دموکراسی لیبرال غربی؛ پشتوانه نظام تک‌قطبی!

 پس از آن بود که برنامه‌های توسعه برای بهبود وضعیت اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی مطرح شد و توسعه در متون اندیشمندان جهان جای خود را باز کرد. مجادله‌های ایدئولوژیک قدرت‌های غرب و شرق، جهان سوم را به عرصه رقابت و یارگیری آنها تبدیل کرد. این قدرت‌های امپریالیستی اقدام‌های بسیاری انجام دادند تا کشورهای ضعیف‌‌تر را که «جهان سوم» خوانده می‌‌شدند، متقاعد سازند الگوی مقبول آنها را نقشه راه خود برگزینند و با عمل به آن، توسعه را برای مردم خویش به ارمغان آورند. اما این مجادله با فروپاشی بلوک شرق به پایان نرسید، بلکه بحث‌ها و نظرگا‌‌ه‌های نوینی درباره آن مطرح شد و گفتمان توسعه را به چارچوب‌‌های تازه‌‌ای رهنمون کرد. رها شدن کشورها از دوگانه شرق غرب و تامل در میراث خویشتن، آنها را به سمت جست‌وجوی الگوهای بدیل توسعه هدایت کرد.

 مکتب نوسازی

مباحث مربوط به توسعه اساسا بعد از جنگ جهانی دوم به‌ویژه در آمریکا مطرح شد. زمینه‌های تاریخی خاص، مانند استقلال مستعمرات در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین و ظهور دولت-ملت‌های جدید در جهان سوم باعث شد که این کشورها به دنبال الگوی توسعه مناسب برای بهبود اوضاع اقتصادی و اجتماعی خود برآیند. در چنین شرایطی آمریکا که رهبری جهان سرمایه‌‌داری بعد از جنگ را به عهده گرفته بود، تلاش کرد با طرح توصیه‌ها و الگوهای لازم، ارتباط این کشورها را با نظام سرمایه‌‌داری جهانی حفظ کند و مانع وابسته شدن آنها به بلوک شرق و شوروی شود. در این راستا نخبگان سیاسی آمریکا و دانشمندان علوم اجتماعی، سیاسی و اقتصادی تشویق شدند کشورهای جهان سوم را مطالعه و توسعه اقتصادی و سیاسی باثباتی را به آنان توصیه کنند. بر این اساس، یک نسل جدید از اقتصاددانان، سیاست‌‌‌شناسان و روان‌‌ شناسان و متخصصان آماری بسیج شدند و به مطالعه دولت‌ها و مواضع توسعه در جهان سوم از جمله آمریکای لاتین پرداختند.

یکی از موسسات فعال در این زمینه، کمیته شورای تحقیقات اجتماعی به سرپرستی گابریل آلموند بود. این گروه مکتب مسلطی را در مطالعات توسعه پایه‌‌ریزی کرد که آن را مکتب نوسازی می‌‌نامند. محققان «مکتب نوسازی» به تدریج با انتشار مقالات و نشریات و برگزاری سمینارهای مختلف نظریه‌های خود را مطرح کردند و نسلی از محققان را پرورش دادند که با نفوذ در دستگاه‌های تصمیم‌‌گیری کشورهای جهان سوم، این نگرش به توسعه را در آنها هدایت و پیاده کردند. اما با شکل‌‌گیری جنبش‌‌های استقلال‌‌طلبانه در جوامع جهان سوم نه تنها دیدگاه‌های نوسازی، رویکردهایی استعماری در نظر گرفته شدند، بلکه در چنین شرایطی کشورهای جهان سوم به دنبال اتخاذ دیدگاه‌هایی همگام و هماهنگ با شرایط اقلیمی و مهم‌تر از همه ویژگی‌‌های فرهنگی و اجتماعی خود برآمدند. اصطلاح نوسازی، در طول دهه‌های۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، پارادایم غالب در مطالعات توسعه در بسیاری از پژوهش‌ها، به‌‌ویژه در ایالات متحده آمریکا، درباره کشورهای موسوم به جهان سوم بود.

نظریه‌پردازان مکتب نوسازی جوامع را به دو دسته سنتی و مدرن تقسیم کردند و معتقد بودند همه جوامع سنتی به‌طور اجتناب‌ناپذیر حرکت تکاملی خود را به سمت جامعه مدرن طی می‌‌کنند که نقطه اوج آن کشورهای غربی است. به این معنا که یک خط واحد پیشرفت تاریخی وجود دارد که ضرورت در همه جوامع تکرار خواهد شد. به نظر آنان جامعه مدرن به تدریج با زوال جوامع سنتی بر آنها حاکم خواهد شد. نظریه‌پردازان مکتب نوسازی برای تبدیل جامعه سنتی به مدرن بر دو ‌سازوکار تاکید داشتند. اولین راهکار مبتنی بر تحولات روان‌شناسانه و فردی بود. به این ترتیب که تحول در ارزش‌ها و باورهای افراد در جامعه سنتی، باعث تحول در کنش افراد در جامعه و در نتیجه باعث تحول در جامعه سنتی خواهد شد.

دومین راهکار، مبتنی بر نگرش ساختاری و کارکردگرایانه، بر تحول در سطحی کلان‌‌تر یعنی فرهنگ جامعه سنتی اشاره داشت. به این ترتیب که تحول در حوزه فرهنگ باعث تحول در دیگر حوزه‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی خواهد شد. به بیان دیگر، مکتب نوسازی، تحول در ارزش‌ها، باورها و فرهنگ جامعه سنتی را مقدمه تحول جامعه سنتی در نظر می‌‌گرفت. در واقع، اندیشمندان نوسازی، ویژگی‌‌های جوامع سنتی را با جامعه قرون وسطای اروپا شبیه می‌‌دانند یعنی سنت‌‌گرایی در آنها ارزش مسلط است، افراد، توانایی فرهنگی و قدرت انطباق ندارند، نظام خویشاوندی مرجع اعمال اجتماعی است و نه شایسته‌‌سالاری و سرانجام مذهب و سیاست در هم آمیخته و اندیشه و گزاره‌های خرافی بر جامعه حاکم است.

این در حالی است که در جوامع مدرن ویژگی‌‌هایی مانند عقل‌‌گرایی، فردگرایی، جدایی دین از دولت، علم‌‌گرایی و شایسته‌‌سالاری حاکم است. از این دیدگاه، توسعه در چشم‌‌اندازی تکاملی نگریسته‌شده و وضعیت توسعه‌‌نیافتگی بر حسب تفاوت‌‌های مشهود اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بین ملت‌های فقیر و غنی تعریف می‌‌شود. در این رهیافت، توسعه، فرآیندی تقلیدی است که در جریان آن، کشورهای کمتر توسعه‌یافته به تدریج صفت‌‌ها و کیفیت‌‌های ملل صنعتی و پیشرفته غرب را به خود می‌‌گیرند. سیاست‌‌های نوسازی که بر عقلایی‌‌سازی، و موثر و کارآ ساختن ساختارهای اقتصادی و اجتماعی دلالت دارند، نه تنها عناصر هر راهبرد توسعه‌‌ای قلمداد می‌‌شوند، بلکه به مثابه عملکرد نیروهای تاریخی عام هم نگریسته می‌‌شوند.

مکتب نوسازی از همان بدو پیدایش در جست‌وجوی نظریه بود و برای توضیح نوسازی کشورهای جهان سوم از دو نظریه «تکامل‌‌گرایی» و «کارکردگرایی» بهره گرفت. بسیاری از اعضای برجسته مکتب نوسازی مانند دانیل لرنر، ماریون لوى، نیل اسملسر، ساموئل آیزنشتات و گابریل آلموند در چارچوب نظریه کارکردگرایی می‌‌اندیشیدند و مطالعات آنها درباره نوسازی به نوعی از ویژگی‌‌های کارکردگرایانه برخوردار بود. بر این اساس، فرضیه‌های مکتب نوسازی عبارت بودند از:

۱-  نوسازی فرآیندی مرحله به مرحله است.

٢-  جوامع، نوسازی را از مرحله‌‌ای ابتدایی، ساده و سنتی آغاز کردند و حرکت خود را به مرحله‌‌ای پیچیده، مدرن و با ساختارهای متمایز و افتراق یافته به پایان بردند.

٣-  نوسازی فرآیندی تجانس‌آفرین است و گرایش به همگرایی در میان جوامع را افزایش می‌‌دهد؛ همان‌طور که لوی عنوان می‌‌کند، هر چه زمان پیش می‌‌رود، آنها و ما به‌طور روزافزونی شبیه خواهیم شد. الگوهای نوسازی به‌گونه‌‌ای هستند که هر چه جوامع نوگراتر شوند، بیشتر شبیه یکدیگر می‌‌شوند.

٤- نوسازی فرآیند اروپایی شدن است. تلقی این نظریات چنین است که چون کشورهای اروپای غربی و ایالات متحده آمریکا پیشرفته‌‌ترین کشورهای جهان هستند، سایر کشورها باید از آنها تقلید کنند.

۵- نوسازی فرآیندی غیر قابل بازگشت است. به‌عبارت دیگر، همین که کشورهای جهان سوم در تماس با غرب قرار گیرند، دیگر نمی‌‌توانند از حرکت به سوی نوسازی اجتناب ورزند.

۶-  نوسازی فرآیندی رو به پیشرفت است.

 ۷-  نوسازی فرآیندی طولانی و تغییری تدریجی و تکاملی است، نه تحولی انقلابی.

اما با وجود تمام دیدگاه‌های مطرح‌شده در نظریه نوسازی، این دیدگاه نیز از انتقاد صاحب‌نظران عرصه توسعه مصون نماند. به‌ویژه اینکه نظریه‌‌پردازان نئومارکسیسم با طرح مکتب وابستگی اساس تفکر مدرنیست‌‌ها را درخصوص اهمیت و نقش عوامل داخلی در توسعه زیر سوال بردند و توسعه را بر اساس مساله وابستگی تعریف کردند. برخی از مهم‌ترین انتقادهای وارد بر نظریه نوسازی عبارتند از:

۱- مفهوم دو واژه سنت و مدرنیته بسیار مهم است و تعریف جامع و مانعی از آنها نشده است.

۲- برخلاف گفته مدرنیست‌‌ها اروپاییان برای نیل به جامعه مدرن همه سنت‌های خود را کنار نگذاشتند. پس نباید سنت و مدرنیسم را رو در روی هم قرارداد.

٣- منتقدان ‌سازوکار و نحوه دگرگونی جوامع سنتی را که مدرنیست‌‌ها مطرح کردند، بسیار ساده‌‌انگارانه می‌‌پندارند و آن را فاقد زمینه‌های تاریخی لازم و مولفه‌های ساختاری می‌‌دانند و معتقدند آنها از نابرابری قدرت و طبقات اجتماعی و  ساختار روابط غافل مانده‌‌اند.

۴- نظریه نوسازی عمدتا بر تمایز میان سنت و مدرنیته مبتنی است. انگاره اصلی این نظریه آن است که توسعه حول محور هنجارها و ارزش‌ها می‌‌چرخد و جوامع سنتی را افرادی اداره می‌‌کنند که ذهنیت سنتی دارند و برای پذیرش نوآوری آمادگی ندارند. درحالی‌که جوامع مدرن به ذهنیت مدرن و کسانی نیاز دارند که مشتاقند چیزهای نو را تجربه کنند. مشکل اول، تمایز بین سنت و مدرنیته است و چنان ناپرورده است که به لحاظ نظری اصلا کارساز نیست؛ زیرا احتمالا منافع مادی روشنی در ورای بعضی ایستارها و ارزش‌های سنتی قرار دارد، همچنان که منافعی در ورای بعضی ارزش‌های مدرن وجود دارد.

نظریه نوسازی گرایش دارد تا نقشی را که طبقه و سایر منافع در ارتقا یا بازدارندگی توسعه دارند، نادیده بگیرد.  در دهه‌های اخیر، پست‌‌مدرن‌‌ها نیز به جرگه منتقدان نظریه‌‌پردازان نوسازی پیوستند و معتقدند اهداف نظریه‌های توسعه و نوسازی که در غرب ساخته و پرداخته شده‌‌اند، مفاهیم کلی نیستند، بلکه برخاسته از تمدن و تجربه‌‌ای ناب هستند و تنها در متن همان تمدن معنا پیدا می‌‌کنند. به نظر آنان نمی‌‌توان در علوم اجتماعی به نظریه‌ای واحد رسید. به همین دلیل، تجربه غرب را تجربه‌‌ای محدود و مفید به متن تمدنی اروپا می‌‌دانند. الگوی نوسازی، به‌دلیل انتقادهای وارد بر آن و ناتوانی در تحقق اهداف خود، نه تنها زیر سوال رفت، بلکه مفاهیم و مفروضه‌های آن با چالش جدی مواجه شد. در این راستا مطالعات توسعه از چارچوب‌‌های نوسازی فاصله گرفته و چارچوب‌‌های جدیدی با در نظر گرفتن شرایط کشورهای جهان‌‌ سوم برای تبیین مسائل توسعه ایجاد شده است. در ادامه با بررسی مکتب وابستگی به بررسی این دیدگاه درخصوص توسعه خواهیم پرداخت.

 مکتب وابستگی

 در فاصله دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ نظریه‌پردازان مکتب وابستگی نقطه‌‌نظرها و دیدگاه‌های نظریه‌‌پردازان مکتب نوسازی را که بیشتر بر موانع درونی توسعه تاکید می‌‌ورزیدند، مورد انتقاد قرار دادند. توجه این عده به‌ویژه بر شکست‌‌های پی‌درپی اقتصادی کشورهای آمریکای لاتین متمرکز بود. نظریه‌‌پردازان مکتب وابستگی بر این اعتقادند که جوامع توسعه‌نیافته امروزی جزئی از نظام اجتماعی کلی جهانی هستند. آنها بر خلاف نظریه‌‌پردازان مکتب نوسازی، به توسعه اقتصادی طی مراحل متوالی اعتقادی ندارند و معتقدند جوامع توسعه‌نیافته و جهان سومی سال‌های پیش این مرحله را طی کرده‌‌اند.

نظریه‌‌پردازان وابستگی بر این باورند که توسعه‌‌نیافتگی محصول ساخت یا ویژگی‌‌های اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جامعه نیست، بلکه تا حدود زیادی نتیجه تاریخی ارتباط گذشته و مداوم اقتصادی میان کشورهای توسعه‌‌نیافته (اقمار پیرامون) و کشورهای توسعه‌یافته (متروپل/ مرکز) است. به بیان دیگر، مشکلات عمده کشورهای جهان سوم ناشی از مسائل درونی این جوامع نیست، بلکه ناشی از مسائل بیرونی تحمیلی بر این جوامع است. بنابراین به باور طرفداران مکتب وابستگی، این ادعای نظریه‌‌پردازان نوسازی که تجربه تاریخی کشورهای توسعه‌‌یافته امروزی برای کشورهای در حال توسعه تکرار خواهد شد، ادعای بی‌‌اساسی بیش نیست.

مکتب وابستگی ابتدا در آمریکای لاتین و در واکنش به شکست برنامه «کمیسیون اقتصادی سازمان ملل برای آمریکای لاتین» در اوایل دهه ۱۹۶۰ پدید آمد. مکتب وابستگی از تقارن دو گرایش فکری عمده به‌وجود آمد: یکی سنت مارکسیستی و دیگری بحث ساختارگرایی آمریکای لاتین در زمینه توسعه. پیام اساسی مکتب وابستگی این بود که توسعه اروپا توسعه‌‌نیافتگی فعال دنیای غیر اروپایی را به دنبال داشته است. از دیدگاه نظریه‌‌پردازان وابستگی، توسعه اروپا مبتنی بر تخریب خارجی بود: استیلای خشن، کنترل مستعمرات و غارت ملت‌ها، منابع و مازاد جوامع غیر اروپایی. افرادی مانند پل باران و پل سوئیزی معتقد بودند که فقط با خروج از نظام سرمایه‌‌داری جهانی و بازسازی اقتصاد و جامعه براساس نظام سوسیالیستی می‌‌توان به توسعه واقعی دست یافت. از طرف دیگر، آندره گوندر فرانکا معتقد بود که سرمایه‌‌داری جهانی به محض به‌وجود آمدن، نظام‌‌های اجتماعی اولیه را تخریب یا دگرگون و آنها را به منابع توسعه هر چه بیشتر خود تبدیل کرد.

به نظر وی، نهادهای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی کشورهای توسعه‌نیافته، به جای اینکه اساسا اصیل یا سنتی باشند، تحت تاثیر نفوذ سرمایه‌‌داری بوده‌‌اند. وی با استناد به تحلیل‌‌های مارکسیستی از مصادره طبقاتی ارزش مازاد، استدلال کرد که انحصار خارجی، به مصادره بخش مهمی از مازاد اقتصادی ایجادشده در آمریکای لاتین منجر شده است. با اینکه اعضای مکتب وابستگی از جهت‌‌گیری‌‌های ایدئولوژیک و تعهدات سیاسی متفاوتی برخوردار بودند، می‌‌توان گفت اعضای این مکتب بر فرض‌‌های اساسی زیر اتفاق نظر دارند:

١- وابستگی را فرآیندی عام در نظر می‌‌گیرند که درباره همه کشورهای جهان سوم صادق است.

٢- وابستگی را وضعیتی خارجی قلمداد می‌‌کنند، یعنی وضعیتی که از بیرون تحمیل شده است.

٣-  وابستگی غالبا وضعیتی اقتصادی تلقی می‌‌شود.

 ٤- وابستگی بخشی از قطب‌‌بندی مناطق در اقتصاد جهانی قلمداد می‌‌شود.

 ۵- از دید این نظریه‌‌پردازان، وابستگی و توسعه دو فرآیند ناسازگارند. دیدگاه وابستگی از دهه۱۹۷۰ آماج انتقادها واقع شده است. نظریه‌‌پردازان نوسازی، به دیدگاه وابستگی به منزله بخش تبلیغاتی ایدئولوژی انقلابی مارکسیسم حمله می‌‌کنند. انتقاد دیگر، میزان بالای انتزاعی بودن این دیدگاه است و اینکه این مکتب، همه مناطق پیرامونی را یکسان قلمداد می‌‌کند. از طرف دیگر، رهیافت وابستگی نقش منازعات داخلی و مقاومت‌‌های درونی را نادیده گرفته و درباره قدرت نیروهای خارجی اغراق کرده است. از طرف دیگر، منتقدان بر این باورند که وابستگی و توسعه می‌‌توانند با یکدیگر همزیستی کنند و وابستگی لزوما به توسعه نیافتگی منجر نمی‌‌شود.

رویکرد وابستگی گرچه دیدگاه‌های نوسازی را تعدیل کرد، اما همان‌گونه که مطرح شد، مکتب وابستگی توسعه‌‌نیافتگی را نتیجه روابط تاریخی گذشته می‌‌داند، نه ساختارهای درونی جوامع. اما با وجود همه انتقادها به مکتب وابستگی، این مکتب با طرح نگرشی جدید درخصوص توسعه و عوامل توسعه‌‌نیافتگی در قالب نظریه‌ها و دیدگاه‌هایی نظیر رابطه نابرابر میان جوامع شمال و جنوب توانست راهگشای رویکردهای جدیدی درخصوص توسعه کشورهای آمریکای لاتین باشد. مهم‌ترین آثار دیدگاه‌های وابستگی بر روند توسعه در آمریکای لاتین عبارتند از:

۱- تغییر الگوی توسعه برون‌‌زا به درون‌‌زا در راستای حمایت از صنایع داخلی.

۲- اجرای سیاست صنعتی برای حمایت و بهبود وضعیت طبقات متوسط و پایین جامعه.

٣- اصلاحات ارضی مناسب در راستای مشارکت روستاییان در امر تولید.

۴- تقویت سیاست دولت‌های توسعه‌‌گرا در کشورهای آمریکای لاتین. اما عواملی نظیر فروپاشی نظام دو قطبی، پایان جنگ سرد و به موازات آن از رونق افتادن رویکردهای مارکسیستی به توسعه، تنزل جایگاه مکتب وابستگی را به دنبال داشت. در ادامه، ضمن بررسی تغییرات نظام بین‌الملل پس از جنگ سرد، چگونگی تاثیر این تغییرات بر رویکردهای توسعه در آمریکای لاتین را بررسی می‌‌کنیم.

 تحولات نظام بین‌الملل بعد از جنگ سرد

با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در سال۱۹۹۱، ساختار دوقطبی نظام بین‌الملل که پس از جنگ جهانی دوم ایجاد شده بود، فروپاشید و پیامدهای ژرفی بر نظام بین‌‌الملل بر جای گذاشت. پیامدهایی که نشانه‌های بارز و برجسته‌‌ای از دگرگونی ساختار نظام و تبدیل آن به نظام جدید تک‌‌قطبی بود. جورج بوش، رئیس‌جمهور وقت آمریکا پایان حیات نظام شوروی را یکی از مهم‌ترین تحولات این قرن و نشانگر آغاز «نظم نوین جهانی» دانست. چارلز کراثامر و همکاران نومحافظه کار وی نیز در روزنامه واشنگتن‌پست، فروپاشی شوروی را گامی به سوی نظام تک‌‌قطبی تلقی کردند.

هانتینگتون با «تک-چند قطبی» توصیف کردن نظام بین‌‌المللی، آمریکا را یکی از قدرت‌های برتر این نظام می‌‌داند که نسبت به سایرین در زمینه نظامی، برتری فوق‌العاده‌ای دارد؛ اما در دو زمینه دیگر، یعنی زمینه‌های اقتصادی و فرهنگی برتری خاصی ندارد. ریچارد هاسه نیز قدرت برتر آمریکا در جهان را واقعیتی روشن بعد از جنگ سرد عنوان کرده است. به نظر بیشتر استراتژیست‌ها و صاحب‌‌نظران آمریکایی، نظام بین‌‌الملل پس از جنگ سرد تک قطبی است و آمریکا تنها ابر قدرت این نظام است.به نظر والتز، در نظام تک‌‌قطبی، توانایی‌‌های یک بازیگر در عرصه‌های مختلف، از سایر بازیگران بیشتر است و از این جهت در موقعیتی برتر قرار دارد. یکی از شاخص‌های دوران جدید را می‌‌توان آشفتگی فضای سیاسی و بین‌المللی دانست.

جیمز روزنا چنین فرآیندی را با اصطلاح «جهان آشوب‌زده» تبیین کرده است. به اعتقاد وی، هرگاه الگوهای بنیادین که در حالت عادی عوامل ثبات‌دهنده نظم بین‌‌المللی شناخته می‌‌شوند با موج‌‌هایی از پیچیدگی، تغییر و دگرگونی روبه‌رو شوند، زمینه برای ایجاد فضا و شرایط آشوب‌زده فراهم خواهد شد. در چنین جهان آشوب‌‌زده‌‌ای به سختی می‌‌توان درک درستی از ماهیت نظام بین‌الملل داشت. یکی از دلایل عدم شناخت وضع موجود نیز به ماهیت سیال و پویش‌‌های متغیر تحولات دوران پس از جنگ بازمی‌‌گردد. سیال بودن تحولات در جهان امروز ناشی از روند جهانی شدن و استمرار پیامدهای فروپاشی بلوک شرق است. هرچند بلوک شرق در سال۱۹۹۱ فروریخت؛ ولی با توجه به پیامدهای بعدی، از قبیل تسریع و تعمیق روند جهانی شدن، ظهور قدرت‌های بزرگ سیاسی و اقتصادی جدید، اختلاف نظر بر سر یک‌جانبه‌‌گرایی و چند‌‌جانبه‌‌گرایی نمی‌‌توان تا تکمیل این فرآیند انتظار تعریف و تثبیت نظم جدیدی را داشت.

با پایان یافتن جنگ سرد جدید و فروپاشی شوروی، انگاره‌های سیاسی و دیدگاه‌های نظری متعددی تلاش می‌‌کنند شرایط متحول و جدید بین‌‌المللی و ناظر بر فرآیند تغییرات جهانی را تبیین کنند. «پایان تاریخ و هژمونی لیبرال دموکراسی»، «برخورد تمدن‌ها»، «جهانی‌سازی» و «تجدید سازمان گفتمان شمال و جنوب» از مهم‌ترین رویکردها و نظریه‌هایی هستند که هرکدام با تبیین ژئوپلیتیک و زیرساخت‌‌های مربوط به خود، وجهی خاص از جهان پیچیده و درهم‌تنیده معاصر را بازکاوی می‌‌کنند.

ساموئل هانتینگتون و فرانسیس فوکویاما، نظریه‌‌پردازان آمریکایی با طرح نظریه‌های برخورد تمدن‌ها و «پایان تاریخ» آغاز‌گر نظریه‌‌پردازی‌‌های جدیدی برای تبیین شرایط جدید بین‌‌المللی بودند. نظریه برخورد تمدن‌ها دیدگاهی رئالیستی با محور فرهنگی است که ویژگی تجویزی - حکومتی دارد و در پی حفظ جایگاه هژمونیک آمریکاست. این نظریه، بیشتر ویژگی هشداردهنده دارد و بر ابعاد منفی تکیه می‌‌کند. برخی طرح این نظریه را ناشی از سیاست‌‌های تجویزی سیاستمداران آمریکایی برای پر کردن خلأ ناشی از فروپاشی شوروی، رقیب عمده ایالات متحده دانسته‌‌اند. گروهی نیز طرح این نظریه را ناشی از واقعیت‌‌های ملموسی دانسته‌‌اند که از تحولات قومی، زبانی و فرهنگی در جهان و به‌ویژه بلوک شرق سابق ریشه می‌‌گیرند؛ درحالی‌که نظریه پایان تاریخ فوکویاما دیدگاهی آرمان‌‌گرایانه با ویژگی خوش‌‌بینانه پیروزی جهانی لیبرال دموکراسی برای آمریکا را مطرح می‌‌سازد.

فوکویاما پایان جنگ سرد را آغاز انتقال کشاکش از محور شرق/ غرب به محور شمال/ جنوب می‌‌بیند. پایان جنگ سرد، پیروزی غرب و فروپاشی اردوگاه شرق، ظهور ایدئولوژی جدیدی را می‌‌طلبید که منازعه جدید را تبیین کند. به نظر می‌‌رسد نظریه فوکویاما درباره جهانی شدن دموکراسی لیبرال غربی، تبیین ایدئولوژیک مناسبی برای استمرار نظامی‌‌گری و پر کردن خلأ رسالت سرمایه‌‌داری آمریکا و پشتوانه نظام تک‌‌قطبی است.

 

 بخشی از مقاله‌‌ای  به قلم محمدجواد رنجکش، حمیدرضا کشاورز و حسین اصغری‌ثانی