سید ضیا به روایت صدرالدین الهی

نظر شما درباره روزنامه‌نگاری سیدضیا چیست؟ روزنامه‌هایی که منتشر می‌کرد به لحاظ حرفه‌ای چطور بودند؟

این روزنامه‌ها به قول معروف روزنامه‌هایی جنجالی بودند. حرف‌های گنده‌گنده می‌زدند با تیترهای درشت‌درشت.

  خود شما به‌لحاظ حرفه‌ای این روزنامه‌ها و این شیوه روزنامه‌نگاری را قبول داشتید؟

نه، اصلا. من هرگز در کار حرفه‌ای جنجال نکردم. پنبه نزدم، هوچی‌بازی درنیاوردم. همه اینها را اگر به سوابق بنده نگاه کنید می‌فهمید. البته کار جنجالی کرده‌ام. فرض کنید رفته‌ام انقلاب الجزایر و چندبار یواشکی رفته‌ام آن داخل و آمده‌ام بیرون. یا اینکه جنگ لبنان بوده و رفته‌ام جلوی ماشین رئیس‌جمهور را گرفته‌ام که با او مصاحبه کنم. اینها‌‌ همان کار جنجالی است؛ اما جنجال نکرده‌ام. هر کاری هم که کرده‌ام یا عکس آن را دارم یا نوارش را که نگویند این کار را نکرده است. حالا افسوس می‌خورم این کتابی که در ایران چاپ شده، بی‌عکس است.

    در دورانی که گفت‌وگو‌ها انجام می‌شد به لحاظ سیاسی چه کسانی همچنان از سید حرف‌شنوی داشتند و چه کسانی اصلا به حرف‌هایش اهمیت نمی‌دادند؟

یک دسته‌ای بودند که همچنان به او ارادت داشتند. عده‌ای بودند که به آنها می‌گفت فلانی (یعنی من) می‌آید و شما را می‌بیند و آنها هم با آغوش باز مرا می‌پذیرفتند. از جمله این افراد مثلا کلنل کاظم‌خان سیاح بود. اما از رجال نسل بعدی هیچ‌کدام سیدضیا را نمی‌پسندیدند، شاید به این دلیل که آنقدر که آنها خم و راست می‌شدند و تعظیم می‌کردند او نمی‌کرده. توی کتاب هم نوشته‌ام پسر مرحوم اسدی که سناتور بود، می‌آمد و می‌دیدش. خیلی‌ها بودند که می‌آمدند و او را می‌دیدند و معمولا به ما می‌گفت فلانی هم امروز می‌آید، شما هم بنشینید ببینیم چه می‌گوید، یا اینکه به ما می‌گفت بمانید با هم ناهار بخوریم. کار من و او این‌‌طوری بود. آن حرف‌شنوی به معنایی که مدنظر شماست کسی از او نداشت. همه به او احترام می‌گذاشتند و حرفش را گوش می‌کردند و کاری را که از آنها می‌خواست انجام می‌دادند. در همین حد.

  اشاره کردید که عده‌ای بودند که به سیدضیا ارادت داشتند. آیا شما هم جزو این دسته بودید؟

نه، ما وقتی با این آدم شروع کردیم و جلو رفتیم به یک حالت خانوادگی رسیدیم، جای پدر یا پدربزرگم بود. ارادت به آن معنی که شما می‌گویید من به او نداشتم. به‌هرحال سیدضیا آدمی بود که من ازش خوشم می‌آمد. آدمی که حرفش را می‌زد و جرات داشت. در شرایطی که شما نمی‌توانستید به کسی بگویید بالای چشمت ابروست؛ اما او می‌گفت.

  آقای الهی! سیدضیا در چه شرایطی شکل گرفت که توانست در بیست‌ونه ‌سالگی کودتا کند؟

بخش اول کتاب را اگر به دقت بخوانید، چگونگی این اتفاق را به شما می‌گوید. سیدضیا آدم فعالی بوده است. به قول امروزی‌ها اکتیو بوده و ارتباطاتش را خیلی زود برقرار می‌کرد. او می‌دانست از هر کسی چطور استفاده کند. اینها در‌‌ همان بخش اول کتاب (تکه اول مصاحبه) گفته شده است و او اشاره می‌کند به اینکه اصلا چطور شد که فکر کرد باید انقلاب کند. مساله جالب شاید این باشد که می‌گوید من فکر این انقلاب را از انقلاب روسیه گرفتم و وقتی از او می‌پرسم که قهرمانانت چه کسانی هستند، می‌گوید: لنین و موسولینی. شما فرض بگیرید این دو آدم کاملا متفاوت را در کنار هم نام می‌برد. آدمی مثل سیدضیا می‌خواسته تغییر بدهد و تحول ایجاد کند. خب، همین کار را با رفقای خودش در ‌‌نهایت انجام می‌دهد و اتفاقا با رفقایش که با کمک هم کودتا کردند روابط بسیار خوبی هم داشته است.

   از جزئیات آخرین دیدارتان با سیدضیا چیزی خاطرتان هست؟

واقعا یادم نمی‌آید که آخرین دیدارمان کی بود. شاید جداگانه رفته‌ام و از او خداحافظی کرده‌ام، شاید هم‌‌ همان روزی بوده که داشتم می‌رفتم فرانسه. چیز خاصی یادم نمی‌آید. به‌هرحال با او روابط خاصی نداشتم و رابطه ما با هم مثل یک آدم کوچک‌تر پیش آدم بزرگ‌تر بود.

    وضع مالی‌اش چطور بود؟

بد نبود. توی زمین‌هایی که گرفته بود کار می‌کرد. بانک‌ها هم خیلی به او کمک می‌کردند و به او وام می‌دادند. به‌هرحال کارش درست بود. گاهی هم به این و آن کمک می‌کرد.

    مثلا به چه کسانی؟

آدم‌هایی که می‌دانست احتیاج دارند و باید کمکی به آنها بشود. منظورم آدم‌های بزرگ و سر‌شناس نیست. فرض بگیرید بقال فلان محله می‌آمد و سید هم یک چیزی به او می‌داد. من نمی‌دانم برای خانه او بعد‌ها چه اتفاقی افتاد، خانه‌اش درست زیر زندان اوین بود.

   مهم‌ترین انتقادی که به این کتاب شده این بوده که آن بخش از ناگفته‌ها، که شما در مقدمه‌تان با شرف حرفه‌ای‌تان ضمانتش را کرده‌اید، نمی‌تواند به‌هیچ‌وجه سند باشد.

من خودم هم این را قبول دارم که اینها نمی‌توانند سند باشند. من خودم هم این را گفته‌ام و برای همین اسمش گفته‌ها و ناگفته‌هاست. در مقدمه هم کاملا توضیح داده شده که مسوولیتش با اوست و من فقط ناقل هستم. این تنها درباره سیدضیا اتفاق نمی‌افتد. من یکی از بهترین مصاحبه‌های زندگی‌ام را برای اینکه نتوانستم ثبت و ضبط کنم از دست داده‌ام و آن مصاحبه‌ای است که با حسن ارسنجانی کرده‌ام. این آدم برای خودش موجود عجیب‌وغریبی بود. وقتی قرار شد مصاحبه کنیم او را تازه از سفارت رم معزول کرده بودند. نزدیک‌‌ همان دانشکده‌ای که من تدریس می‌کردم دفتری داشت. به آقای عباس پهلوان در مجله فردوسی پیغام داده بود که من این مصاحبه را خواندم و خیلی خوشم آمد از آن. بگو این یارو بیاید مرا ببیند. من هم رفتم و چند جلسه‌ای با این آدم صحبت کردیم. منتها از آن چند جلسه هیچ کاغذی دستم نیست. نه می‌گذاشت که جلسات را ضبط کنم و نه می‌گذاشت که بنویسمشان. توی خیابان با هم راه می‌رفتیم و حرف می‌زد. این‌طور نبود که در دفترش بنشیند و بگوید این را بنویس. بعد که خانه می‌رفتم آنها را می‌نوشتم و یادداشت می‌کردم. من این یادداشت‌ها را تهران جا گذاشتم و گویا از بین رفته است. اتفاقا خوب شد صحبت این آدم شد. شاید تنها کسی که خیلی شبیه سیدضیا بود همین حسن ارسنجانی بود.