خاطرات ناظری و درخشانی از دوستی با شجریان
شهرام ناظری: اولین آشنایی ما به رادیو برمیگردد، مدیر تولید موسیقی رادیو ایران، هوشنگ ابتهاج، ما را با هم آشنا کردند. من جوان بودم. اما از همان نخستین اتفاق، حس کردیم چقدر آشنا هستیم و نزدیکیم به هم و چقدر حرف برای گفتن داریم. چند ساعتی غرق صحبت با هم شدیم. تا اینکه آمدند و تذکر دادند که دیروقت شده و باید رادیو را ترک کنید. استاد شجریان پیشنهاد کرد ماشینم را توی حیاط رادیو بگذارم و با ماشین او به خانهشان بروم. به خانهشان در تهرانپارس رفتیم. برای نخستین بار با خانواده شجریان آنجا آشنا شدم. دو روز تمام در منزل آنها بودم. صحبتها و شوق ما تمام نمیشد. روز سوم بود که راهی رادیو شدیم و من ماشینم را که داخل حیاط رادیو پارک کرده بودم، برداشتم. از اینجا به بعد بود که رابطه نزدیکی پیدا کردیم. خیلی اتفاق میافتاد که صبح زود با هم به درکه میرفتیم و در خلوت آن روزهای درکه، از آواز و شعر و موسیقی سخن میگفتیم و آواز میخواندیم.
مجید درخشانی:در حقیقت من از سال ٥٥ فراگیری موسیقی را آغاز کردم. آن زمان ١٩ سال بیشتر نداشتم.
- همان موقع که به تهران آمدم تار نواختن برادرم را میدیدم و تار را میشناختم ولی نمیخواستم تار بزنم. به این قصد به تهران آمده بودم که پیانوی ایرانی به شیوه مرتضیخان محجوبی را بیاموزم ولی متاسفانه کسی را نیافتم. در واقع به دلیل پیدا نکردن استاد، پیانو را شروع نکردم.
- برادرم تار مینواخت و میگفت پیش آقایی به نام آقای لطفی میرود. آن زمان هم آقای لطفی تازه فعالیتهای هنریشان را شروع کرده بودند. برادرم قرار شد با استاد لطفی صحبت کند ولی خبری نشد. من هم که وقت برایم غنیمت بود، به هنرستان موسیقی رفتم و در دورههای شبانه ثبتنام کردم. هفتهای چهار، پنج روز کلاس میرفتم. کلاس ساز و کلاس تئوری و کلاس هارمونی و مطالبی که برای کنکور موسیقی لازم بود. همان سال دانشجوی نقاشی شدم و این دانشجوی نقاشی شدن مرا به فضای موسیقی نزدیکتر کرد. چون دانشکده نقاشی، موسیقی، معماری و تئاتر همه در یک ساختمان بودند. آنجا بالاخره آقای لطفی را ملاقات کردم و برادر دیگرم واسطه شد و بعد از شش ماه کلاس رفتن، اولین قرار ملاقات را با استاد لطفی گذاشتم.
- نمیدانستم چگونه باید با استاد لطفی درباره شهریه صحبت کنم. چند بار هم ضمنی مطرح کردم ولی خیلی اهمیت ندادند و گفتند من اصلا شهریه از کسی نمیگیرم و گفت کسی که خوب کار کند که اصلا شهریه نمیگیرم. جالب بود که هر کسی خوب تمرین میکرد بعد از مدتی تار از ایشان هدیه میگرفت. به من هم بعد از چهار سال یک تار هدیه دادند. یعنی تار مثل تبرزین طلایی درویش خان بود که به شاگردانی که پر کار بودند، جایزه میدادند.
- من در دانشکده با استاد لطفی هفتهای دو روز کلاس داشتم ولی برایم کم بود. گفت: «اگر خواستی و میتوانی صبح زود بیدار شوی، ساعت شش و نیم، هفت صبح بیا پنجره آشپزخانه را بزن که بقیه بیدار نشوند. بعد بنشینیم و تمرین کنیم.» - سالی که انقلاب شد، در خانهای زندگی میکردم که صاحبخانه میخواست خانه را خالی کنیم. آقای لطفی هم خیلی تیزهوش بودند. یک روز به من گفت: «حالت خوب نیست، چه شده؟» من ذهنم مشغول این خانه بود. گفتم: «چیزی نیست.» ولی استاد در ساز زدن من متوجه موضوع شده بود. گفتند: «مشکلت را بگو!» من هم موضوع را گفتم: «خانهای دیگر پیدا کردم که صاحبخانه ١٠ هزار تومان میخواهد. من هم دانشجو هستم و این مبلغ برای من خیلی زیاد است. اگر این خانه را از دست بدهم دیگر در تهران بیخانمان میشوم.» فردای آن روز دیدم استاد یک پاکت آورد و به من داد و گفت: «برو خانهات را بگیر و سازت را بزن. به هیچ چیز هم فکر نکن.» این لطفشان را هیچوقت فراموش نمیکنم. بعدها این ١٠ هزار تومان دست من بود تا چاووش باز شد. در اوایل چاووش هم که من هیچ درآمدی نداشتم. بعد که کلاسها راه افتاد شهریه میگرفتم. من هم اولین تجربه تدریس را در چاووش داشتم. البته قبل از آن در دانشگاه صنعتی بخش فوقالعاده استاد لطفی مرا برای تدریس معرفی کرده بودند و تجربه تدریس از آنجا شروع شد. بعد نوبت به چاووش رسید ولی درآمد چاووش در حدی نبود که من بتوانم این ١٠ هزار تومان را پس بدهم. بعد وقتی آقای لطفی موسیقی فیلم «حاجی واشنگتن» علی حاتمی را ساخت، من جزو نوازندهها بودم. یک سال بعد نزدیک عید بود که آقای لطفی به نوازندهها نفری یک پاکت حاوی صد هزار تومان داد. همانجا ١٠ هزار تومان ایشان را خواستم پس بدهم که استاد کاملا اظهار بیاطلاعی کردند. مطمئنم که تظاهر نمیکردند. اصلا یادشان نبود. برایش تعریف کردم که «قبل از انقلاب من برای خانه گرفتن پول نداشتم. شما به من پول قرض دادید.» ولی باز یادشان نیامد و گفتند: «اگر مربوط به سالهای دور است که شامل مرور زمان شده و من از یادم رفته است.» و بالاخره ١٠ هزار تومان را نگرفتند.
- سال ٥٦ به گروه شیدا دعوت شدم.
- من هدفی در ذهنم بود. میخواستم آهنگسازی بخوانم. غافل از اینکه در آلمان وضعیت برای ما که رشته موسیقی خوانده بودیم، به این سادگیها نبود. باید موسیقی اروپایی یک مقدار بلد میبودیم و این در ذهنم بود که اگر رفتم اروپا، بروم دنبال آهنگسازی. یکی از اهدافم این بود ولی هدف اصلیام این نبود. خانواده همسر سابقم کلا قصد خروج از ایران را داشتند. ما هم با این موج رفتیم. من در چاووش عضو شورا بودم. یک روز در شورا این موضوع را مطرح کردم. آقای لطفی در جریان رفتن ما بود. گفت: «کاری نمیتوانیم بکنیم. این یک موج است که تو را با خود میبرد ولی من موافق نیستم، چون اگر شما بروی، از فضای موسیقی دور میشوی.» هر چه پیشبینی کردند درست بود. من از فضای موسیقی دور افتادم.
- من همان سالها که در آلمان بودم استاد شجریان سالی سه، چهار بار به آلمان میآمدند و عموما در منزل آقای بهشتی که از دوستان خوبشان بودند ساکن میشدند. آقای بهشتی هم ما را خبر میکردند. شبها همه دور هم بودیم و استاد شجریان آواز میخواندند و من با ایشان ساز میزدم. البته برای من سخت بود که جواب آواز استاد شجریان را بدهم ولی آقای شجریان خیلی تشویقم میکرد. نزدیک ١٧ ساعت آوازهای خانگی در آلمان و لندن با استاد شجریان دارم.
- برای ضبط «در خیال» به ایران سفر کردم. بخشی از آلبوم را ضبط کرده بودم. دوستانم که خواننده میشناختند، معرفی کردند ولی آوازشان خوب نبود. من تصمیم گرفتم به سراغ استاد شجریان بروم. درست دورهای بود که استاد دیگر کار کسی را قبول نمیکرد. دوره سختی بود. به ایشان زنگ زدم گفتم من چند تا کار دارم میخواهم شما بشنوید. اگر خوشتان آمد بخوانید. گفت: من مشهدم میتوانی بیایی؟ گفتم: بله و سریع یک بلیت گرفتم و رفتم مشهد. من آن زمان جوان بودم و تجربهای نداشتم ولی ایشان آقای شجریان بودند. با این همه با من قرار گذاشتند و آمدند فرودگاه. با اینکه میتوانستند آدرس بدهند من بروم یا کسی را بفرستند. برف سنگینی هم باریده بود؛ به حدی که پرواز نمیتوانست بنشیند. من خیلی حالم گرفته شد. ولی در کمال ناباوری دیدم پرواز نشست. پرواز که نشست، (چون اعلام شده بود پرواز ما نمینشیند) دیدم آقای شجریان در حال خروج از فرودگاه هستند. صدایشان کردم. از اتفاق روزگار بود. استاد تعجب کردند که پرواز ما نشسته است. رفتیم منزل مادر و پدرشان و بسیار هم به من لطف داشتند. «در خیال» را هنوز سازهایش را کامل ضبط نکرده بودم. سهگاه را ضبط کرده بودم. نصف زمزمههایی که کرده بودم را برایشان گذاشتم که بشنوند. به نصف که رسید گفتند خاموش کن من میخوانم. از تیزهوشیشان کار نصفهکاره را وقتی گوش دادند متوجه شدند چیست. البته نمیخواهم از کار خودم تعریف کنم. از انتخاب ایشان تعریف میکنم. بعد این اعتماد پیدا شد و قبول کردند آلبوم را کامل بخوانند.