گرفتاری سیمان و رشوه!
در فاز اول باید راهی برای سیمانی که در داخل کشور خریدار نداشت، پیدا میکردیم. ترتیب کار به این صورت بود که مقداری از سیمان کشور را که مازاد بر نیاز تشخیص داده شده بود به قیمت جهانی به خلیجفارس صادر کنیم و اختلاف قیمت را از محل صندوقی که تولیدکنندگان به نسبت تولید خود سهمی در آن میپرداختند، تامین کنیم. بهاینترتیب اتحادیه تولیدکنندگان صنایع سیمان ایران یا کارتل سیمان ایران به وجود آمد و در عرض چند ماه کوههای کلینکر که در محوطه کارخانهها بود ناپدید شد. بازار وسیع سیمان خلیجفارس در اختیار ایران قرار گرفت که این کار فوایدی هم برای دستگاههای دیگر داشت. مثلا با وزیر راه توافق کردند. بیشتر واگنهای راهآهن خالی به جنوب بازمیگشتند، چراکه میزان واردات از خرمشهر به تهران دو، سه برابر صادرات از تهران به خرمشهر بود، بنابراین برای راهآهن بهصرفه نبود که با کرایه کمتر این سیمانها را حمل کند. بهاینترتیب توانستیم مساله سیمان اضافهبر نیاز مملکت را حل و وضع کارخانههای سیمان را بهتر کنیم. پس از یک سال تقریبا دیگر مشکلی نداشتند و شروع به توسعه کار خودشان کردند. اینها را برای این میگویم که برای مبارزه با رکود اقتصادی واقعا همه این کارها را باید انجام میدادیم، یعنی هم باید از صنایع حمایت میکردیم، هم راهحلهای تازهای پیدا میکردیم و هم کتابی فکر نمیکردیم. ایرادهایی که به کارتل گرفته میشود را من هم میدانم، اما در شرایطی که بودیم باید کارها راه میافتاد. باید در صاحبان صنایع و سرمایهگذاران امید ایجاد کنیم. وقتی کارها بهتر میشد همیشه میتوانستیم در مقررات با توجه به وضع روز تغییر ایجاد کنیم. بهاینترتیب میتوانم بگویم بیلان من در پایان سال ۱۳۴۲ خیلی دلگرمکننده بود و کارهایی که انجام میشد، هم توجه بخش خصوصی را جلب کرده بود و هم شاه و مقامات دولتی را؛ در نتیجه امکان کار ما خیلی زیادتر شده بود. یک چیز دیگر هم که در ایران خیلی رواج داشت و ما آن را تغییر دادیم، تبعیض و پارتیبازی و رشوه بود. بخش خصوصی تلاش کردند به من یا همکارانم به هر نحوی که شده رشوه دهند یا به صورتی ما را راضی کنند، ولی پس از مدتی متوجه شدند که چنین بساطی در کار نیست.
س – ممکن است بدون ذکر اسم یک نمونه را تعریف کنید تا ببینیم در آن محیط چطور سعی میکردند به کسی رشوه دهند؟
مثلا آن اوایل یکی، دو بار بهصورت غیرمستقیم تماسهایی با برادرم یا دوستانم گرفته بودند، ولی آنها خیلی صمیمانه به این اشخاص گفته بودند که برای من مسائل مالی به هیچوجه مطرح نیست و زندگی ساده و نسبتا محقری دارم و به همان هم قانعم، بنابراین این فکر را از سر خودشان دور کنند. البته آنها همیشه منتظر این فرصت بودند ولی چنین فرصتی را هیچوقت پیدا نکردند. خاطرم هست که چند سال بعد یکی از همشاگردیهای من در فرانسه نزد من آمد و برای یکی از صاحبان معادن درخواستی داشت. اتفاقا حرف آن صاحب معدن هم که در کار سنگ فیروزه بود درست بود، به همین دلیل دستور دادم به کار او رسیدگی و رضایت او را جلب کنند. البته آن شخص بهواسطه احتیاج نداشت، ولی از این شخص (دوست من) استفاده کرده بود که با اصرار پیش من آمد، چون بسیار گرفتار بودم، به او گفتم، باید به نخستوزیری بروم و میتواند در اتومبیل همراه من باشد. او در راه به من گفت که آن صاحب معدن بسیار سپاسگزار است، در ضمن مایل است سنگهایی را در اختیار من بگذارد. روی یک مقوا مقداری سنگ فیروزه بسیار زیبا بهصورت گردنبند چیده شده بود که در آغاز امر متوجه نشدم چیست و فکر کردم فقط نمونههای سنگ فیروزه است. به همین دلیل خیلی ناراحت و برافروخته نشدم و به او گفتم که این سنگها را میتوانید به قسمت معدنی وزارت اقتصاد بدهید که در ویترین بگذارند. علت این حرفم این بود که واقعا نفهمیدم این فیروزههای بسیار زیبای روی گردنبند بهخاطر من فرستاده شده و پس از اینکه این شخص از ماشین پیاده شد و رفت دومرتبه به تمام داستان فکر کردم و متوجه شدم که منظور این شخص رشوهدادن به من بوده است. این را به شما میگویم تا حس کنید که وقتی انسان مغزش برای اینطور چیزها کار نمیکند تا این اندازه هم ممکن است خرفت و خنگ باشد. البته وقتی متوجه شدم، بسیار عصبانی شدم. گفتم آن معدنچی را بخواهند (خودم نپذیرفتمش) و به او بگویند که چنین اتفاقی افتاده و این شخص احتیاج به واسطه نداشت و بعد هم از طریق آن واسطه سعی کرده بهصورت مالی از من تشکر کند و در واقع به من رشود دهد. او باید بداند که اگر یکبار دیگر چنین کاری کند او را در لیستسیاه وزارت اقتصاد خواهم گذاشت. البته خودم هم درست نمیدانستم لیستسیاه وزارت اقتصاد چه کار خواهد کرد، ولی این شخص بینهایت هراسناک شد و به چند نفر دیگر متوسل شد و قول داد که هرگز چنین کاری را تکرار نکند. در ضمن به آن شخص که زمانی دوست من بود پیغام دادم که هرگز حق تلفنکردن به من و آمدن به وزارت اقتصاد را ندارد و هرگاه هم با من روبهرو شود حق گفتوگو با مرا هم نخواهد داشت.
از خاطرات علینقی عالیخانی در گفتوگو با حبیب لاجوردی، ۱۹۸۵