یکی از ‌میهمان‌‌های ناخوانده که در ایام عید مزاحم ما شده بود، علاوه بر زحمت‌‌ها و رنج‌‌هایی که از لحاظ مسکن و خوراک به ما می‌‌داد، گهگاهی هم پرسش‌‌هایی می‌‌کرد که ما از جواب‌‌دادن به آنها عاجز بودیم. حالا اگر غیبتش نباشد و گوشش صدا نکند، حاضرم چند تا از آن سوال‌‌های بجا و بی‌جای او را برای شما مطرح کنم، شاید بگویید ول کن بابا! او ‌میهمان تو بوده، به ما چه مربوط است که به سوالات او توجه کنیم؟ ولی باید خدمتتان عرض کنم که پرسش‌‌های این ‌میهمان کنجکاو و دقیق بیشتر جنبه اجتماعی و عمومی داشت و ممکن است شما را هم کمی به تفکر و اندیشه وادارد. او می‌‌گفت: دهان پر و خالی می‌‌شود و می‌‌گویند اصفهان نصف‌‌جهان! ولی ما که به‌جز یک مشت خیابان پر از دست‌انداز و وصله‌‌پینه و کوچه‌‌پس‌‌کوچه‌هایی پر از طاق‌‌های گلی و تاریک و پر از گرد و خاک و زباله، چیز دیگری ندیدیم. اگر نصف دیگر جهان هم همین‌طور است که وای به حال ما! او می‌‌گفت: این کند‌‌و‌‌کوب و خراب‌‌کردن خیابان‌‌ها برای چیست؟ به عرض ایشان رساندم که برای لوله‌‌کشی آب است و درست از روز ۲۸ اسفند یعنی شب عید دست به‌کار شده‌‌اند. آن وقت ایشان بادی در غبغب انداخت و مثل اینکه مساله مهمی را کشف کرده باشد، گفت: آیا نمی‌‌توانستند این کار را از هفتم یا هشتم فروردین شروع کنند که ‌میهمان‌‌ها آمده و رفته باشند؟

یک روز که پیاده با این ‌میهمان جسور در خیابان‌‌ها قدم می‌‌زدیم، ناگهان پرسید: چرا کجه؟ گفتم چرا شوخی می‌‌کنی؟ کی می‌‌گه کجه؟ گفت: من ابدا قصد شوخی ندارم و از روز اول ورودم تا الان در هر یک از خیابان‌‌های اصفهان قدم گذاشته‌‌ام، دیده‌‌ام که آن خیابان کج و منحنی است و از لحاظ مهندسی و شهرسازی نواقصی دارد. گفتم: مثلا کدام خیابان؟ گفت خیابان شاه (طالقانی) و خیابان سپه. گفتم: وقتی آن را به قول خودشان می‌‌کشیدند به چهل ستون برخوردند و آن را کج کردند و خیابان سپه را در ادامه آن قرار دادند. گفت: پس چرا خیابان حافظ را در میدان شاه مقابل خیابان سپه ایجاد نکردند؟ در جواب عاجز ماندیم. پرسید: چرا خیابان شیخ‌‌بهایی در چهارباغ ختم می‌‌شود؟ و خیابان شاه‌‌‌‌عباس (آمادگاه) از چندصد متری آن طرف‌‌تر آن ادامه می‌‌یابد؟ چرا خیابان فردوسی با آن وضع ناهنجار کج ساخته شده، تازه به آن قسمت پرجمعیت شهر که رسیده، ادامه آن متوقف شده است؟

گفتم: بابا تو آمده‌‌ای در این شهر چند روز ‌میهمان ما باشی یا مهندسی کنی؟ عجب آدم فضولی هستی! گفت: اگر هر یک از افراد این شهر به اندازه یک‌‌صدم من فضول بودند، شهرشان به این بی‌‌ریختی و بدترکیبی درنمی‌‌آمد. گفت: شما چیزی که دارید فقط ادعاست. در سراسر شهر به قول خودتان زیبا و نصف‌‌جهانتان، یک مستراح برای قضای حاجت مسافران و سیاحان و گردش‌‌کنندگان ندارد. در بالای عمارت شهرداری‌‌تان یک ساعت لکنته آویزان نکردید تا اشخاصی که مثل من فقیرند و ساعت ندارند، لااقل وقت را بفهمند. یک محل تفریح و خوش‌‌گذرانی ندارید تا آدم یکی‌‌دو ساعت از وقت خود را با زن و فرزند خود در آنجا به خوشی بگذراند. یک ایستگاه اتوبوس برای شما نساخته‌‌اند تا زمستان از شر باران و تابستان از تابش آفتاب در امان باشید. باز اینها از آن حرف‌‌هایی بود که جواب نداشت. هر روز این ‌میهمان ناخوانده و فضول به خیابان می‌‌رفت و در برگشتن چند تا از این سوال‌‌های بی‌‌مورد برای ما به سوغات می‌‌آورد. یک روز می‌‌گفت: چرا پاسبان‌‌های راهنمایی به بعضی از رانندگان اتومبیل‌‌های شخصی سلام می‌‌دهند؟

یک دفعه می‌‌پرسید: مگر شما شهردار و انجمن شهر ندارید که گوشت را در هر نقطه‌‌ای از شهر به قیمت مخصوص می‌‌فروشند؟ روزی که از دوچرخه‌‌سواری تنه خورده بود، داد و بیداد راه انداخت و گفت: این دوچرخه‌‌سواران شهر شما هیچ چیزشان شرط هیچ چیزشان نیست و فرقی میان خودی و ‌میهمان نمی‌‌گذارند. چرا فکری جدی برای آنها نمی‌‌کنید؟خلاصه هر طوری بود و هر جور به فکرمان می‌‌رسید، جواب‌‌هایی به سوالات پی‌‌درپی این ‌میهمان می‌‌دادیم تا روزی که ‌میهمانی او سر آمد و مجبور شد غزل خداحافظی را بخواند. وقتی در اتوبوس نشست و می‌‌خواست راه بیفتد، گفت: می‌‌دانم که از فضولی‌‌های بیجای من در این مدت خسته شدید؛ اما فراموش نکنید که گفتم اگر هر یک از افراد این شهر به اندازه یک‌‌صدم من فضول بودند، حال و احوالشان خیلی بهتر از این بود.

 

منبع: روزنامه اصفهان، ش ۱۱۷۵، ۱۶ فروردین ۱۳۴۳