آمارتیاسن؛ خاطرات دانشجویی در کمبریج
کاربستِ دادههای تجربی درهند
تا ماه ژوئن ۱۹۵۶ که سال اولِ دوره دکتریام به پایان رسید، چیزهایی نوشته و گرد آورده بودم که به نظر، کم از رساله دانشگاهی نداشت. آن زمان، اقتصاددانان دانشگاههای مختلف شیوههای گوناگونی را بررسی میکردند که به کمک آنها میتوان روش تولید را انتخاب کرد. برخی از آنها اختصاصا به حداکثرسازی ارزش کلِ تولید توجه داشتند و بعضی دیگر میخواستند مازاد عرضه را افزون کنند. در این میان، کسانی هم بر بیشینهسازی سود تمرکز کرده بودند. هرچه مازاد عرضه بیشتر باشد -در صورت سرمایهگذاری مجدد- ممکن است نرخ رشد هم بیشتر شود و به همین دلیل، در آینده تولید افزایش یابد. توجه به این نکته در کنار تحلیل روشهای تولید که در بالا برشمردم -و تحلیل رویکردهای موجود دیگر- کمک میکرد تا بتوان معیارهای مختلف را از طریق ارزیابی سِریهای زمانی جایگزین تولید و مصرف مقایسه کرد.
اطمینان داشتم که میتوان از طریق ارزیابی تطبیقی سریهای زمانی جایگزین که از قضا کار جالبی هم بود، منابع بینظم و ترتیب این حوزه را طبقهبندی کرد و بهدقت، سر و سامان بخشید. روش خودم را «رویکرد سری زمانی» نام گذاشتم. خرسند بودم که میتوانم خطوط کلی روششناسی عمومی و قابل بحث خود را درباره طرحهای جایگزینِ مختلفی که ارائه میشد، ترسیم کنم. ایده کلی خود را در قالب مقالهای، به فصلنامه اقتصاد (که از قدیم مهمترین نشریه اقتصادی بود) فرستادم و آنها نیز لطف کردند و فورا مقاله را به چاپ رساندند. همچنین پذیرفتند مقاله دوم را نیز به فاصله کمی منتشر کنند. چند موضوع مرتبط دیگر نیز در مقالاتِ جداگانه انتشار یافتند. آن موقع که پایان سال اول تحصیلم بود، به ذهنم رسید که شاید بشود رساله دکترایم را از این مقالات دربیاورم؛ ولی نگران بودم که مبادا دچار خودبزرگبینی شده باشم.
به همین خاطر، از استادم موریس داب خواهش کردم رسالهام را تورقی کند و نظرش را بگوید. فراموش کرده بودم که «تورق» از نظر ایشان معنی ندارد. بالاخره بعد از دو هفته، نظرات فراوان و ارزشمند خود درباره نحوه ارائه بهتر مطالب را به من تحویل داد. اما نهایتا این دلگرمی را هم داده بود که مطالبم قطعا از آنچه برای رساله دکترا نیاز است، بیشتر است. موریس برای اطلاع من یادآور شد که با همه این اوصاف، مقررات دانشگاه کمبریج نمیگذارد رسالهام را در پایان سال اول تحویل دهم. درواقع، مقررات دانشگاه میگفت دانشجویان تا پایان سال سوم نمیتوانند رسالهشان را ارائه دهند. از خودم میپرسیدم در این دو سال، بهجز کار روی موضوع رسالهای که به هر دلیل انتخابش کردهام، چه باید بکنم؟ و آیا حالا که رسالهام تکمیل شده است، نمیتوانم برگردم کلکته و دوره دکترا را دو سال فراموش کنم؟ نیاز به استراحت داشتم و از این گذشته، دلم هم برای هند تنگ شده بود.
پس رفتم پیشِ پییرو سرافا که علاوه بر وظایفش در کالج ترینیتی، مدیر امور پژوهشی دانشکده اقتصاد هم بود و به دانشجویان دکترا مشورت میداد. نسخهای از، بهقول معروف تِزم را برایش فرستادم؛ نگاهی انداخت و ظاهرا بدش نیامد. از او پرسیدم حالا میتوانم بروم کلکته و دو سال دیگر برگردم؟ پییرو گفت «درست حدس زدهای. دانشگاه نه اجازه میدهد تا دو سال دیگر رسالهات را تحویل بدهی، نه میگذارد در این مدت جایی بروی؛ چون برای مقطع دکترا باید در کمبریج ساکن باشی و دستکم در ظاهر، نشان دهی مشغول آمادهکردن رسالهات هستی.» این حرفها بهکل ناامیدم کرد؛ ولی فکر بکر خودِ آقای سرافا پایان خوشی به ماجرا داد. طبق توصیه ایشان، از دانشکده درخواست کردم اجازه دهد دو سال باقیمانده را بروم کلکته تا نظریهام را عملا درباره دادههای تجربی به دستآمده از هند بهکار ببندم.
حالا باید برای این طرح جدید استاد راهنمای دیگری هم در هند بگیرم؛ چون نمیگذاشتند بدون استاد کار کنم. ولی در این مورد هیچ جای نگرانی نبود؛ چون در آنجا پروفسور آمیا داسگوپتا، اقتصاددان برجسته، حاضر بود به من کمک کند. مضافا اینکه میدانستم صحبت با عمو آمیا، در هر موردی که باشد، بسیار لذتبخش و آموزنده است. پس با وی مکاتبهای کردم و او هم صمیمانه پذیرفت. حالا که با کمک آقای سرافا مشکل مقررات دانشگاه حلوفصل شده بود، آماده سفر به هند میشدم. احساس میکردم حداقل یک دوره از رابطهام با کمبریج به پایان خود میرسد؛ چون قرار بود فقط برای تحویل رسالهام برگردم و بعد دوباره بروم هند. هنوز از کمبریج نرفته، دچار نوعی دلتنگی هم شدم؛ چون میخواستم به همین زودی حضور خودم را در این دانشگاه قدیمی پایان دهم. اینبار میتوانستم با هواپیما بروم کلکته؛ چون بین سالهای ۱۹۵۳ (که از طریق دریا با کشتی اساس استراتناور به انگلستان رفتم) تا ۱۹۵۶ قیمت بلیت هواپیما بهشدت افت کرده بود؛ ولی هزینه سفرهای دریایی، به علت افزایش خرج و مخارج نیروی کار، با شتاب حتی بیشتری افزایش یافته بود.
درست قبل از اینکه به هند پرواز کنم نامهای از رئیس دانشگاهی تازهتاسیس (دانشگاه جادوپور کلکته) به دستم رسید که میگفت مایه خرسندیشان خواهد بود اگر من مسوولیت تشکیل گروه اقتصاد را بر عهده بگیرم و مدیرگروه دانشکده شوم. از یک طرف سنوسالم هیچ تناسبی با این شغل نداشت؛ آنزمان کمی کمتر از ۲۳ سال داشتم و از طرف دیگر، نمیخواستم ناگهان درگیر مشاغل اجرایی دستوپاگیر شوم. اما این پیشنهاد دور از تصور که مایه نگرانیام بود، وسوسهام کرد دانشکدهای تاسیس کنم و برنامه آموزشیاش را مطابق روشی پیش ببرم که خودم فکر میکردم اقتصاد را باید آنگونه درس داد. تصمیم کوچکی نبود؛ اما بعد از کمی دودلی، این وظیفه خطیر را پذیرفتم. در ماه اوت بارانی کلکته، با جدیت تمام، برنامه درسی ترمها را تنظیم کردم و برای جذب استادان مختلف برای تدریس در دانشگاه جادوپور برنامهریزی کردم.
خاطرم هست اوایل کار، چون مدرس زیاد نبود، خودم مجبور بودم هر هفته کلاسهای فراوانی در موضوعات مختلف اقتصاد برگزار کنم. یک هفته، اگر اشتباه نکنم، ۲۸ کلاس کامل یکساعته برگزار کردم. خیلی خستهکننده بود؛ ولی همین که مجبور بودم بهطور جدی در حوزههای گوناگون اقتصاد مطالعه کنم، باعث شد چیزهای جدید فراوانی یاد بگیرم. امیدوار بودم به درد دانشجویان هم بخورد. آنقدر از آموزش مطالب به دانشجویان آموخته بودم که باورم شده بود تا وقتی چیزی را به دیگران آموزش ندادهام، واقعا نمیدانم آن چیز را درست بلدم یا نه؟
این موضوع در علم اقتصاد، بهطور خاص، به ابزارهای ردهشناختی در معرفتشناسی اقتصاد مربوط میشود و مرا به یاد دوست قدیمیام پانینی، دستورنویس و آواشناس قرن سوم پیش از میلاد میانداخت که تحلیلهای ردهشناختیاش خیلی بر اندیشه من اثر گذاشته بود. انتصاب من، بهدلیل سن کمی که داشتم و شایعات فراوانی که میگفتند خودم را با پارتیبازی در دانشگاه جادوپور جا کردهام، با سیل اعتراضات روبهرو شد که البته کاملا طبیعی و قابلپیشبینی بود.
علاوهبر اینها، عقاید چپی که داشتم موجبات سوءظن سیاسی را هم فراهم میکرد، تنها سه سال پیش از این، در کالج پرزیدنسی، با جدیت، فعالیت دانشجویی میکردم. از جمله تندترین حملههایی که به من کردند مجموعه مقالات انتقادآمیزی بود که در مجله دست راستی جوگابانی منتشر شد. انتقادها طوری بود که انگار، بهخاطر انتصاب من در دانشگاه، دنیا دارد به آخر میرسد! در یکی از این مقالات، کاریکاتور بسیار ماهرانهای از من کشیده بودند که باید اعتراف کنم واقعا خوشم آمد. کاریکاتور نشان میداد مرا از گهواره میدزدند، فورا مقابل تختهسیاه میگذارند، گچ میدهند دستم و استاد دانشگاه میشوم. علاقه دانشجویان توان مضاعفی به من میبخشید و از این بابت بسیار مرهون آنها بودم. بعضی از آنها بهراستی بینظیر بودند، مثل سورین باتاچاریا که بعدها نویسنده و استادی برجسته شد. درحقیقت، اکثر دانشجویانی که جسارت ورزیده بودند تا در این دانشگاه تازهتاسیس اقتصاد بخوانند، بسیار مستعد بودند. غیر از سورین، ربا (که بعدا با سورین ازدواج کرد)، دیرندرا چاکرابورتی، پیکی سن و دیگران هم بودند که جمع فوقالعادهای را بهوجود آورده بودند. تا سالها بعد از رفتنم از دانشگاه جادوپور ارتباطم را با آنها حفظ کردم.
دانشگاه جادوپور فضای فکری جالبی داشت و من هم از فرصتها و چالشهای آن بهرهمند شدم. دههها پیش از آنکه دانشکدههای ادبیات، تاریخ، علوم اجتماعی و بهطور کلی «علوم انسانی» به دانشکدههای قدیمیتر مهندسی و علوم طبیعی اضافه شوند و جادوپور را به دانشگاه تبدیل کنند، این مکان یکی از کالجهای معتبر مهندسی بود. همکارانم در دانشکده اقتصاد -از جمله پارامش رای، ریشیکش بانرجی، آنیتا بانرجی، آجیت داسگوپتا و مرینال داتا چادهوری- همواره سرزنده و فعال بودند. استاد سوشوبهان سارکار کرسی گروه تاریخ را داشت و آن زمان که در کالج پرزیدنسی اقتصاد میخواندم، او استاد تاریخ بود. استاد سارکار معلم و محققی درجهیک بود و تاثیری شگرف بر شیوه نگرش من گذاشت. همکاری با سوشوبهانبابو سعادت بزرگی بود، بهسبب محبتی که به من داشت همیشه از راهنماییهای او بهرهمند میشدم و مرا نصیحت میکرد که بهعنوان استادی جدید و بیش از حد جوان، چه باید (و از آن مهمتر چه نباید) بکنم.