خاطرات یکی از کارمندان شرکت نفت از روزهای جنگ
سوخترسانی و دفاع از شهر
«۲۹ شهریور ۱۳۵۹، طبق معمول برای انجام کارهای روزانه به انبار رفتم. از شدت گرمای هوای جنوب کم شده بود. با همکاران در نسیم خنک ساعت ۱۰صبح جلوی انبار صندلی گذاشتیم و مشغول صحبت شدیم. ما اسکلهای ساحلی هم داشتیم که روبهروی انبار بود و آن طرف رودخانه هم ستاد پشتیبانی نیروهای دریایی قرار داشت که از نظر دید، درست روبهروی در انبار بود. یکی از همکاران، قایقی موتوری داشت که صبحها با همان قایق از جزیره مینو سرکار میآمد و برمیگشت. گاهی هم برای تفریح ما را سوار میکرد و گشتی در رودخانه میزدیم. در حال چایخوردن بودیم که صدای انفجار مهیبی بلند شد. آن زمان گروهکها در خرمشهر تحرکاتی داشتند و گاهی انفجاری هم رخ میداد. به همین دلیل صدای انفجار ذهن ما را به این موضوع کشاند و همه فکر کردیم باز آنها بمبگذاری کردهاند.
جنگ که ندیده بودیم و شناختی از وضعیت نداشتیم. همین موضوع هم باعث شد که خیلیها جلوی درِ نیروی دریایی تجمع کنند. خود ما هم بلند شدیم و با قایق همان همکارمان رفتیم آن طرف رودخانه، اما قبل از اینکه پیاده شویم، خمپاره دیگری درست در همان محل منفجر شد که عده زیادی را کشت. من با چشم خودم دیدم که چطور بدنهای تکهپاره مثل برگ به زمین ریختند. ... همان روز دامادمان که در نیروی دریایی کار میکرد، زنگ زد و گفت که عراق تدارک حمله وسیعی را دیده است و هرچه زودتر باید دست خانواده را بگیرم و خرمشهر را ترک کنم.» با این همه او نیز مثل سایر همکارانش راضی به ترک شهر نمیشود. او ابتدا باید برای تخلیه انبار و پیش از آن، دفاع از شهر کاری کرده باشد: «واحدهای نظامی مثل ژاندارمری به ما اسلحه دادند تا از خرمشهر دفاع کنیم. البته سلاحها قدیمی بود، مثل M۱ اما خب از هیچی بهتر بود.»
وقتی اوضاع بحرانی میشود، کرمی احساس میکند که برای تخلیه انبار نیاز به دستور و همکاری مقامات بالاتر شهر دارد. در همین زمان او متوجه میشود که مهندس بازرگان به همراه هیاتی در خرمشهر هستند. موقعیت را مناسب تشخیص میدهد و بلافاصله به سوی ایشان میرود: «با یک جیپ آهو به همراه آقای هنریزاده که در حال حاضر بازنشسته شدهاند و آقای صمد میانجی که شاغل هستند، به انبار ترانزیت کالا در کنار راهآهن رفتیم. این انبار هم یکی از انبارهای شرکت پخش بود که فرآوردههای مظروف از آنجا توسط راهآهن به پالایشگاه تهران و سایر پالایشگاهها فرستاده میشد. این فرآوردهها، فرآوردههای مهم افزودنی بودند که میخواستیم هر طور شده دستور تخلیهشان را بگیریم. پشت در انبار، شهید چمران، مهندس بازرگان و گروهی از نمایندگان مجلس و مسوولان شهر در حال صحبت بودند. ما هم وارد جمعشان شدیم و عکس گرفتیم. هدفم این بود که آقای بازرگان به فرماندار دستور دهند کامیونهای هلالاحمر را مجاب کنند که موقع بازگشت از خرمشهر لااقل فرآوردههای مظروف را از شهر بیرون ببرند.
من قبلا تلاش کرده و نتوانسته بودم همکاری آنها را جلب کنم. حدود ۲۰ یا ۲۵ روز از جنگ گذشته بود و عراقیها مرز را هم رد کرده و تا «پلنو» پیش آمده بودند. در حال صحبت، ماجرا را به آقای بازرگان گفتم و ایشان هم مرا نزد آقای غفاری فرستادند. همان موقع که داشتم با ایشان حرف میزدم، حدود ۱۰، ۱۵گلوله خمسهخمسه به محوطه شلیک شد و همه به اتفاق دراز کشیدیم.» کارمند ۶۰۹۸۱ وقتی به اینجای ماجرا میرسد سکوت میکند، بعد سرش را تکان میدهد و با افسوس میگوید: «وقتی بلند شدیم دیدم ... دود... از وسط انبار به هوا میرود. آقای غفاری گفت پدرآمرزیده! این همه جوان، این همه سرمایه دارد از دست میرود، تو به دنبال نجات بشکهها هستی؟» بعد از تخریب انبارها، کرمی مسوول بازبینی جایگاه سوخت شرکت نفت میشود: «ما در خرمشهر سهجایگاه داشتیم. یکی جایگاه خود شرکت نفت که در انتهای خیابان فردوسی بود، جایگاه قدس و دیگری جایگاه قادری که ۱۰روز پس از جنگ بر اثر اصابت خمپاره کاملا از بین رفت. به هر حال فرآورده بهطور مرتب از انبار صادرات آبادان به دو جایگاه باقیمانده میرسید و ما هم سوخترسانی میکردیم.»
سوخت باارزشترین کالای جنگ است؛ خانوادهها در حال ترک شهرند، نیروهای امدادگر باید بهسرعت زخمیها را به بیمارستانها منتقل کنند، نیروهای پشتیبانیکننده مانند نیروهای جهادگر برای ایجاد خاکریزها و کانالها و سنگرها نیازمند سوخت هستند و... در چنین اوضاعی جایگاهها هم یکی پس از دیگری از دور خارج میشوند: «جایگاه ما کامل از بین رفت. یکروز که سرکار رفتیم، دیدیم تمام جایگاه از بین رفته و ساختمان آن هم تخریب شده است. ما دیگر کاری نداشتیم و قبل از تخلیه کامل خرمشهر باید بیرون میآمدیم تا به آبادان برویم و ستاد سوخت را تشکیل دهیم. در باشگاه پیروز شرکت نفت آبادان این ستاد تشکیل شد، بعد به همین ساختمان آمدیم که فاصلهاش تا خاک عراق حداکثر ۶۰۰متر است. بعد هم به محلهای به نام «هلال بریم» رفتیم و ستاد را به منازل مسکونی آنجا منتقل کردیم که هم محل کار بود و هم خوابگاه.»
وظیفه اصلی این ستاد، هماهنگی و سوخترسانی به جبهه و نیروهای پشتیبانیکننده تعریف میشود: «سوخت را با حواله و به صورت نسیه تحویل میدادیم. ستاد این حوالهها را صادر میکرد و بعد با ثبت شماره خودرو حواله تحویل گرفته میشد و سوخت در اختیار متقاضی قرار میگرفت. بعد از پایان جنگ هم مامور ما رفت و پول حوالهها را از همه واحدهای مصرفکننده گرفت.»
کرمی نیز مثل همه اهالی خرمشهر و آبادان تصور طولانیشدن جنگ را نداشت. او با وجود اینکه تجربه خدمت نظاموظیفه در رسته توپخانه ارتش را داشت و تا حدودی با جنگ و مفاهیم آن آشنا بود، نهایتا مدت جنگ را دوماه تصور میکرد. به همین دلیل نیز خانواده را به میانکوه منتقل میکند: «من آن زمان ازدواج کرده بودم، اما فرزندی نداشتیم. به اتفاق خانواده، مادرم و برادران کوچکم به میانکوه رفتیم که محلهای شرکت نفتی است. آنها را اسکان دادم و برگشتم سرکار. در واقع کسی فکرش را نمیکرد جنگ طولانی شود، به همین دلیل خانوادهها در شهرهای نزدیک اسکان پیدا کرده بودند. البته این مساله به مردها قدرت مانور بیشتری هم میداد. ما اینجا آزادتر بودیم و بهتر میتوانستیم انجام وظیفه کنیم.»
او در پاسخ به اینکه آیا زمانی بوده که نتوانید سوخترسانی کنید یا با کمبود سوخت در حد صفر مواجه باشید، جواب منفی میدهد؛ اما خاطره تلخی از روزهای نخست جنگ در خرمشهر روایت میکند: «از جلوی گمرک که رد میشدیم، عراقیها از آن طرف رودخانه دید داشتند و ما را به گلوله میبستند. خاکریزی درست کردند تا تردد از خیابان ساحلی قابل مشاهده نباشد. به همین دلیل راه بسته بود و باید دور میزدیم و از خیابانهای فرعی میپیچیدیم داخل فردوسی که جایگاه شرکت نفت آنجا قرار داشت. وظیفه من سرکشی بود. آن زمان خرمشهر شعبه بود و به ناحیه تبدیل نشده بود. البته سال ۷۴ از ناحیه به منطقه تغییر پیدا کرد و شعب زیر نظر این شهر، خودشان ناحیه شدند. یکروز بعد از سرکشی از خیابان فردوسی برمیگشتم. دو جوان هم با دوچرخه و با فاصلهای ۲۰متری جلوی ما حرکت میکردند؛ یکیشان رکاب میزد و یکی هم روی میله جلو سوار شده بود. آنها همانطور که حرکت میکردند، یکباره زمین خوردند. به راننده گفتم که بایستد. رفتم بالای سرشان و دیدم آن قسمت بدن هر دو که به سمت کوچههای فرعی بود، سوراخسوراخ شده. راننده دوچرخه در دم جان داده بود و دوستش هم وضعیت خوبی نداشت.
آن زمان نیروهای امداد خیلی سریع میرسیدند. یکی دو دقیقه نگذشته بود که یک آمبولانس رسید و هر دو را به بیمارستان آرین برد که حالا به شهید طالقانی تغییر نام داده است. گاهی به آنجا سر میزدیم؛ تعداد مجروحان خیلی زیاد بود. بیمارستان ظرفیت نداشت. راهروها پر بود و...»
کرمی درباره اولویتهای سوخترسانی میگوید: «اتومبیلهای شخصی خیلی کاهش پیدا کرده بودند و جایگاهها خلوت بود. با این همه برای واحدهای رزمنده و همینطور نیروهای امدادگر و جهادگر صفی وجود نداشت. آنها بدون صف و بدون وجه بنزین دریافت میکردند. البته وضعیت در اهواز به گونهای دیگر بود، آنجا به هر حال زندگی ادامه داشت، ولی در خرمشهر ۵درصد از مردم عادی در شهر مانده بودند و بقیه یا رزمنده بودند یا برحسب وظیفه حضور داشتند.» کارمند ۶۰۹۸۱ تا پایان سال ۶۳، در ستاد سوخت آبادان انجام وظیفه میکند و پس از آن به عنوان مسوول «سوختگیری هواپیمایی آبادان» انتخاب میشود: «در شرکتی به نام «انفا» که روبهروی پتروشیمی ایران- ژاپن در ماهشهر است، مستقر شدیم و وظیفه تامین سوخت هلیکوپترهای هوادریا، هاورکرافت، شنوک و کبری بر عهده ما قرار گرفت. هلیکوپترهای شنوک در زمان حصر آبادان، وظیفه انتقال نفر و مهمات به این شهر را داشتند که در سطحی پایین روی خورها حرکت میکردند و از آبادان، شهدا و زخمیها را برمیگرداندند. هلیکوپترهای کبری هم که وظیفه بمباران سنگرهای دشمن و اسکورت کشتیها تا آبهای بینالمللی را داشتند، سوخت جی.پی.فور میگرفتند.»
در زمان جنگ، تغذیه هواپیماها برعهده نیروی هوایی بود و از طریق پایگاههای شکاری انجام میشد، اما سوختگیری هلیکوپترهای منطقه آبادان به عنوان حساسترین منطقه جنگی و نیز منطقه ویژه نفتی به کرمی و تیمش سپرده میشود. یکی از ماموریتهای این تیم، علاوه بر شرایط عادی حمل سوخت مظروف به مناطق موردنیاز، فرستادن گروههای سوخترسان بوده است:
«گاهی دستور میرسید که به دلیل شرایط خاص، سوخت را به نقطهای که موردنیاز است، برسانیم و همینطور فرستادن گروههای سوخترسان که معمولا پیش میآمد. مثلا در فاو یا جزیره مجنون. در جزیره مجنون ۱۵روز کار بود، ۱۵روز استراحت؛ یک کارگر پایهیک، یک کارگر سوخترسان هواپیمایی از آبادان و یک راننده پایهیک و یک کارگر سوخترسان از اهواز رفتند و در سنگری که با فاصله ۴کیلومتر از خط مقدم فاصله داشت، انجام وظیفه کردند. در فاو هم شرایط به همین شکل بود و دستور آمد که باید واحدی را به «اوفاس» اعزام کنیم. بچههای جهاد فارس، زمین را کندند، سنگر برایمان درست کردند و با نخل خرما استتارش کردند.»
کارمند ۶۰۹۸۱ در پایان از دلخوشیهایش میگوید، از خاطره دریاقلی اوراقچی آبادانی که وقتی خیزش بیسر و صدای نیروهای عراقی را به آبادان دید، ۱۰کیلومتر تا فرمانداری شهر دوید تا با تجهیز بهموقع نیروهای مردمی مانع سقوط حتمی آبادان شود: «فرماندار آقای محمود جعفری بود که خیلی سریع با خبر مرحوم دریاقلی، مردم را تجهیز کرد و بهموقع نیروهای دشمن به عقب رانده شدند. من از نزدیک کشتهها را دیدم. این صحنهها ما را به شوق وامیداشت. همه دوست داشتیم پیروزی را از نزدیک ببینیم. سلاحی در دستمان نبود، اما صحنههای پیروزی ما را جوان میکرد. سر از پا نمیشناختیم و دلمان به انجام وظیفه گرم بود.»