سرنوشت «پیکان» ی برادران خیامی
برادران خیامی کمکم کار مکانیکی هم در کارواش خود انجام میدهند و کمی بعدتر یکی از دکانهای گاراژ کارواش را که در حاشیه خیابان قرار دارد به محل مکانیکی و دیگری را به صافکاری واگذار میکنند و از آنها کمیسیون میگیرند. کمکم بازار دو برادر حسابی داغ میشود تا جایی که موفق میشوند ملک کارواش را که متعلق به پدر و عمویشان بود بخرند و مبلغی هم، در حدود ۶ هزار تومان، پسانداز کنند. برادران خیامی در این برهه از زندگی که هر روز قبل از طلوع آفتاب از خانه بیرون میزنند و پس از غروب بازمیگردند آنقدر به هم محبت دارند که احمد بهطور مداوم از تلاشهای بیوقفه محمود سخن به میان میآورد: «مشکل پمپ آب تمامنشدنی بود. چون پمپ چاه آب روی تخته چوب وصل شده بود و چوبها روی خاک قرار داشتند، کاسههای الکتروموتور و پمپ آب بر اثر لرزش متناوب ساییده میشدند و هر شب یکی از ما دو برادر مجبور بود به پایین چاه برود و کاسهنمدها را عوض کند. بیشتر اوقات محمود بود که ته چاه میرفت و نمیگذاشت من بروم و خودم را به خطر بیندازم...» باز در جای دیگر میگوید: «انصافا محمود در کارهای کارواش خیلی فداکاری میکرد و منتهای صمیمیت و یگانگی را در وجودش میدیدی. روز به روز محبت برادرانه میان ما بیشتر میشد و او را مانند چشمهایم دوست داشتم. هنوز هم محمود را مانند فرزندم از دل و جان دوست دارم.»
احمد حتی اعتراف میکند که با وجودی که محمود به خاطر مجرد بودنش نصف درآمد احمد از کارواش نصیبش میشود اما گلهای ندارد و حتی بیشتر از او کار میکند: «در اوایل کار کارواش محمود خیلی بیشتر از من کار میکرد. با اینکه او فقط روزی سه تومان برمیداشت و سهم من روزی شش تومان بود در این مورد گلهای نمیکرد.»
محبت میان دو برادر به حدی زیاد است که یک بار که احمد سخت تب میکند و دکترها از او قطع امید میکنند و میگویند تنها راه نجاتش تزریق پنیسیلین است، با اینکه این دارو تا آن روز وارد مشهد نشده، محمود دارو را جور میکند، انگار آن را در ظرفی پر از یخ با هواپیما به مشهد میرساند. بعدا اطرافیان برای احمد تعریف میکنند که محمود ساعتها پشت در اتاق برادر میایستاده و زار زار گریه میکرده و حتی یک بار که حال احمد بدتر شده، از ناراحتی زیاد میخواسته خودش را در چاه بیندازد و دیگران مانعش میشوند.
طرفداری از مصدق و فرار احمد به تهران
خیامیها در جریان ملی شدن صنعت نفت جزو طرفداران مصدقاند و حتی در رقابتهای انتخاباتی مجلس هفدهم ساختمانی را برای حمایت از کاندیدای جبهه ملی در مشهد اجاره میکنند و نامش را «کلوپ مصدق» میگذارند. همین فعالیتهای سیاسی موجب میشود که پس از کودتای ۲۸ مرداد تلاشهایی برای مورد تعقیب قرار گرفتن احمد خیامی صورت گیرد. اوضاع به حدی برای احمد ناامن میشود که از مشهد به نیشابور فرار میکند و پس از چندی که متوجه حکم توقیفش از ژاندارمری نیشابور میشود به تهران میگریزد. همین فرار احمد، سال ۱۳۳۲، به تهران است که ورق زندگی برادران خیامی و بهطور کلی صنعت کشور را به روی دیگری برمیگرداند. این فرار البته هنوز به مهاجرت احمد به پایتخت نمیانجامد.
اخذ نمایندگی مرسدس بنز مشهد و تردید محمود
اینکه احمد چگونه میتواند در تهران نمایندگی مرسدس بنز مشهد را از برادران سودآور (نمایندگان مرسدس بنز در ایران) بگیرد خود قصهای مفصل است. به هر روی با محمود در مشهد تماس میگیرد و از او میخواهد شش هزار تومان پساندازشان را برایش حواله کند، محمود اما تردید دارد، «گفت داداش، این پولها با خون جگر جمع شده مبادا بیخودی هدرشان بدهی» و احمد به برادر کوچکتر اطمینان خاطر میدهد که ضرری در کار نباشد. در واقع شرکت مریخ برادران سودآور میشود راهگشای زندگی برادران خیامی. بعد از آن هم احمد موفق میشود نمایندگی جیپ را برای مشهد بگیرد و آن را به برادر کوچکتر واگذارد. در اوایل شروع کار اتومبیلفروشی در مشهد این دو برادر شرکت تضامنی «برادران خیامی» را تاسیس میکنند. احمد میگوید: «از زمانی که نماینده فروش بنز در مشهد شده بودم، تمام کارهای خرید و فروش اتومبیل بر عهده من بود و به خوبی آن را اداره میکردم.»
احمد به تهران مهاجرت میکند، محمود در مشهد میماند
احمد کمکم تصمیم میگیرد برای پیشرفت کارهای نمایندگیهای مشهد به تهران مهاجرت کند. میگوید: «در تهران هم شناختهشده بودم و به همین دلیل بدون اینکه یک شاهی از سرمایهام را از مشهد با خودم بردارم به تهران مهاجرت کردم.» ابتدا یک حجره در زیر پله پاساژ صفا واقع در کوچه ناظمالاطبا اجاره میکند. بعد از چند ماه به حدی کارش رونق میگیرد که عملا نماینده شرکت مریخ در تهران و شهرستانها میشود و طرف مشورت شرکت برای سفارش انواع اتومبیلها.
در این اثنا اما از یاد برادر غافل نیست و مرتب از تهران برایش نامه مینویسد «لااقل هفتهای یک نامه به محمود مینوشتم و همه کارها را برای او توضیح میدادم و او را تشویق بهکار بیشتر میکردم... محمود کمتر به نامههای من جواب میداد و ترجیح میداد خلاصه و تلفنی جواب بدهد.»
منبع: پیکان سرنوشت ما، خاطرات احمد خیامی