پیوند ناجور

اما این نگرش غیرمنطقی تسلیم‌پذیری و حقارت فرهنگی، با شوونیسم ایرانی و خودبزرگ بینی‌ که به همان اندازه غیرمنطقی بود، ترکیب شده بود. انتقال ناسیونالیسم احیاگرای اروپایی به ایران در کشف رومانتیک تمدن ایران باستان سهم بسزایی داشت. در مورد دستاوردهای این تمدن راه مبالغه با چنان شتابی پیموده می‌شد که تمییز واقعیت از افسانه ناممکن می‌نمود و ناکامی‌ها و کمبودهای آن در «ناخودآگاه جمعی» شبه‌مدرنیست‌ها مدفون شده بود. دستاوردهای با ارزش و بزرگ اجتماعی و فرهنگی ایران بعد از اسلام به کندی ولی قاطعانه کمرنگ یا انکار شدند، در حالی‌که استبداد و امپریالیسم ساسانیان همچون الگوی فضیلت مرتبه‌ای رفیع یافت. در کشوری که «ناسیون» و مفهوم اروپایی ملیت هرگز وجود نداشت مفهومی تنگ‌نظرانه از «ملت ایران» جعل شد. این هیچ ثمری نداشت و فقط در میان واحدهای فرهنگی ایران که همواره جامعه هماهنگ ایرانیان را برپا داشته بودند تخم نفاق می‌افشاند.

همه اینها به هیچ رو ناشی از اقدامات یک فرد نبود، زیرا علاوه بر نهادهای دولتی، شماری از روزنامه‌نگاران، نویسندگان، شاعران، روشنفکران، معلمان و اهل علم نیز سهم بسزایی در تحقق آن داشتند. به علاوه این صرفا مکتب صاحبان قدرت و امتیاز نبود، بخش عمده‌ای از مخالفان نیز آگاهانه یا ناآگاهانه کم و بیش به آن باور داشتند. لیبرال‌ها (با مردانی چون محمد مصدق اشتباه نشود)، کمونیست‌ها و سایر مارکسیست‌ها نیز- به جز شمار اندکی-غالبا در این نگرش بنیادی با دشمنان سرسخت و مخالف خود شریک بودند. آنها صرفا از واژگان لیبرالی یا مارکسیستی استفاده می‌کردند تا تعابیر خود را از شبه‌مدرنیسم بیارایند: ضدیت آنها با اسلام (و عرب‌ها) از همان منبعی سرچشمه می‌گرفت که طرف مقابل از آن سیراب می‌شد. منشأ اجتماعی روانی نفی سنن فرهنگی ایران نیز یکی بود، هرچند که با کاربرد اصطلاحات شبه رادیکال استتار می‌شد، ناسیونالیسم حیاتگرا و پر تحرک آنها در پوشش اشتیاق زایدالوصفشان برای «پیشرفت اقتصادی»، «صنعتی شدن» و (به‌ویژه برپایی یک کارخانه ذوب‌آهن) و جز اینها تبلور می‌یافت.

نگرش دولت‌گرای آنها به نوین‌سازی، در پوشش حمایت از «پرولتاریایی» ناموجود و در برابر یک «بورژوازی» ناموجود (بی‌شک تاجران، صرافان و حتی کارمندان رشوه‌خوار را مصادیق این مفهوم می‌دانستند) عنوان می‌شد و نفرت بی‌پرده آنها از «آزادی بورژوایی»- در جایی که چنین چیزی وجود خارجی نداشت و اگر می‌داشت آزادی بورژوایی نمی‌بود- به‌رغم اضافات، اصلاحات و توجیهات ایدئولوژیک، ثمره مستقیم استبداد ایرانی و ناسیونالیسم اروپایی بود. پس جای تعجب نیست، اگر بسیاری از آنها بعدا یعنی هنگامی که سرانجام عواید نفت، دولت را قادر به گشودن دروازه‌هایش ساخت چه ساواک و چه سازمان برنامه یا دفتر نخست‌وزیر را منزلگاه در خور و کاملا طبیعی یافتند.

بنا به دلایلی که در طول این کتاب روشن خواهد شد، سال‌های بسیاری گذشت تا واکنش علیه شبه‌مدرنیسم بتواند در اندیشه و عمل انسجام یابد. یکی از نخستین ثمرات این واکنش غربزدگی مرحوم جلال آل‌احمد است که در ۱۳۴۱ منتشر شد. بصیرت و شهود آل‌احمد- به ویژه در زمان خودش- تحسین‌برانگیز است اما بحثش با خطاهای واقعی و تاریخی، جاافتادگی محدودیت‌های تحلیلی و نسنجیدگی تجربی آمیخته که به آشفتگی مساله می‌انجامد و تا اندازه‌ای نیز انجامیده است. فی‌المثل او از درک ریشه‌های تاریخی مدرنیسم اروپایی در چارچوب خود متن اروپایی آن عاجز است؛ تاکید او بر غرب به معنای اروپای غربی و ایالات‌متحده توجه را از خصلت‌های عام اروپایی (و نیز آمریکایی) مدرنیسم منحرف می‌کند، تکیه او بر ایران (و تا اندازه‌ای شرق) این واقعیت را نادیده می‌گیرد که شبه‌مدرنیسم تقریبا به تمامی کشورهای در حال توسعه سرایت کرده است.

تصویر او از غربزدگی ایران و شرق به‌عنوان ثمره توطئه خارجی (به همین سادگی) نه تنها ساده‌لوحانه است، بلکه از اهمیت و نقش نیروهای داخلی (و نه فقط عامل امپریالیسم) در ترویج و تحمیل آن نیز غافل می‌ماند؛ یافتن ریشه‌های غربزدگی در وقایعی چون سفرهای مارکوپولو حاکی از ساده‌انگاری تحلیلی و بیگانه ترسی جامعه‌شناختی است. بصیرت اولیه آل‌احمد، نشانه توانایی ذاتی او است- خصلت کمیاب در روشنفکران مدرن هم نسلش- در فراتر از جنجال‌های حقیر رفتن و به اصل رسیدن. اما این به آن معنا نیست که نسخه‌ای را که می‌پیچد باید دربست پذیرفت و از این بدتر آن را همچون چماقی برای سرکوب حرف‌های معقول و منطقی یا ترویج بیگانه‌ترسی و شبه‌سنت‌گرایی به‌کار برد.

واکنش در برابر شبه‌مدرنیسم بی‌مایه‌ای که طی پانزده سال اخیر بر ایران چیره بوده است، امروزه به‌صورت گرایشی عمومی به سوی احیای دوباره سنت‌های ایرانی شکل می‌گیرد. به راستی این پدیده‌ای اجتناب‌ناپذیر است و خطاست اگر آن را صرفا ابراز دلتنگی و اشتیاق برای تاریک‌اندیشی قرون‌وسطایی بدانیم. با این همه افراط در این مورد نیز به همان اندازه خطرناک است و نابودی خود را به همراه دارد. شبه‌مدرنیسمی که این چنین به ناتوانی جسم و جان جامعه ایرانی انجامیده است، به هیچ‌رو قابل توجیه نیست، اما اندیشه پیشرفت و جامعه باز چه در جامعه روشنفکری و چه در میدان کار و زندگی از هر حیث موجه است. به علاوه این اندیشه‌ها و تکنیک‌های اروپایی نبودند که به خودی خود بافت اجتماعی ایران را این چنین از هم دریدند، بلکه نخست عجز از شناخت و نقد این روش‌ها در چارچوب اولیه اروپایی آنها و دوم تقلید و نه استفاده از آن اندیشه‌ها و تکنیک‌هایی بود که می‌توانستند به بازسازی و ترقی اجتماعی ایران یاری رسانند. اگر قرار است که سرانجام، ایران به نظام اجتماعی و اقتصادی متعادلی در چارچوب فرهنگی اصیل و مترقی که از آن خودش باشد دست یابد، باید آمیزش واقع‌بینانه‌ای از اندیشه‌ها، ارزش‌ها و روش‌ها و تکنیک‌های مدرن (و نه شبه‌مدرن) و سنتی (و نه شبه‌سنتی) به‌وجود‌ آید.

منبع: همایون کاتوزیان، محمدعلی، اقتصاد سیاسی ایران، ترجمه محمدرضا نفیسی و کامبیز عزیزی، نشر مرکز، ۱۳۷۴.