نگاهی اجمالی به جریانهای غیر فرانسوی در دوره روشنگری
گذر از مرزها
دیوید هیوم: زندهترین اندیشه هنوز فروتر از کمرنگترین احساس است
درحالیکه در فرانسه، نظام دکارتی به پیروزی چشمگیری دست یافته بود؛ آلمان با رشد آهسته و پیوسته توسط فلسفه لایبنیتس در حال پیشروی بود. آنچنانکه این جریان فلسفی درنهایت موپرتویی فرانسوی را که یکی از پیشگامان روشنگری فرانسوی نیز بشمار میرفت، به سمت خود جذب میکند. در انگلستان نیز نظامهای تجربهگرا در حال شکلگیری بودند و با احیای فلسفه یونان باستان، جریان نوافلاطونی مکتب کمبریج را راه میاندازند. در کنار همه آنها، دیوید هیوم در انگلستان به کلنجار رفتن با استقرا و روابط علت و معلولی میپردازد و در نهایت، آن را از نو مفصلبندی میکند.
خارج از مرزها
آنچنانکه از روایت کاسیرر در کتاب فلسفه روشنگری برمیآید، نظام دکارتی به سرعت بر سراسر فرانسه غلبه پیدا میکند. از میانه قرن هفدهم میلادی، نظام دکارتی با سرعت بالایی پیشرفت میکند. این نظام، نهتنها در میان فرهیختگان آن زمان فرانسه مورد قبول واقع میشود که با اثر فونتنل بنام «گفتوگوهایی در باب تعدد جهانها» در میان عموم جامعه نیز گسترش پیدا میکند. این نظام فلسفی آنچنان در فرانسه به موفقیت دست پیدا میکند که حتی روی مخالفان خود نیز تاثیر میگذارد تا در نهایت بتوان ادعا کرد که نظام دکارتی بر تمام اذهان فرانسوی روش ویژه خود را نهادینه میسازد. لکن، آنچه باید به آن توجه داشت از این قرار است که نظام دکارتی نمیتواند موفقیتش در فرانسه را در آلمان و انگلستان نیز تکرار کند. اندیشه آلمانی تحتتاثیر فیلسوف نامدار خویش یعنی لایبنیتس میماند. فلسفه لایبنیتس همانگونه که کاسیرر نیز بیان میکند، برخلاف فلسفه دکارتی با رشد آهستهای مواجه بوده است. اما، این رشد آهسته آثار بسیار پایداری داشته است. مضاف بر آلمان، فلسفه در انگلستان نیز روند متفاوتی را در قیاس با فرانسه طی میکند. در این کشور نظامهای تجربهگرا رشد میکنند و در تقابل با نظام دکارتی قرار میگیرند و از آن درخصوص تصورات فطری و مفهوم جوهر انتقادات بسیاری میکنند. در انگلستان، فیلسوفان تلاش میکردند که حتی از رنسانس نیز فراتر روند و خود را به منشأ یونانی خویش برسانند. در نتیجه این رویکرد، مکتب کمبریج بهعنوان نوافلاطونیهای انگلستان در دوره روشنگری پا میگیرد.
مونادها در آلمان
لایبنیتس در مقام یک زیستشناس و حکیم مابعدالطبیعی توجه خود را روی پدیدارهای آلی متمرکز میسازد. او بیان میکند که آموزههای حیات باید چنان فرمولبندی شوند که با اصول شناخت فیزیک ریاضی دچار تعارض نشوند. لایبنیتس بیان میکند که برای همه پدیدارهای حیات میتوان تبیین ریاضی و مکانیکی صورت داد؛ اما اصول این مکانیسم را نباید در امتداد محض، شکل و حرکت جستوجو کرد، بلکه سرچشمه این اصول را باید در جای دیگری جستوجو کرد. در نتیجه، میتوان فهمید که لایبنیتس هر چند قرار است انتقاداتی را به نظام دکارتی وارد سازد؛ اما هرگز به رد کامل این نظام فلسفی نخواهد پرداخت.
به نظر لایبنیتس، «مکانیسم» تنها قطبنمای عقلانی برای هدایت درست در قلمرو پدیدارها است. او مکانیسم تمام پدیدارها را تابع «اصل دلیل کافی» میداند و از این طریق میکوشد تا آنها را به لحاظ عقلی فهمپذیر و قابل تبیین سازد. لایبنیتس تا به اینجا با نظام دکارتی همراه است؛ اما افتراق آنها درست از اینجا به بعد مشخص میشود. انتقاد لایبنیتس به نظام دکارتی از این نقطه آغاز میشود که به زعم لایبنیتس نمیتوان با بسنده کردن به این تبیین صرفا ریاضی و مکانیکی به فهم جهان رسید. او بیان میکند که به جای پیگیری صرف روند تحولات از یک عنصر تا عنصر مجاور بعدی در مجاورت فضایی یا توالی زمانی یا به عبارت دیگر، به جای بررسی صرف ارتباطات مراحل مختلف در تحولات پدیدارهای حیات پیرو رابطه علت و معلول، فیلسوف باید توجه خود را به فصل مشترک این سلسله تحولات متمرکز کند. به زعم او تنها در این صورت است که میتوان به فهم جهان دست پیدا کرد. در نتیجه، او بیان میکند که فیلسوف باید نگاه خود را به فراسوی تحولات مشاهدهشده در طبیعت معطوف کند.
به دنبال این نتیجهگیری، لایبنیتس بیان میکند که لزوم آن میرود که نظم فیزیک ریاضی پدیدارها را رها کرد و به نظم متافیزیکی جوهرها توجه کرد. تلاش لایبنیتس برای معرفی مونادها نیز از همینجا نشأت میگیرد. او از مونادها بهعنوان همان سرچشمه راستین اصول مکانیسم نام میبرد. همان چیزی که فیلسوف اگر به فراسوی تحولات نگاه کند، میتواند آن را بهعنوان فصل مشترک تمام تحولات مشاهده کند. لایبنیتس مونادها را منشأ رویدادها قلمداد میکند و اصل فعالیت آنها را نه روابط علت و معلول که «روابط غایی» بیان میکند. روابطی که پیرو آن، مونادها همان نیروهای زنده بالفعلی هستند که تلاش میکنند تا خود را کمال ببخشند، اصلاح کنند و از یک مرحله رشد به یک مرحله رشد دیگری که کاملتر است، دست یابند. در نتیجه لایبنیتس بیان میکند که فرآیندهای مکانیکی آن چیزهایی هستند که در ظاهر مشاهده میشوند و به حواس ما درمیآیند. اما اگر در آنها دقیقتر شویم، میتوانیم حضور نیروهای «غایتگر» را در دل آن رویدادهای مکانیکی مشاهده کنیم.
نظام فلسفی لایبنیتس نهتنها با رشد آهسته و پایداری در آلمان به پیش میرود که حتی با یک تاخیر زمانی وارد فرانسه میشود و روی یکی از مهمترین فیلسوفان فرانسوی تاثیر بزرگی میگذارد. موپرتویی، فیلسوف فرانسوی که بهعنوان یکی از پیشگامان و شارحان فیزیک نیوتنی در فرانسه، تحتتاثیر لایبنیتس قرار میگیرد. مسالهای که شاید در نگاه اول نوعی تناقض بهنظر آید که چگونه یک فیلسوف بهطور همزمان تحتتاثیر دو قطب مخالف نظامهای فلسفی عصر خود است. آنچنانکه حتی موپرتویی خود نیز منکر این تاثیرپذیری از لایبنیتس است؛ اما نظریات او درخصوص «اصل کمترین عمل»، بهکارگیری از «اصل پیوستگی» و نظریاتش در حوزه زیستشناسی همگی نشان از تاثیرپذیری موپرتویی از لایبنیتس دارد. این مساله بهویژه در کتاب «رساله متافیزیکی درباره نظام عمومی طبیعت» از موپرتویی که با نام مستعار دکتر بائمن منتشر شده بود، به وضوح قابل مشاهده است. موپرتویی در سراسر این کتاب میکوشد تا نظریات لایبنیتس و نیوتن را با یکدیگر آشتی دهد. علت این تلاش از آنجا منشأ میگیرد که موپرتویی متوجه میشود که نمیتوان از نظریه جاذبه عمومی نیوتن برای تبیین و تفسیر تمامی پدیدارهای حیات بهویژه آنچه در قلمرو شیمی رخ میدهد، استفاده کرد. به زعم او برای استفاده از نظریه جاذبه عمومی در پدیدارهای قلمرو شیمی باید معنایی متفاوت و وسیع به این نظریه بخشید. همچنین، او بیان میکند که درخصوص فهم و تفسیر پدیدارهای حیات که متعلق به قلمرو زیستشناسی هستند، این تغییر در نظریه جاذبه عمومی بیش از پیش لازم است. در نتیجه، به زعم او گویی چارهای جز این نمیماند که برای ماده تعریف دیگری ارائه کنیم. تعریفی که ماده را در مفهوم جرم خلاصه نمیکند. درست در همینجاست که موپرتویی برای ارائه یک تعریف نوین برای ماده از لایبنیتس بهره میبرد.
موپرتویی با مشاهده ناکارآمدی مفهوم امتداد دکارتی و قانون جاذبه نیوتنی در تبیین تمامی پدیدارهای حیات، دست به تعریف نوینی برای ماده میزند. موپرتویی بیان میکند که در کنار امتداد، نفوذناپذیری و گرانش باید خواص اساسی دیگری را نیز به ماده افزود. این خواص اضافهشده برای ماده توسط موپرتویی میل، تنفر و حافظه است. پیرو تعریف او همچنان ذرات سازنده ماده اتمها هستند؛ اما این اتمها یک تغییر عمده دارند. اتمهای موپرتویی نوعی خودآگاهی دارند و زمانیکه مجموعهای از اتمها در کنار همدیگر قرار میگیرند، خودآگاهی آنها روی یکدیگر انباشت میشود تا آگاهی نوین و فراتری برای آن کل بهوجود آید. در نتیجه، موپرتویی مونادهای لایبنیتس را از یکسری نقاط متافیزیکی به یکسری نقاط فیزیکی بدل میسازد که دارای خودآگاهی، میل، نفرت و در یک کلام «جان» هستند. به عبارتی دیگر، موپرتویی بیان میدارد که تمامی مواد جهان هر یک به نحوی دارای حیات هستند و در واقع، ما نه با یک مکانیسم بیجان و نوعی ماشین که با یک ارگانیسم یا جهان تماما زنده مواجه هستیم.
تجربه در انگلستان
همانگونه که پیشتر نیز اشاره کردیم، در انگلستان دوره روشنگری نظامهای تجربهگرا شکل گرفتند. آنها به دنبال فراروی از رنسانس و دستیابی به سرچشمه یونانی خویش بودند و بهعنوان نوافلاطونیها مکتب کمبریج را پایهگذاری کردند. یکی از این کمبریجیهای معروف «هنری مور» است که رابطه او با دکارت را میتوان در دو بخش کلی خلاصه کرد. او در گام نخست بهعلت جدایی اساسی میان روح و ماده که در نظام دکارتی مشاهده کرد، به تمجید از نظام دکارتی پرداخت؛ اما در نهایت، به این علت که به زعم او این جدایی در نظام دکارتی آنچنان شدید صورت گرفته بود که برقراری هر نوع ارتباط واقعی میان روح و ماده را ناممکن میساخت، به انتقاد از نظام دکارتی پرداخت.
به زعم هنری مور، قلمرو روح تنها با خودآگاهی انسان آغاز نمیشود. همچنین این خودآگاهی را نمیتوان در مفاهیم کاملا روشن و متمایز محصور کرد. در نتیجه او بیان میکند که نظام دکارتی با تعاریف خویش موجب آن شده است تا پیوستگی فرمهای طبیعت را با محدودیتهای غیرواقعی مواجه سازد. هنری مور بیان میکند که میان فرمهای مختلف حیات که همگی آنها را میتوان در همهجای طبیعت آلی و ارگانیک مشاهده میکنیم و فرم خودآگاهی انسان شکافی وجود ندارد، بلکه به زعم هنری مور میان فرمهای مختلف حیات نوعی رشته ناگسستنی از مراحلی دیده میشود که از فرمهای ابتدایی حیات آغاز میشود و به عالیترین فرمهای طبیعت میرسد. هنری مور با ارائه نظریه «طبیعتهای فرمپذیر» بیان میکند که حیات تنها به موجود دارای اندیشه و خودآگاه محدود نیست و این پدیده بهصورت یک امر جهانشمول در «نیروهای فرمدهنده» نمایان میشود. در نتیجه، آنها بیان میکنند که نظام دکارتی و اصول آن در تقابل با تجربه و مشاهدات است؛ زیرا حیات تنها در جرم و حرکت محض تعریف نمیشود، بلکه خود را در فرمهای نیرودهنده و طبیعتپذیر نشان میدهد.
نظام تجربهگرا در انگلستان محدود به فرمهای طبیعتپذیر هنری مور قرار نمیگیرد و با ظهور شافتزبوری خود را وارد عرصه زیباییشناختی میکند. اساس فلسفه شافتزبوری، همان نظریه طبیعتهای فرمپذیر است؛ اما شافتزبوری به رد نتایج عرفانی هنری مور میپردازد و درصدد آن است که منشأ فوق حسی و عقلی برای فرمهای طبیعتپذیر بیان کند. او در این راه، طبیعت را همچون اثری هنری تعریف میکند که آفریننده آن نیز باید یک نابغه هنری باشد. به زعم شافتزبوری، این هنرمند کار خود را از الگوی پیشساخته و خارج از خود انجام نمیدهد؛ زیرا در اینصورت کار او تنها تقلیدی بیش محسوب نمیشد، بلکه، کار این هنرمند از درون خود او تعیین میشود. شافتزبوری بیان میکند که این الگوی هنرمند در درون هر اثر او نمایان است و هیچ اثری بهتنهایی قادر به تجلی تمام و کمال آن هنرمند نیست. شافتزبوری از این جهت نوعی «غایت درونباش» تعریف میکند که به زعم او تشکیلدهنده گرایش اساسی در فلسفه طبیعت است. او برخلاف فلسفه فرمهای طبیعتپذیر هنری مور که این نیروها را تنها فرمانبردار اراده الهی میداند، این نیروها را درونباش تعریف میکند و در نتیجه از مکتب کمبریج نیز فراتر میرود. خطابه شافتزبوری از انگلستان فراتر میرود و روی تحول اندیشه آلمانی تاثیر بسیاری میگذارد. تاثیری که رد آن را در فلسفه گوته و هردر نیز میتوان یافت. تاثیری که کاسیرر آن را فراتر از قلمرو عصر روشنگری محسوب میکند.
رئالیست شکاک
مطالعه عصر روشنگری بدون شناخت دیوید هیوم شاید کاری ناقص به شمار آید. در روایت کاسیرر از فلسفه روشنگری، از هیوم تنها در جایی نام برده میشود که از او بهعنوان آغازی نو برای حل بحران استقرا در فلسفه نیوتنی یاد میکند. کاسیرر همانگونه که در شمارههای پیشین نیز بیان کردیم، هیوم را در ادامه فیلسوفان هلندی میداند و از او بهعنوان کسی یاد میکند که میکوشد فلسفه نیوتنی را از هرگونه امر فراباش تخلیه کند و تفسیر از امور واقع را تنها بر مبنای خود امور واقع انجام دهد. لکن، این حد از اشاره به هیوم در روایت کاسیرر به زعم نگارنده کافی نیست و از این رو، بنا داریم تا در ادامه این یادداشت اشارتی مختصر به هیوم و تاثیرگذاری او بر دستاوردهای فلسفه روشنگری در حوزه قلمرو طبیعت بیشتر از آنچه کاسیرر انجام داده است، داشته باشیم. برای بیان اهمیت هیوم بر فلسفه روشنگری همین نقل قول از کانت بس است که میگوید «هیچ حادثهای به اندازه انتقاد شدیدی که هیوم از مابعدالطبیعه کرد در سرنوشت علم تاثیر قطعی نداشته است. مبدأ و اساس پژوهش هیوم عمدتا مفهومی واحد، اما بسیار مهم از مابعدالطبیعه یعنی مفهوم رابطه علت و معلول بوده است.» در واقع باید بیان کرد که آنچه هدف اصلی هیوم بوده، تلاش برای یافتن «علمی مربوط به انسان» است. در واقع، به زعم هیوم، فلسفه همان علمی است که به دنبال شناخت طبیعت آدمی است. هیوم بیان میکند که تمام شاخههای جزئی علم حاصل نوعی فعالیت عقلانی انسان است. در نتیجه به هر میزان که درک ما از تفکرات انسانی یا همان تصورات و استدلالهای او افزایش یابد، خواهیم توانست که به فهم بهتری درخصوص محدودیتها و قدرتهای فاهمه انسانی برسیم و از این طریق نیز خواهیم توانست که به محدودیتها و قدرت علوم نیز دسترسی پیدا کنیم و علوم بشری در تمام شاخههای آن را به سمت درستی اصلاح کنیم.
هیوم به تنها چیزی که با قاطعیت باور داشته، «طبیعت آدمی» بوده است. به زعم او، برخی فعل و انفعالات و احساسات آدمی در تمام طول تاریخ بشری ثابت بوده است و این را همان طبیعت آدمی مینامد. او هدف خود را از این نظر شناخت علمی طبیعت انسان قرار میدهد و میکوشد که محدوده توانایی فاهمه بشری و چگونگی سازوکار ذهن درخصوص نحوه نتیجهگیریاش را شناسایی کند. هیوم که به دنبال وارد کردن روش نیوتنی به فلسفه بوده است، بزرگترین مساله خود در فلسفه را رفع بحران روش نیوتنی که سابق بر این آن را شرح داده بودیم، قرار میدهد. بهعبارتی دیگر، بزرگترین مساله در فلسفه هیوم به این معناست که به چه میزان میتوان به اصل استقرا اتکا کرد. در واقع، به چه میزان میتوان از امور مشاهدهشده و کشف روابط علت و معلولی از آنها برای امور مشاهدهنشده بهره برد. از این جهت، بزرگترین مساله هیوم بررسی میزان صلاحیت روابط علت و معلولی است.
در خصوص نگاه هیوم به روابط علت و معلولی دو تفسیر کاملا متفاوت وجود دارد. اینکه آیا بهصورت کلی هیوم روش علت و معلولی را در علم واژگون میسازد یا نه؛ تنها در جهت پالایش آن برمیآید. علت این امر که درخصوص نگاه هیوم به روابط علت و معلولی دو نوع نگاه متضاد وجود دارد، معطوف به این نکته است که هیوم در دو اثر مجزا دو نوع نگاه متفاوت به این روابط دارد. توصیف هیوم از روابط علت و معلولی در اثر «رسالهای در باب طبیعت بشری» با توصیف او از اثر متاخرتر خویش یعنی «کاوشی درخصوص فهم بشری» در تضاد قرار دارد. لکن، آنچنان که از اعلان ابتدای خود هیوم در اثر دوم خویش یعنی «کاوشی درخصوص فهم بشری» مشخص میشود، خود هیوم از نظرات خویش در «رسالهای در باب طبیعت بشری» عبور کرده است. از این جهت اگر ما نیز پیرو خود هیوم، اثر دومش یعنی «کاوشی درخصوص فهم بشری» را مبنا قرار دهیم به این نتیجه باید برسیم که تفسیر هیوم از روابط علت و معلولی واژگونسازی این امر نیست، بلکه پالایش آن است. برمبنای این رساله است که هیوم از شکاکیت رئالیست خود پرده برمیدارد و بیان میکند که طبیعت دارای یکسری نیروهای واقعی است؛ لکن، سرشت آنها در تجربه انسانی بهصورت کامل آشکار نمیشود. بنابراین، میتوان بیان کرد که به نظر هیوم روابط علت و معلولی مستقل از ذهن ما و در طبیعت جاری و ساری است (رئالیسم)؛ اما، محدودیتهای واقع بر فاهمه بشری مانع از آن میشود تا این روابط را بهطور کامل آشکار کرد. (شکاکیت) از اینجا به بعد است که هیوم بیش از آنکه دیگر به بررسی بود و نبود روابط علّی در جهان طبیعت بپردازد، به بررسی این مساله میپردازد که چگونه بنا به طبیعت آدمی، فهم بشری به دنبال یافتن روابط علّی در مشاهدات خود و بهکارگیری از آن در امور مشاهدهنشده میپردازد و در نهایت اعلام میکند که کشف این قواعد از مشاهدهنشدهها و بهکارگیری از آنها برای مشاهدهنشدهها از ذات طبیعت آدمی برمیخیزد و گریزی از آن وجود ندارد. در واقع، علیت در فلسفه هیوم از یک مساله هستیشناختی عبور میکند و به یک مساله طبیعتگرایانه میرسد. بنابراین در فلسفه هیوم، هدف از بررسی علیت دیگر شناخت چیستی این رابطه در جهان طبیعی نیست، بلکه به دنبال منشأ ایجاد تصور علیت است.
پایان
جریان اصلی فلسفه روشنگری درحالیکه گمان میکرد که در شناخت قلمرو طبیعت با نظریههای اتمها به عنوان ذرات سازنده مواد، تعریف ماده بر اساس جرم و حرکت و تفسیر جهان بر مبنای قانون جاذبه عمومی نیوتنی به محل قابل اتکایی از شناخت و فهم جهان رسیده است و پیروزمندانه به پیش میرود، با سیلی از انتقادات مواجه میشود. موپرتویی نشان میدهد که نمیتوان از نظریه جاذبه عمومی نیوتنی برای تفسیر تمام پدیدارهای طبیعت که مشاهده میشود، بهره برد. هنری مور نشان میدهد که اصول مکانیسم با مشاهدات تجربی از پدیدارهای حیات سازگار نیست و در نهایت هیوم نشان میدهد که هرگز نمیتوان تصور کرد که با روابط علت و معلولی تصورشده در مشاهدات صورتگرفته، میتوان بهصورت یقینی به شناخت و پیشبینی امور مشاهدهنشده پرداخت.