روایتهایی از محمد یگانه، رئیس کل بانک مرکزی در دهه ۱۳۵۰
دم اسب را گرفتن و افسار را رها کردن!
مرور تاریخ ۵۰ سال گذشته ایران و تمرکز روی مسائل اقتصادی خود آینهای تمامنما از معضلاتی است که تکرار شدهاند به گونهای که گویی در بستر تاریخ کش آمدهاند، علی میرزاخانی، کارشناس اقتصادی که یادداشتهای زیادی با تمرکز روی معضلات اقتصادی تاریخی ایران نوشته است در مطلبی با عنوان واکسن تورم چرا به ما نرسید؟ که در تاریخ ۲۴ اسفند ۹۹ در روزنامه «دنیای اقتصاد» به چاپ رسیده است در این باره میگوید: «راه جایگزین برای «مهار تورم» همان راهی است که پنجاه سال است مرتبا تکرار و به شکست منجر میشود؛ یعنی همان «کنترل قیمتها» یا بهدنبال تکتک قیمتها دویدن که در بهترین حالت، شبیه دم اسب را گرفتن و افسار را رها کردن است که ناگفته پیداست چه فاجعهای بهدنبال دارد. البته این فاجعه اگرچه برای عامه مردم بهویژه صاحبان درآمدهای ثابت، کمرشکن است، اما گویا برای موجسواران تورم که روی این اسبهای رمکرده نشستهاند، بسیار لذتبخش است و شاید به همین دلیل است که اینان مکررا سیاستگذار را نسبت به واکسیناسیون ضدتورمی دچار فوبیا میکنند تا در همچنان بر همین پاشنه بچرخد.»
محمد یگانه، رئیس کل بانک مرکزی در سالهای ۵۲ تا ۵۴ در کتاب خاطراتش که به صورت مصاحبهای با ضیا صدقی انجام شده است آثار سیاستگذاریهای اقتصادی از تورم گرفته تا فرآیند تاسیس بانک در طی آن سالها را اینگونه روایت میکند:
مسائلی همانند نرخ ارز یا رابطه ریال با دلار یک مساله سیاسی بود ما با وزارت دارایی در این مورد کاملا در جهت صددرصد مخالف قرار داشتیم(با آقای انصاری)، ایشان موافق پایین آوردن قیمت دلار بود که از هفتاد و چند ریال بیاید روی پنجاه ریال. چون نمیتوانستند با تورم مبارزه بکنند و تورم یک تورم دولتی بود در آن صورت میخواستند با پایین آوردن قیمت دلار، کالاها ارزانتر وارد بشود و... و آن وقت تازه تشویق میکرد فرار سرمایه را از ایران به خارج و وزرای اقتصادی هم اکثرشان موافق این اظهارات بودند. وزیر صنایع، وزیر بازرگانی، وزیر امور اقتصادی و دارایی. ولی مثلا رئیس سازمان برنامه نظرش با من مساعد بود این سیاست اگر آن وقت عملی میشد میلیاردها دلار به ایران ضرر وارد میکرد. از درآمد دولت کسر میشد، تاثیر داشت روی تولیدات کشور، صادرات کشور و... این کار به جایی رسید که بعد از مشاجرات بسیار شدیدی که در حدود یک ماه طول کشید آخر نخستوزیر نتوانست مساله را حل بکند، پوزیسیون من هم این بود تا روزی که رئیس بانک مرکزی هستم این کار را نمیتوانم قبول بکنم و انصاری هم دو پایش را گذاشته بود توی یک کفش که من به عنوان وزیر دارایی میخواهم این کار عملی بشود. آخر باید شاه تصمیم میگرفت، شاه هم موضع بانک مرکزی را تایید کرد. البته این هم خودش حکایتی دارد که ایشان از چه راههایی رفتند و ما از چه راههایی که توانستیم حرفمان را بزنیم و شاه... یکی از این تصادمات بسیار شدید بود.
نشر اسکناس و دلالی پسر پادشاه ایتالیا
یگانه سپس درباره فرامین درباری توضیح میدهد: فرضا ما در آن دوره گاهی یک دستوراتی میگرفتیم از دربار که فلان کار بشود، فلان کار نشود. که یکی از اینها درباره نشر اسکناس بود، که خودش یک حکایتی دارد. قرار شده بود پسر پادشاه ایتالیا این دلالیاش را بکند و مقداری کمیسیون بگیرد و...
برای چاپ اسکناس ایران؟
بله چاپ اسکناس ایران. یا مثلا دستوری رسیده بود که جواهرات را ما خارج بکنیم از کشور، جواهرات سلطنتی را برای نمایش در نمایشگاهی در کانادا.
از کجا دستور رسیده بود؟
علم به من نامه فرستاده بود. اوامر شاه را ابلاغی کرده بودند که این کار عملی بشود و ترتیبانش را بانک مرکزی بدهد. یا فشارهایی آمد به دادن مبالغ زیادی به رضاییها و...
بله من این را در مرحله بعدی مصاحبه از شما سوال خواهم کرد.
چطور توانستم جلویش را بگیریم و غیره و اینها. ولی دیگر مثل دوره آبادانی و مسکن به جایی رسیدیم که آن افرادی که در دربار وجود داشتند شروع کردند به گزارش دادن که بله ما اوامر شاه را در بانک مرکزی اجرا نمیکنیم و ما را به صورت یک یاغی میخواستند در بیاورند که پشت سرش هم ممکن بود رفتن من از بانک مرکزی باشد. در عین حالی که با حداکثر موفقیت در آنجا بودیم توانستیم نظامی به وجود بیاوریم در بانک مرکزی.
محاجه با شاه
یگانه در ادامه میگوید: باز برنامهای ریخته بودند، طرحی داشتند که با موافقت بانک مرکزی، انگلیسیها یک بانکی به وجود بیاورند در ایران که این بانک کارش خرید سهام و جلب سرمایهگذاری عربها باشد، برای خرید این سهام. در صورتی که در بانک موقعی که من وزارت اقتصاد بودم با آن زحمت که این صنایع را به وجود میآوردیم و صنایع ملی به وسیله ایرانیها نضج گرفته بود و حالا به منفعت افتاده بود حالا باید میآمدیم اینها را دو دستی تقدیم میکردیم به عربها در صورتی که سایر ایرانیها علاقهمند بودند بروند سهامش را بخرند، سهام این کارخانجات را و فرصتی به آنها داده نمیشد. چون هدف این نبود که این صنایع، صنایع ملی نیز در کنترل ایران به وجود بیاید، بنابراین این کنترل را میخواستند از دست ایران خارج بکنند و اینها هم به طور وسیعی داشتند جلو میرفتند. فرض کنید ایران ناسیونال در سطح بینالمللی با هر کارخانه دیگری داشت تولید میکرد میتوانست رقابت کند، تولید و فروشش رسیده بود به چندین صد میلیون دلار در سال و آینده بسیار درخشانی هم صنایع بخش خصوصی داشتند و آن وقت شاه هم دستور داده بود این بانک به وجود بیاید با همکاری انگلیسیها و غیره. یک جریانی بود که البته وقتی که من رفتم به شاه گفتم: «قربان این همچین طرحی است» با عصبانیت گفت: «من این دستورش را چند ماه پیش دادم مگر هنوز این اجازهاش داده نشده.» من گفتم: «طرحش را تازه آوردهاند و من هم دیشب تا ساعت دوازده شب این را مطالعه کردم و حالا هم در حضورتان هستم که ببینم اوامرتان چیست؟» گفت: «خیلی خوب بروید بلافاصله این را به راهش بیندازید ما دستورش را که دادیم دیگر چه میخواهید؟» در جوابش هم من گفتم: «قربان، میخواهیم ببینیم که شاهنشاه نظرش چه است با توجه به تمامی عوامل و جوانب این طرح تا دستوراتی که دادید آن طور عملی بشود». گفت: «حرفت چیست؟» گفتم: «میتوانم قربان حرفم را آن طوری که حس میکنم بزنم؟» گفت: «آره». بعد آمد مقابل من ایستاد، گفت: «چیست؟» گفتم: «قربان دیشب وقتی که من این را خواندم تا ساعت چهار نتوانستم بخوابم.» گفت: «سردرد پیدا کردی؟» گفتم: «نه» گفتم: «قربان به یاد عهدنامه ترکمنچای و گلستان افتادم که ما رفتیم و جنگ کردیم و شکست خوردیم و قرارداد کاپیتولاسیون را جلوی ما گذاشتند که ما امضا کنیم. قربان این قرارداد، قرارداد کاپیتولاسیون است. غیر از عدم منافع و مضاری که دارد و چه میخواهند بکنند، در مرحله اول ما باید برویم به خاطر این آقایان ۱۰ تا قانون بگذرانیم از مجلس تا اینها این بانک را ایجاد بکنند. دولت پولهای خودش را که به موجب قانون در هیججا نمیتواند بگذارد جز بانک مرکزی باید از بانک مرکزی بردارد ببرد پیش اینها بگذارد. قربان تمام بانکهایی که در ایران هستند باید مالیات بدهند، از بانک مرکزی گرفته تا تمام بانکها، [اما] مال اینها مالیات ندهند. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، تمام اینها. وقتی که شاه این را شنید، گفت: «گه خوردند، غلط کردند. همانطوری که با سایرین رفتار کردید با اینها هم رفتار بکنید. اگر آمدند بیایند و اگر نیامدند نیایند.» خلاصه ما هم شرایطش را گذاشتیم.
اگر نیامدند نیایند، بله؟
بله نیامدند. نه. چون منافعی نداشت برایشان. آن طوری که میخواستند یک مرتبه همهچیز را به هم بزنند عملی نبود. همان آقای پارسونز بود که بعدا سفیرشان شد.
در سازمان ملل هم، در هر حال، این را فرضا، آن وقت پسر وزیر خارجه انگلستان در این جریان بود، افراد دیگری نیز. از این مسائل خیلی خیلی زیاد وجود داشت. اینها را باز به عنوان مثال گفتم. خلاصه ما صلاح دیدیم بعد از این مدت سه سال یا سه سال و خردهای خودمان را از بانک مرکزی بکشیم کنار و مانند گذشته برویم دنبال کارهای دیگر یا باز دستگاههای بینالمللی.
وزیر مشاور
یگانه در ادامه گفتوگو و شرح مسائل بانک مرکزی، میافزاید: باز گفتند شما نمیتوانید بروید و ما میخواهیم از وجود شما استفاده بکنیم باز تشریف بیاورید کابینه. وزیر مشاورمان کردند، منتهی یک مقدار کارهایی به عهده من گذاشتند که در رشته تخصصی من بود و یکی از این کارهایی که در رشته تخصصی من قبول بود و کوشش خودم را کردم در آنجا، مساله همکاریهای بینالمللی بود. آن موقع مذاکرات شمال – جنوب هم در پاریس شروع شده بود و من در حدود یک سال و نیم وقتم با آن گذشت و غیر از آن نماینده ایران هم شدم در اوپک. جمشید آموزگار، وجود اینکه از وزارت دارایی هم رفت وزیر کشور شد و موضوعات مرتبط با نفت را پیگیری میکرد. ولی مسوولیت امور نمایندگی ایران را در امور مالی که وزرای دارایی اینها را رسیدگی میکردند به عهده من گذاشتند و از همان دوره بانک مرکزی و در همان موقع بود که ما در الجزیره جمع شدیم، شاه آنجا بودند صدام حسین بود و بعد چطور هواری بومدین(رئیسجمهور وقت الجزایر) توانست اینها را به همدیگر نزدیک بکند، بعد آن قرارداد در همانجا بسته شد، قرارداد الجزیره. سال ۱۹۷۵. که در آنجا تصمیمات البته زیادی گرفته شد راجع به همکاری. قیمت نفت بالا رفته بود، گرفتاریهای بینالمللی به وجود آمده بود و مسائلی داشتیم با کشورهای در حال توسعه. یکی از کارهایی هم که در آن دوره من کردم به وجود آوردن OPEC fund بود صندوق مخصوص اوپک برای همکاری با کشورهای در حال توسعه که بعد رئیس آن شدم. تا اینکه دولت انقلابی سرکار آمد، من این دوره هم که تمام شد قول داده بودم برنامههایم را انجام بدهم به شرطی که به من اجازه بدهند که از ایران خارج بشوم و بروم.
چه سالی شما مشغول این کارها بودید؟
سال ۱۹۷۵ و ۱۹۷۶ بود. و این تا اواخر ۱۹۷۶ ادامه پیدا کرد و بعدا هم مقداری فعالیتهای دیگری که گفتم در نخستوزیری بهعهده من گذاشته بودند.
به عنوان وزیر مشاور؟
بله. به عنوان وزیر مشاور که اینها را انجام میدادم همکاری با کشورهای دیگر و... البته کارهایی در وزارت دارایی و اینها میکردم.
این مثل همان شرکت در جلسات وزرای اوپک بود، شرکت در جلسات دیگر بینالمللی بود و از این قبیل کارها، یا مذاکرات پاریس را گفتم که در آنجا مرا رئیس مشترک کمیسیون امور مالی و پولی کرده بودند و حتی در موقعی هم که بنا بود یک نماینده از طرف تمام گروه کشورهای در حال توسعه صحبت بکند، تصمیم گرفتند که من باشم در صورتی که رئیس هیات ما در آن موقع جمشید آموزگار بود ولی ایشان برای آخر کار آمده بودند و خیلی اصرار داشتند که من با وزرای ۱۹ کشور در حال توسعه از هندوستان گرفته تا برزیل و آرژانتین و پاکستان، مصر و اینها که به من رای دادند همکاری بکنم در مقابل کشورهای توسعهیافته. فریاد کمک برای کشورهای در حال توسعه را ما بکشیم. ولی چون یک دوست من ونزوئلایی و رئیس گروه بود و اگر او این کار را نمیکرد، عدم اعتماد بود برای ایشان، این بود که من رفتم یک به یکی از این وزرا خواهش کردم که آقا من با ایشان همکاری میکنم و نطقش را تهیه میکنیم. ایشان هم همین کار را کردند و در نتیجه اینبار را از دوش من برداشتند. ولی این را که عرض کردم مساله موفقیت ایران بود که چه اندازه ایران در آن موقع در محافل بینالمللی هم از طرف کشورهای توسعهیافته و هم از طرف کشورهای در حال توسعه داشت نقش بازی میکرد و اطمینان داشتند که فرضا نماینده ایران به عنوان نماینده تمام گروه صحبت بکند. از طرف دیگر کشورهای توسعهیافته هم نسبت به اینها با ایران همکاریهای نزدیکی داشتند. این دوره که تمام شد من اصرارم این بود که اجازه بدهند از ایران خارج بشوم [به] یکی از این دستگاههای بینالمللی بروم.
دولت جمشید آموزگار
محمد یگانه در ادامه توضیح میدهد: در جریان این مذاکرات بودیم که دولت هویدا کنار رفت و آموزگار مامور تشکیل کابینه شد. فکر میکنم روز پنجشنبه بود در منزل نشسته بودم. جمشید آموزگار از شمال به من تلفن کرد که: «چه کار میکنی؟» گفتم: «فردا میروم به خارج به مسافرت، ماموریتی دارم.» گفت: «نه مسافرتت را به هم بزن و بیا شمال». گفتم: «موضوع چیست؟» گفت: «نمیتوانم بگویم، فقط بیا در اینجا صحبت دارم موضوعش مهم است.» فهمیدم موضوع چیست. رفتم پیشش و معلوم شد که همان ساعتی که با من صحبت میکرده یک ساعت قبلش شاه به او گفته که برود برنامهاش را تهیه بکند و همکاران خودش را معین بکند بیاید معرفی بکند. و بعد او هم نخستین فردی که دربارهاش صحبت کرده بود من بودم. بعد ما دو روز نشستیم و روی برنامه در آنجا کار کردیم. روی افراد و... او هم بالاخره تصمیمات خودش را گرفت و افراد را برد به شاه معرفی کرد. شاه هم نظراتی نسبت به چند مقام داشت منجمله وزارت دارایی که انصاری باشد یا وزارت جنگ، خارجه و... که اینها چه افرادی باشند.
خلاصه چند نفر را شاه خواسته بود که آنها باشند و بعد دیگر نظرات آموزگار را قبول کردند. البته من علاقهمند بودم باز بروم کنار آموزگار ولی در مرحله اول اگر انصاری میرفت کنار آموزگار میخواست من وزیر امور اقتصادی و دارایی بشوم. اگر نشد من وزیر مشاور و رئیس سازمان برنامه و بودجه بشوم.
منبع: خاطرات محمد یگانه، به کوشش ضیا صدیقی، دانشگاه هاروارد، پروژه تاریخ شفاهی