فالاچی: هر جا خبری هست، من آنجا هستم
- «اوریانا فالاچی» از یادداشتهای سفر «ویتنام»اش صحبت میکرد که به او گفتم کتابش را، هم در زبان اصل- ایتالیایی- خواندهام، هم ترجمه فارسی آن را دیدهام که به نام «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» در ایران منتشر شده است. صحبتمان در این مورد، معمولی بود، اما او ناگهان مثل ترقه از جا پرید، خون زیر پوست صورتش دوید، رنگش سرخ سرخ شد و تقریبا فریاد زد: «کی اجازه داده کتاب مرا به فارسی ترجمه کنند؟ پس چرا از من اجازه نگرفتهاند؟ چرا حق تالیفم را ندادهاند؟» من که اول یکه خورده بودم، بعد سعی کردم برایش توضیح بدهم. گفتم کشور ما هنوز به قانون «کپیرایت» ملحق نشده است و بنابراین مترجم کتاب خانم لیلی گلستان بیاجازه او هم میتواند دست به ترجمه آن بزند. اما (اوریانا) ناگهان لنگه کفش خود را درآورد آن را با دستش بالا آورد و توی هوا تکان داد و فریاد زد: «نفهمیدم! این کفش مال من است یا مال دیگری؟ خب، کتاب من که بیشتر از کفشم به من تعلق دارد. مگر کسی میتواند این کفش را از پای من دربیاورد و رنگش را عوض کند و خودش بپوشد؟» و بعد، با همان عصبانیت گفت که وقتی به ایتالیا برگشت علیه مترجم و ناشر کتابش شکایت خواهد کرد و آنها را به دادگاههای بینالمللی خواهد کشاند.
او را میشناسید. در میان روزنامهنگاران نامآور جهان، در ایران، او بیش از همه به نام و آوازه رسیده است. اما اگر میخواهید بدانید او چگونه روزنامهنگار شد از زبان خودش بشنوید:
من در ۱۶ سالگی، در دانشکده پزشکی فلورانس نامنویسی کردم. میخواستم طبیب شوم، اما تحصیل طب، هزینه بسیار داشت و من برای این کار، پول کافی نداشتم. لازم بود برای تامین مخارجم کار کنم. اولین کاری که به نظرم رسید، روزنامهنگاری بود. از بچگی نوشتن را دوست داشتم. تا آن زمان چیزهایی هم نوشته بودم. اما جرات نیافته بودم به کسی نشان بدهم، اما حالا جرات رفتن به دفتر یک روزنامه و خواستن کاری که درخور من باشد لازمه ادامه زندگیام بود. سردبیر روزنامه خیلی زود مرا پذیرفت و خیلی زود، کار من بهعنوان روزنامهنگاری تازهکار آغاز شد. روزها در دانشکده درس میخواندم و شبها در دفتر روزنامه کار میکردم. سخت بود. یک وقت به خود آمدم که وزن بدنم ۳۸ کیلو شده بود و دیگر قدرتی برای کشیدن این بار سنگین نداشتم. باید یکی را انتخاب میکردم: تحصیل طب یا روزنامهنگاری و در این مدت آنقدر به کار روزنامهنگاری دل بسته بودم که قدرت رها کردنش را نداشته باشم. پس، یکسره روزنامهنگار شدم.
اوایل، خبرنگار هنری بودم، راجع به مسائل هنری مینوشتم. راجع به سینما و تئاتر و دستاندرکاران این دو هنر. یادم نمیرود که آن روزها یک هفته تمام به خانه سوفیا لورن تلفن زدم تا با او مصاحبهای کنم. اما او وقت ملاقات نداد. هنوز هیچکس مرا نمیشناخت. بعد که نام «اوریانا فالاچی» در دنیا نامی شد، سوفیا لورن یک سال تمام تلاش کرد تا با او مصاحبه کنم. این بار من به او وقت نمیدادم!
کار من، همان اوایل هم، به نوشتن مسائل هنری محدود نمیشد. در همان دوران بود که اولین کتابم را که پیرامون مسائل فضایی و مسافرت انسان به فضا بود، نوشتم. اما سرانجام، یک روز از این کارها خسته شدم. در سال ۱۹۶۷ بود که از سردبیرم تقاضا کردم مرا بهعنوان خبرنگار جنگی به ویتنام بفرستد. او این کار را کرد. اول به قلب جنگ رفتم تا آن را از نزدیک بشناسم. بعد که آن را شناختم و دانستم که مفهوم درست آن چیست، وقتی که به خوبی دیدم جنگ با انسان چه میکند، رفتم که منبع آن را پیدا کنم. طبیعی است که منبع آن در دست صاحبان قدرت بود، چون این صاحبان قدرت هستند که جنگ را برپا میکنند. دانستم که شروع جنگ بهدست آنهاست، اما پایان آن، بهدست هیچکس نیست. از آن روز به بعد است که هر جا خبری هست، من هم در آنجایم: ویتنام، شیلی و هر جای دیگر.
- خیلی جاها را ندیدهام مثلا چین را، خیلی دلم میخواهد به آنجا هم سری بزنم، همانطور که دلم میخواست به شوروی هم سری بزنم، سال گذشته با تلاش بسیار سرانجام موفق شدم به شوروی بروم. آنها به من اجازه سفر به شوروی را نمیدادند. بالاخره موفق شدم خودم را در میان همراهان «رومور»، وزیرخارجه ایتالیا که به شوروی سفر میکرد، جا بزنم و به هر تقدیر توانستم برای مدت هشت روز، به شوروی بروم و از آنجا دیدن کنم، من شیوه زندگی در آنجا را دوست ندارم، آخر چطور ممکن است یک نفر برای خریدن یک جفت کفش مجبور باشد یک ماه کار کند؟ من هنوز به استرالیا و آفریقا نرفتهام، میدان عمل من آسیا، آمریکا و آمریکای لاتین است و میتوانم بگویم که رفته رفته در مورد مسائل این نقاط، متخصص شدهام.
- نوشتن کار پرزحمتی است و حوصله زیادی میخواهد. من کارم را خیلی دقیق انجام میدهم. من عاشق زبان ایتالیایی هستم و نوشتن با این زبان، مرا تا سرحد مستی شاد و سیراب میکند. فکر میکنم اگر ایتالیایی نبودم، هرگز نویسنده نمیشدم. من مقالههایم را پس از نوشتن یک بار به صدای بلند میخوانم و از شنیدن آهنگ کلمات نوشتهام لذت میبرم. و بعد دوباره میخوانم و سه باره... و هر جا دریافتم که آهنگ کلام مطبوع نیست، یا تلقین کلمات رساننده مفهوم دلخواه من نیست، نوشتن را از سر میگیرم. این کار آنقدر تکرار میشود تا به خود بگویم «متشکرم اوریانا، دیگر خوب است.»... و میبینید که این کار اگرچه لذتبخش و مستکننده است، چقدر هم طاقتفرسا است.
منبع: هفتهنامه «سپید و سیاه» - ۱۱ مهر ۱۳۵۸، گفتوگو از: داریوش شاهرخی.