نگاهی انتقادی به ایرانشناسی آرتور میلسپو
شرقشناسی استعمارگرانه
میلسپو هم مایل بود به وضعیت بحرانزده ایران سر وسامانی بخشد. و هم در این فکر بود که از نیروی نظمدهنده رضاخانی و سپس رضاشاهی به نفع منویات خود بهرهگیری کند. بهعنوان نمونه اقدامهای سرکوبگرانه رضاخان را نسبت به جنبشهای جداییطلب در جهت وحدت ملی و تمامیت ارضی تلقی و از آن بهشدت تمجید میکند و وی را با این نکته همراهی میکند که حتی در غرب هم موانعی از این دست وجود داشته است و اعتقاد رضاخان به استحکام زیربنایی و استقامت و ثبات رای و ایجاد یک هسته مرکزی پر قدرت با سیاست مشخص و روشن را میستاید؛ زیرا در جهت نیات خود دکتر میلسپو و همسو با آن بوده است. در سفر اول هنوز با دستاندازهای قدرت سیاسی و مشاجرات و رقابتهای بعضا شگفتآور بر سر قدرت آشنا نبوده و اصولا با دیدی آرمانگرایانه و کمابیش منصفانه از ایرانی تمجید میکرده است.
از اینکه ایرانی و تمدن ایرانی در کتابهای غربی بسیار بد معرفی شده و ناشناخته مانده است، تنقید میکند و در عین حال میپذیرد که ورود غربیان به ایران همراه با حیلهگریهای سیاسی بوده است. حس تلفیقگرایی ایرانیان را میستاید و چنین باور میکند که پیشرفتهای ایرانیان هیچگاه تحفه وارداتی غربیها نبوده، بلکه با میل و خواسته ایرانیها، امکانپذیر شده بوده است، تصور کشورهای صنعتی در باب ایران را جاهلانه میانگارد و از علایق عقلای قوم ایرانی مبنی بر ترقی کشور ایران تمجید میکند تا جایی که دعوت از مستشار توسط نخبگان ایرانی را مستحسن جلوه میدهد. علت نبود تشکیلات صحیح اقتصادی در ایران را به صفات جبلی (ذاتی) منتسب نمیکند، بلکه درگیری مدام ایرانیها را با مسائل سیاسی که ناشی از حضور دو قدرت بزرگی استعماری در ایران بوده است، ریشهدار نبودن دستگاههای منتظم کشورداری تلقی میکند، به طرزی منصفانه و بیطرفانه نواقص سیستم مالی ایران را برمیشمرد: «برای توصیف وضع مالی ایران و عملیات هیات آمریکایی من میتوانم شعار بدهم و مثلا بگویم ایرانیها ذات استعداد پیشرفت و مدیریت ندارند و بهبودهایی که در عرض سه سال گذشته پدید آمده صرفا به دست هیات آمریکایی انجام شده است؛ ولی اگر چنین بگویم هیات آمریکایی را که بهصورت یک عامل با لیاقت، یک باور مفید و یک برقرارکننده ثبات مملکت جلوه کرده است، به شکل یک قدرت دیکتاتوری درآوردهام... شخصا عقیده دارم که ساختن ایران نو باید بهدست خود ایرانیان انجام شود.»
عقیده «شرق شرق است و غرب هم، غرب و این دو هیچگاه نمی توانند با هم کنار بیایند،» را مردود میشمارد و اصولا مقایسه میان شرق و غرب را نامفهوم جلوه میدهد و سپس با این جمله که معیار سنجش اصول اخلاقی یک امر نسبی است بهشدت بر این امر پافشاری میکند که عبارت ایرانیها عموما نادرست هستند، از بیخ و بن نادرست است؛ زیرا صفات موجود در کلمه نادرست را در آداب و رسوم و اخلاقیات همه کشورها و حتی اروپا و آمریکا رایج میدانند. پا را فراتر هم میگذارد و رقابتهای استعماری را محکوم میکند: زمان مدد گرفتن از روشهای کهنه و منسوخشدهای مانند تحت نفوذگرفتن، ضعیفکشی و بهرهبرداری ظالمانه گذشته است.
ولی خود صراحتا میگوید اگر از ایرانی انتقاد میکنم تنها به دلیل آن است که به وی گذشته ارزشمند تاریخیاش را بشناسانم و از اینجاست که در موضع شناخت از نقطه سرآمدگی و از منظر چیرگی به ایرانی مینگرد، بهرغم همه آن نگاه منصفانهای که در آغاز از خود بروز میدهد. وی مینویسد که در آغاز ماموریت اطلاعاتی ناقص از ایران داشتیم؛ زیرا کاملا مشخص است که در آن زمان آمریکاییها نسبت به ایران علایق استعماری و چیرهجویانه نداشتند؛ ولی در حین ماموریتش در ایران پی میبرد که اصولا ایرانیها علاقهای به رویارویی با حقیقت ندارند و تنها به پشت هم گویی، توطئه و دسیسه علیه همدیگر، انتظار دریافت حقوق و مواجب متناسب و سطح بالا و بیعلاقگی به حقایق بیپرده متصف هستند؛ ولی هر کاری را که به دست غربیها صورت میگرفته است، بدون شک و تردید که ناشی از همسویی غربیان با غربیان بوده، پذیرفتنی میداند: «چون تنظیم و ترتیب مداخل گمرکات بهدست کارشناسان بلژیکی بود خوشبختانه از جانب ما توجه فوری به آن لزومی نداشت.»
ایرانیها را کمکارانی تلقی میکند که ممکن است تحت تاثیر پرکاری ذاتی آمریکاییها قرار گیرند و این نکته خلافآمد آن نگاه کموبیش منصفانهای است که وی در پیش گرفته بود و وی حتی سعی میکرد اقدامات سایر مستشاران همکارش را نیک و مثبت جلوه دهد و مردم را محق جلوه ندهد؛ ولی میلسپو حتی در همین کتاب که حاصل ماموریت اول وی بوده و قاعدتا نباید موضعگیری چیرهدستانه داشته باشد، سعی وافر میکند که ابژه ایرانی را در برابر خود بگذارد، آن را معنی کند و به آن، تعین بخشد. بنابراین از موضع یک غربی چیره برای ایرانی جماعت تعیین تکلیف میکند: «ایرانیان نیز محتملا انتظار دیگری جز اینها (توسعه اقتصادی، گسترش ثروت عمومی، آموزش همگانی و... یعنی همان مواردی که در آمریکا رخ داده بوده است) نداشته و آرزوی مهمتری در سرمیپرورانند.»
کارهایی را که انجام شده است محسنات کاملی محسوب میکند که توسط آمریکاییها امکان پیادهسازی پیدا کرده است و خود ایرانیها به هر دلیل به انجام و فرجام بخشیدن به آنها، کامیاب نمیشدهاند. زبان فارسی را معلوم نیست با چه معیاری و با چه قیاس و استدلالی، ناهنجار و خشن و بیحالت تلقی میکند. زن ایرانی را تنها زمانی مقبول و مستحسن میپندارد که مانند آمریکاییها از قید رقیت خارج شده باشد.
رقابت میان احزاب را آنگونه نمیبیند که در آمریکا و انگلستان رواج دارد؛ زیرا معیار مطلوب و شناختهشده برای وی همان است که در آن کشورها رایج است. مشخص نمیگرداند که با کدام معیار به این نتیجه رسیده است که در ایرانیان هنوز احساس خلأ به علت نداشتن قانون آنگونه که در ممالک غربی ممکن است به وجود بیاید، دیده نمیشود. معلوم نمیکند که به چه دلیل ایرانی آنگونه که سواد، بهداشت، ورزش و تفریح در آمریکا رایج شده است واجد آن ویژگیها نیست. مدح شبیه به ذم میکند و مینویسد: مقداری از اینگونه خصوصیات (ویژگیهایی که برای یک ایرانی نام میبرد و چندان مقبول عقل سلیم واقع نمیشود) در ایرانیانی که مدتی از عمر خود را در کشورهای غربی گذراندهاند یا در ممالک دیگر و حتی در کالج آمریکایی تهران تحصیل کردهاند، تخفیف یافته یا به کلی از بین رفته است.»
بنابراین اخلاق مستحسن همان اخلاق چیره است و استیلا به هر دلیل، سببساز زوال خصال نامقبول تلقی میشود. دموکراسی معهود غربی را در اولویت میپندارد و معتقد میشود که حتی با مشروطه سلطنتی نیز میتوان به پیشرفت و دموکراسی دست یافت؛ گرچه دموکراسی را در ایران غیر قابل انتظار تلقی میکند، ولی نیک مشخص است که الگوی قابل قبول حکومت یا نمونه آرمانی Ideal Type زمامداری برای وی همان روشی است که در غرب رواج یافته است. ایرانیان را استادان رفع مسوولیت تلقی میکند و انواع صفات نامقبول ایرانی را مانند لم دادن و بیکاری و وقت تلف کردنهای مکرر ناشی از اقتصاد مبتنی بر کشاورزی میداند؛ بدون آنکه معلوم کند مبنای استدلال وی کجاست و به کدام سبب اقتصاد زراعت پایه موجد بیچارگی و تنبلی است؟
اگر دلیل اینچنین باشد، باید اقتصاد پیشاسرمایهداری مبتنی بر فئودالیته اروپایی توان انتقال به اقتصاد سرمایهدارانه و صنعتیشده را در خود نمییافت. از یکسو ایرانی را دچار سکته پیشرفت میداند؛ ولی از منظری غربباورانه توصیه سادهدلانهای میکند و مشت خود را میگشاید: تعجبآور است که چرا در ایران مردم به خود زحمت استفاده از وسایل راحت و مدرنی را که در آمریکا معمول است، نمیدهند. اگر ایرانی تنها با بهرهگیری از تکنیکهای غربیان، متجدد و پیشرفته میشد که تقلید از آنان کاری بسیار سهل و آسان مینمود. بنابراین آنچه معلوم است این است که ایران مقبول از منظر وی ایرانی است که جامه غربی بپوشد و به شیوه آنان زندگی کند. این تابلوی ایرانی، ابژهای است که وی در برابر خود قرار میدهد و به آن، آنگونه که خود میخواهد تعین میبخشد و شکل میسازد و معنی میدهد.
میلسپو در سفر دوم به ایران
در ماموریت دوم، آرتور میلسپو همان مستشار آمریکایی دوره اول نیست و زمانه نیز همان زمانه و هنگامه دوران نخست محسوب نمیشود. رضا شاه که دیکتاتوری خودکامه و یکهتاز بود، از سلطنت ساقط شده و نیروی شاهی در اختیار ولیعهد جوان و بیتجربه وی قرار گرفته است. نخبگان فارغ از فضای سرکوب و اختناق رضاشاهی فرصت بروز یافتهاند و از هر فرصتی برای عرض اندامهای تنشجویانه بهره میگیرند. ایران در اشغال متفقین است و آمریکا نیز بهعنوان زاویه و ضلع سوم قدرت وارد عرصه سیاست در ایران شده است.
میلسپو از یکسو بهدلیل پیشینه تجربه اول، بازی سیاست در ایران و قواعد آن را به خوبی میشناسد و از دیگر سو اکنون کشور زادگاه وی دیگر بهعنوان صاحب منفعت وارد عرصه سیاست و اقتصاد در ایران شده است. از یکسو به بررسی بیطرفانه وضعیت بینالمللی، داخلی و جغرافیایی ایران میپردازد و آن را کشوری حائل که هنوز در آن حکومتی روشنفکر و موثر پدیده نیامده است، تلقی میکند؛ کشوری که هم هییتی ویژهای از نزد خود دارد و هم کشوری که دیگران از آن انتظاراتی دارند. تحلیل منصفانهای از فردگرایی ایرانی ارائه میکند و در آن ناامنی تاریخی، حکومت استبدادی، فقدان هرگونه دگرگونی، اقتصاد مبتنی بر کشاورزی ابتدایی، بیبهرگی از هرگونه استعداد سازماندهی و قابلیت رهبری و محدودیت گرایش به همکاری و مشارکت با دیگران را دخیل میداند؛ ولی بدون درنگ به توصیه و نصیحت میپردازد و تجربه اول خود را پشتوانه آن میسازد به طرزی که خواننده احساس میکند وی در ارائه چنان توصیههایی محق است، ایرانی را نیازمند پاکسازی شدید روحی و جسمی میداند و او را قادر به پدید آوردن حکومت مستقل ملی نمیپندارد، بلکه تنها در کمکگیری از دیگران است که شاید ایرانی بتواند قدرت پدید آوردن حکومت مستقل ملی را در خود احساس کند. بهشدت از ایران و ایرانی بدگویی میکند و ملت ایران را نابالغ میداند که استقلال برایشان مفهوم ندارد، اکثریت را در ایران متفرق، پریشانفکر، ترسو و فاسد قلمداد میکند. دامنه هوش ایرانیان را محدود به تجربیات و عادات و استعداد آموزشی ملت را محصور در حفظ و جذب و تقلید میداند؛ ملتی که انسانهایش منطقی نیستند، فاقد بلوغ فکریاند و اصولا فاقد آن ساختمان مغزی است که ملل پیشرفته برای حل مسائل خود و نیل به پیشرفت لازم دارند.»
در ایران دورنمای روحی برای استقرار دموکراسی بهویژه مفهوم شأن و ارزش انسان - آنگونه که برای وی نمونه آرمانی است و تنها در غرب پدیدار شده است - تقریبا به زعم میلسیو وجود ندارد؛ زیرا انساندوستی و وجدان اجتماعی در انسان ایرانی وجود خارجی ندارد، طفرهرو و تنبل است و قویا گرایش به استبداد دارد. بنابراین چیرگی مستبدانه اروپاییها و آمریکاییان بر ایرانی تلازم عقلانی و طبیعی با خواستهها و خصال ذاتی ایرانیان دارد. بیحوصله است و نتیجه انتظار فوری معجزهمانند دارد. خجول، حساس، متلون و فاقد احساسات ملی است و درمانده، بیهدف و غیرمسوول بار آمده و همچنان بر آن نهج باقی مانده است. بیدلیل و معیار، به کلیگویی خشمگینانه میپردازد و برای هیچکدام از قضاوتهایش برهانی تاریخی و عقلانی درنمیافکند: «حکومت ایران همیشه در ردیف فاسدترین حکومتهای جهان بوده است. جامعه ایران هیچ معیار درستی از نادرستی نداشت و هیچ خشم و نفرتی نسبت به فساد نشان نمیداد... بیاغراق میتوانم بگویم که حکومت ایران یک حکومت فاسد است که بهوسیله افراد فاسد و برای افراد فاسد بهوجود آمده است. در سرزمین شیر و خورشید افراد درستکار یک پدیده شگرف و مخالف بااصل را تشکیل میدهند.»
با چنان قضاوتهای کلیگرا و فاقد استدلالهای منطقی، زمانی و تاریخی است که به تعیین تکلیف میپردازد و با لحنی که حاکی از پذیرش قطعی و نهایی استیلای غرب است، نصایحی آقا بالاسرانه و از سر پیوند مالک و مملوک میکند: ایران همچنان باید کشور حائل بماند؛ زیرا صلح جهانی و ملاحظات عملی و اخلاقی و عاطفی چنین اقتضا میکند و در این میان هیچ از خواست و اراده یک ملت خبری نیست - معتقد است طرز تفکر و اخلاق عمومی مردم و طبقات حاکم هیچ شباهتی به کیفیات فکری و ویژگیهای اخلاقی که لازمه رهبری و شهروندی یک حکومت مستقل است، ندارد و البته معلوم است که آن کیفیات و خصال تنها در کشورهای پیشرفته و غربی نمودار شده و نکتهای را زیرکانه القا میکند: «ایران هنوز شایستگی خود را برای حکومت مستقل ثابت نکرده است.»
بنابراین سیاست به حال خود گذاشتن ایران اکنون بیهوده به نظر میآید و ایرانی به هر حال باید در پرتو استعمار و استثمار، شایستگی خود را اثبات کند: «بهعنوان یک پیشنهاد عملی ایران نمیتواند به حال خودش واگذار شود و لو اینکه روسها دستشان را از این کشور کوتاه کنند. آمریکاییان برای خودشان تساوی فرصت و تساوی دسترسی به مواد خام را تقاضا خواهند کرد؛ درحالیکه سرمایهگذاران خارجی به رقابت برای کسب امتیازات و منافع ادامه خواهند داد. حقوقی که قبلا کسب شده تا در آینده کسب خواهد شد نیاز به حمایت دارد. انگلستان با سرمایهگذاری عظیمی که در نفت جنوب کرده است، نمی تواند دستش را از ایران بشوید. اصولا یک کشور کوچک نباید بیش از یک کشور بزرگ انزواطلب باشد و در عمل هیچ کشوری بهویژه ایران نمیتواند سیاست انزوا در پیش گیرد. روسیه در دست درازی به ایرانی که به حال خود واگذار شده باشد، تردید نخواهد کرد.
میلسپو نگاهی غربی دارد و حتی هنگامی که میخواهد مشکل ایرانی را حل کند، تعینی غربی به آن میبخشد؛ زیرا در ذهن و زبان و قلم وی چیرگی غرب جاری است و چیرگی خود به خود مبنای برهان و استدلال شده و حتی به جای آن نشسته است. بنابراین اگر دموکراسی را که صرفا یک الگوی زمامدارانه متجددانه است، راهحل مشکل جامعه ایران تلقی کند، به گمان خود وی راهی به خطا نرفته است و در این زمینه حتی شک و تردید هم روا نمیدارد که: «ایرانیان آرزوی اصلاحات مالی، پیشرفت اقتصادی، پیروی از الگوی غربی یا درستتر بگوییم تحقق استقلال کشورشان را داشتند.» بنابراین به زعم وی، کاملا بدیهی است که هدف ایران باید دموکراسی باشد و در آن هیچ شک روا نمیدارد که الگوی ایران باید همانی باشد که غربیان چیره بر وی برای او ترسیم کردهاند. گرچه ایرانیان هنوز نتوانسته باشند مبانی اساسی ناسیونالیسم دموکراتیک را بهوجود آورند؛ حکومتی که تنها در غرب پدید آمده و هیچ نمونهای از آن در آن زمان در هیچ کشور غیر اروپایی نمی توانسته است، پدیدار شود باید الگوی نهایی و فرجامین زمامداری در همه کشورهای تحت سلطه و استیلا شود. ایران را کودکی نابالغ و زودرس، تلقی کرده که ناچار شده است زود هنگام پا بر عرصه سیاست جهانی گذارد؛ ولی چه بخواهد و چه نخواهد همان راهی را طی خواهد کرد که غربیان مدتها پیش طی کردهاند و چنین سرنوشتی محتوم است.
دکتر میلسپو ایرانشناسی یا شرق شناسی ویژه خود را بروز میدهد؛ زیرا از یکسو خلاف آنکه آمریکاییان در ایران علاقههای استعماری نداشتند؛ ولی خوی استعمارگری را بهویژه نسبت به سرخپوستان، سیاهپوستان و اهالی آمریکای لاتین آزموده بودند و چندان ناآشنا به قواعد و قوانین بهرهجوییها نبودند و میلسپو نیز خود بهعنوان یک استاد علوم سیاسی نمیتوانست دستکم از زمینههای بروز و قوام یافتن آن بدون آگاهی باشد. از دیگر سو، التفات وی به ابژه ایرانی از منظر سوژگی غربیان بود که عنصر ایرانی را متعلق شناخت خود کرده بودند و از سر اراده و خواست به شناسایی که با تصرف همزاد و همزمان است، به ایران پرداخته بودند. چنین شناختی نمیتواند از قاعده مهم معنا بخشیدن به یک شئ خارجی توسط فاعل شناسایی مستثنی باشد؛ زیرا هم اوست که تلاش وافر میکند ایرانی را درک کند، وضع سیاسی او را بشناسد، تاریخ وی را بفهمد تنها برای آنکه بتواند به نیکی او را فراچنگ آورد و مطلوب مجرب قوام بافته خود را الگوی پیش پای وی قرار دهد تا وی در محاصره چنان افتد که بدون عاقبتاندیشی و شناخت، دست به جذب و تقلید زند.
ایرانشناسی آمریکایی آغازین، گرچه تلاش میکند خود را بیطرف جلوه دهد، ولی ناخودآگاه جمعی محیط بر ذهن و زبان وی، میلسپو را نیز عامل تقویت و توسیع همان چیرگی معهود تاریخی غربیان می گرداند.میلسپو نیز ایران مطلوب را ایران گام گذاشته در جاده تجدد و مدرنیته میپندارد و مطلوب ایران را نیز خود پیشنهاد میکند که چیزی جز الگوی غرب نیست. غربیان چیره، صورتهای تاریخی گوناگون را برنمیتابند و ابژه را با سوژه یکی میخواهند. هر چیزی که مثل من است و هر چیزی که مثل من نیست ابتدا شناسایی، سپس فراچنگ آورده میشود و در فرجام کار همانند من خواهد شد چه بخواهد چه نخواهد.
نتیجه
شرق شناسی ادوارد سعید، نگاهی فوکویی به چیستی و چرایی نگاه ویژهای است که غربیان در مواجهه با مساله شرق برگزیده و آن را مورد شناسایی قرار دادهاند. از یکسو شاید نتوان بحثی را که بر اساس معادله سوبژکتیویته و ابژکتویته به طرزی فلسفی صورت گرفته است به نحوی مستقیم با مطالعات ایرانشناسی همپیوند دانست؛ ولی از خلال دانستهها و شناختهای یک سلطهپذیر، شاید این توان را بیابیم که به کنه دلایل یا «وجه نرمافزاری نگاه جهتگیرانه غربیان به مساله شرق / ایران» پی ببریم. این نکته از آنجا اهمیت مییابد که در قیاس دو ماموریت میلسپو در ایران، ماموریت دوم وی جایگاه مهمتر از ماموریت نخستین یافته است. کتاب حاصل از ماموریت دوم وی، سراسر، حاوی نگاهی توهینآمیز است؛ زیرا در مقایسه با کتاب حاصل از ماموریت اول وی که زبان و قلم را به تحسین واداشته در ماموریت دوم، لحنی گزنده را برگزیده است.
او برای تعدیل بودجه، تامین خواربار عمومی، تثبیت قیمتها، حل مساله حملونقل، ایجاد کار و تولید ثروت، بهرهگیری از قانون وام و اجاره و تهیه مواد حیاتی لازم از خارج، استخدام شده بود؛ ولی تمام تلاشهایش را بر وابسته کردن ایران به آمریکا، دخالت در امور سیاسی ایران، گماردن آمریکاییها به مناصب حساس، کاهش نفرات ارتش و حتی انحلال آن متمرکز کرد. اگر بخواهیم متوجه شویم که چرا وی در ماموریت اول خود در ایران فیالواقع بی طرف و عملگرا بود، ولی در ماموریت دوم، به طرزی کاملا واضح، سوگیرانه عمل کرد و هیچگاه قلم را از زخم زبان و نیش و نوش پاک نکرد، مجبور هستیم فراتر از روایت صرف تاریخگرا، اندکی متکی بر برخی تئوریها شویم تا بهتر بتوانیم به چراییها پاسخ دهیم. شاید محوریت مفهوم کسب و نگاهداشت قدرت، بهویژه در بعد نرمافزاری آن حتی در دنیای غرب نیز به طرزی چشمگیر مطرح بوده، ولی آنچه مهم است آن است که سوژه برای آنکه سوژه باشد، نیازمند ابژه است و این ابژه در دنیای غرب، ابتدا ابژهای درونی بوده است. نگارنده بر این باور است که میلسپو بهعنوان نماینده فرهنگ و تمدن آمریکا، آنچه را که آمریکاییان در درون مرزهای خود با ابژههای داخلی داشتهاند، تبدیل به نماد و فعلیتی کرده که مدنظر آن، ابژه بیرون از مرزهای آمریکا و بهویژه شرق / ایران است.