن نوزدهم را به‌خاطر توجه بیش از حدی که به تاریخ می‌شد، قرن تاریخ خوانده‌اند.

(تاریخ در‌ ترازو، ص ۹۲) بسیاری از مورخان بزرگ اروپا اعم از ادوارد گیبون (۹۴-۱۷۳۷ م) انگلیسی؛ ویلیام رابرتسون (۹۳-۱۷۲۱ م) انگلیسی؛ بارتولد گئورگ نیبور آلمانی (۱۸۳۱-۱۷۷۶ م) لئوپولدفون رانکه (۱۸۸۶-۱۷۸۷ م)، ژان میشله (۱۸۷۴-۱۷۸۹م) فرانسوی، تامس مکالی (۱۸۵۹-۱۸۰۰ م)، توماس کارلایل (۱۸۸۱-۱۷۹۵ م) و جان ریچارد گرین (۸۳-۱۸۳۷ م) انگلیسی و غیره که در قرون هجدهم و نوزدهم می‌زیستند، به‌رغم شاهکارهایی که ارائه دادند، اندیشه و بینش علمی‌ تعریف‌شده‌ای درخصوص علم تاریخ نداشتند. هرچند آثار آنها تحول عظیم در زمینه دانش تاریخ به حساب می‌آمد، اما کمتر به جنبه‌های معرفت‌شناختی تاریخ توجه داشت. 

نوشتن تاریخ تحت تاثیر علاقه و تکلیف میهنی، تاریخ‌نویسی در جهت روشن کردن زوایای گذشته به‌طور دقیق، نوشتن تاریخ در راستای فواید عملی، تلاش در جهت شرح و ارج‌گذاری شرایط زمان حال در پرتو بررسی گذشته، جنبه ادبی ‌و شاعرانه گرفتن آثار و دستاوردهای تاریخی و نگاه خاص مورخان به گذشته که از تعبیر و تفسیر خاص مورخ از جامعه عصر خویش ناشی می‌شد، بخشی از ویژگی‌های تاریخ‌نگاری ‌این دوران بود که مانع از پرداخت کاملا علمی‌ به تاریخ می‌شد. با ‌این اوصاف، رشد علوم طبیعی اگر چه به رشد تاریخ کمک کرد، اما به ‌سازوکار علمی ‌آن کمک موثری نکرد و تنها در گسترش و توسعه تاریخ‌نگاری تاثیرگذار بود.

از مقاله‌ای به قلم دکتر سیدابوالفضل رضوی