مارادونا، اسطوره نامیرا
تاکنون راجع به خیلی از موضوعات و مسائلی که برایم پیش آمده صحبت کردهام، اما هنوز مطمئن نیستم تمامی موضوعات مهم را توضیح داده باشم.آن روزها در خانه مان در «فیوریتو» اگر به موقع سر سفره میرسیدی میتوانستی غذا بخوری و اگر نمیرسیدی غذا گیرت نمیآمد. یادم میآید تابستانها هوا خیلی گرم و در زمستانها حسابی سرد بود.خانه ما از ۳ قسمت تشکیل شده بود از در فلزی که رد میشدی حیاط رو به رویت بود که فقط زمین خالی بود و بعد داخل خانه میشدی، آشپزخانه که علاوه بر محل آشپزی محل خوردن غذا، نوشتن تکالیف مدرسه و بقیه کارها بود و دو اتاق، سمت راستی که متعلق به پدر و مادرم بود و اتاق سمت چپ که یک اتاق در ابعاد ۲×۲ متر بود و مورد استفاده ما ۸ فرزند خانواده.موقع بارش باران برای خلاصی از شر چکههای آب باید به خارج از خانه میرفتی چون داخل خانه بیشتر از بیرون خیس میشدی. در منزلمان از گالنهای ۲۰ لیتری روغن با مارک تجاری YPE برای آوردن آب از تنها شیرآبی که سر چهارراه بود استفاده میکردیم، برای اینکه مادرم بتواند برای شستوشو، آشپزی و دیگر کارها استفاده کند و با همین گالن شروع به تمرین با وزنه کردم و از آنها بهعنوان وزنه در حین تمرین استفاده میکردم.مجبور بودیم با دستمان آب داخل گالنها را بهصورتمان بپاشیم و به همین ترتیب تا شستوشوی بقیه اعضای بدنمان، از همه سخت تر شستن صورت بود که با یک دست باید ظرف را گرفته و با دست دیگر میشستیم. در فصل زمستان اگر میشد از انجام این کار شانه خالی کرد، خیلی خوب میشد. در تابستانها تفریح خاصی نداشتیم با دوستم «نگرو» کارهای بچگانه میکردیم و در کنار آن از بازی با توپ هم غافل نبودیم. پدرم بهترین آدم روی زمین است. اولین توپی که صاحب آن شدم بهترین هدیهای بود که تا آن زمان به من داده شد. آن را خالهام، مادر بتو Beto (بتوزاراته) به من داد یعنی خاله دوریتاام. جنس اون توپ از چرم درجه یک بود. من در آن زمان ۳ ساله بودم و شب، هنگام خواب تمام مدت توپ را بغل میکردم. همیشه گفتهام که از بچگی در کارهایم حرفهای بودم. برای اولین تیمی که مرا قبول کرد بازی کردم.بعضی وقتها در خانه به من اجازه رفتن به بازی نمیدادند و من هم دیوانه وار شروع به گریه میکردم، اما همیشه ۵ دقیقه قبل از شروع بازی مادرم «توتا» به من اجازه رفتن میداد اما راضی کردن پدرم «دون دیه گو» به این راحتیها نبود. من شرایط پدرم را درک میکردم چطور میشد درک نکنم. وی تمام مدت کار سخت انجام میداد، برای اینکه ما فرزندان بتوانیم درس بخوانیم و غذا بخوریم. درس خواندن چیزی بود که پدرم از من میخواست، میخواست درس بخوانم.پدرم از سال ۱۹۵۵ از «کورینتس» به فیوریتو آمده بود البته بعد از مادرم توتا، چون اول مادرم به همراه خواهر بزرگم لولا که تو بغلش بود به آنجا آمد. در آن زمان در فیوریتو خاله سارایم زندگی میکرد و او بود که به پدر و مادرم پیشنهاد داد به بوئنوسآیرس برویم، چون آنجا میتوانستیم زندگی بهتری داشته باشیم. در آنجا پدرم با «ریتا» خواهر دیگرم و مامادورا مادربزرگم که انسان فوقالعادهای است، آماده شدند تا با شرایط جدید روبهرو شوند.پدرم در کورینتس «کرجیبان» (قایقران) بود و برای «دون لوپو» کارمیکرد. حیوانات را با قایق به جزایر میبرد، البته وقتی که سطح آب پایین بود. هنگامی هم که آب بالا میآمد دوباره سراغ آنها میرفت تا آنها را به مزرعه ببرد. پدرم روی رودخانه زندگی میکرد و تمامی رموز رودخانه را میشناخت و هنوز هم میشناسد. آنجا چیزهای زیادی را که مورد علاقهاش بودند در کنار خود داشت، چیزهایی که هنوز هم درباره آنها عقاید مشترکی داریم؛ ماهی، برنج و فوتبال. حتی تا امروز یکی از بهترین تفریحات من ماهیگیری است هیچ وقت کسی نمیتواند برنجی به خوشمزگی برنج پدرم بپزد و طبق آنچه همیشه به من گفتهاند فوتبال را واقعا خوب بازی میکرده و ضربههای سنگینی به توپ میزده.اما هنگامی که مادرم از پدرم خواست برای پیدا کردن شغل بهتر به بوئنوسآیرس برود او هم رفت و شغل هم پیدا کرد و در یک آسیاب استخوان خردکنی از ساعت ۴ صبح الی ۳ بعدازظهر مشغول بهکار شد. پدر و مادرم با توجه به درآمدشان در یک منزل کرایهای ساکن شدند و پس از مدتی به یک منزل کمی بهتر نقل مکان کردند و سرانجام در منزلی که از حلبهای شیروانی، چوب و کمی آجر درست شده بود در نزدیکی تقاطع «ازامور» و «ماربو براوو» سکنی گزیدند.آن خانه هنوز هم تقریبا بـه همان شکل سرپا است، در آنجا بود که السـا مـاریاپس، من، رائول (لالو) هوگو (تورکو) و کلودیا (کالی) به دنیا آمدیم. برای سیر کردن این همه شکم باید پدرم سخت کار میکرد و این کار برای او مثل خودکشی بود به همین خاطر من سعی خود را میکردم تا حداقل خرج را داشته باشم. بعضی اوقات پدرم پس از گرفتن حقوق برای من کفش کتانی میخرید و من هم بلافاصله آن را پاره میکردم، چون از صبح تا شب را به بازی میگذراندم و آن وقت بود که شروع میکردم به گریه و واقعا گریه میکردم، چون علاوه بر اینکه کفشم را پاره کرده بودم میدانستم پدرم کتکم میزند. اما من این مطالب را به این دلیل که بخواهم پدرم را مقصر جلوه بدهم بیان نمیکنم.در آن زمان تربیت بچه با الان فرق میکرد. پدرم بهخاطر مشغله زیاد فرصت تربیت کردن مرا نداشت و به همین خاطر مجبور میشد مرا کتک بزند. او مثل من که وقت کافی برای صحبت کردن با بچههایم یعنی دالما و گیانینا را دارم و میتوانم به آنها بگویم بیایید اینجا میخواهم موضوعی را برایتان توضیح بدهم وقت نداشت و باید حتما استراحت میکرد، حتی اگر زمان کوتاهی باشد، زیراباید ساعت ۴ صبح سرکارمی رفت وگرنه اوضاع در خانه به هم میریخت و غذایی هم برای خوردن نبود. گفتن این مطالب به این دلیل است که همه خوانندگان متوجه باشند خانوادههای زیادی هستند که به همین شکل زندگی میکنند و من هم تجربه زندگی فقیرانه را داشتهام. هنوز هم پدرم، دون دیه گو را بهعنوان بهترین فرد در روی زمین میشناسم و باز هم تکرار میکنم و به او و مادرم میگویم که اگر آسمان را از من بخواهند تقدیمشان میکنم.
ترجمه: کمال سیف