خاطرهای از نیما
در اداره نگارشات با او آشنا شدم. آن روز (۱۳۳۴) برای ملاقات دوستم، که رئیس همان اداره بود، رفته بودم. پیرمردی خوش سیما، که با موهایی سفید، شباهت زیادی به «اینشتین» داشت، درحالیکه کیف چرمی سیاه رنگ و چروکیدهاش را از درازا تا کرده بود و به سینهاش میفشرد وارد اطاق شد. دوستم ما را به هم معرفی کرد: نیما یوشیج.
تا آن روز کم و بیش با این نام آشنا بودم. آن را از بعضیها شنیده بودم و در بعضی کتابها و مجلات دیده بودم. در این دیدنها و شنیدنها قطعاتی نیز، که به نظرم بیشتر شباهت به «ترجمه» داشت همراه بود. با این اسم و آن قطعات، یک شاعر ژاپنی با ترجمه شعرگونه اشعارش در ذهن من بهوجود آمده بود و هیچ به فکرم خطور نمیکرد که روزی «او» را در گوشه انتهایی باغ وزارت آموزش و پرورش در اتاقی خواهم دید و با «او» آشنا و دوست خواهم شد. آن روزها، مانند یک توریست، همیشه دوربینم را همراه داشتم. برای بهدست آوردن تصاویر جالب و بینظیر دوربین همواره باید حاضر و آماده در دسترس باشد. گاهی حوادثی رخ میدهد که تکرار آنها محال است. دوربین عکاسی، ضبط و ثبت صحنههای گذرا و بیثبات را ممکن میکند. این، وظیفه عکاس است. اما من اعتراف میکنم که به این وظیفه خود هرگز عمل نکردهام، زیرا همیشه به پیامدها و گرفتاریهای متعاقب آن میاندیشیدم و عطای کار را به لقایش میبخشیدم، چه صحنههای جالب که دیدم و بیثبتشان گذشتم... اما باز هم همیشه دوربینم را همراه داشتم... آن روز هم با من بود و فیلم رنگی مثبت (اسلاید) داشت.
باغ و ساختمانهای اصلی وزارت آموزش و پرورش متعلق به عهد قاجار است. محلی که در آنجا با نیما آشنا شدم اتاقی در ابعاد عادی برای آن دوران بود. شاید چهار یا پنج متر در هفت یا هشت متر، که حالا درست بهخاطر ندارم. فقط یادم هست که ارتفاع دیوارهایش نسبت به دیوارهای معمول امروز بیشتر بود. به سبب واقع شدن در ضلع جنوبی باغ، پنجرههای این اتاق رو به شمال باز میشد. علاوه بر این، در دیوار جنوبی آن، نزدیک به سقف هم یک پنجره کوچک وجود داشت که از آنجا آفتاب به داخل میتابید. میز ریاست دوست من هم در همین گوشه بود و اشعه خورشید تا روی آن میرسید. علاوه بر میز و صندلی ریاست، یک نیمکت چوبی و دو سه صندلی در کنار دیوارها وجود داشت. پس از اینکه مراسم معرفی و آشنایی به عمل آمد، نیما از کیف سیاه چرمی چروکیدهاش یک دسته کاغذ درآورد و روی میز گذاشت و رفت روی نیمکت نشست. بعدها از دوستم شنیدم که برای کمک مالی، در برابر حقوق بسیار ناچیز، وظیفهای به او محول کردهاند که نمایشنامههای واصله را مطالعه و اظهارنظر بکند!
پس از اینکه تصور ذهنیام را درباره خودش و اشعارش اظهار داشتم و بر آن خندیدم، خواهش کردم اجازه بدهد عکسی از او بگیرم. وضع نوری اتاق هیچ مناسب نبود. کسانی که در روزهای آفتابی با آسمان لاجوردی در اتاقهای رو به شمال عکس رنگی، مخصوصا اگر اسلاید گرفتهاند تصاویر خفهای را که رنگ آبی بر آن حاکم بوده بهخاطر دارند. خوشبختانه شعاع باریکی از آفتاب از پنجره کوچک نزدیک به سقف روی میز رئیس میتابید. اما وضع این شعاع چنان نبود که بهصورت شخص بتابد و آن را روشن کند. اواسط بهار بود و این شعاع باریک وضعی نزدیک به عمودی داشت وانگهی بین شعاع نورانی و دیوار فاصله برای ایستادن و قراردادن دوربین نبود.
به هرحال نباید قطع امید کرد. از دوستم خواستم تا جای خود را به نیما واگذار کند. وقتی در آنجا نشست، با کمی جلو و عقب بردن صندلی در وضعی قرارش دادم که شعاع نورانی از پشت سرش تابید و مانند پروژکتوری گردی سر و موهای سفیدش را روشن کرد. اما صورت، که عامل اصلی یک پرتره است، در نور ضعیفتری ماند که آن هم با دادن روزنامهای به دستش و قرار دادن آن در جایی و حدی که خود دیده نشود و شعاع خورشید به آن بتابد و منعکس شده صورت را روشن کند اصلاح شد و تصویری بسیار لطیف و شاعرانه بهوجود آمد.
ارسال نظر