نظری به اندیشههای ژان ژاک روسو در سالمرگش
انسان طبیعی و انسان اجتماعی
پدرش ساعتساز بود و تا ده سالگی از او مواظبت میکرد و کتابهای زیادی را برای مطالعه در اختیار وی میگذاشت تا قوای عقلی و فکری او پرورش یابد. «روسو» علاقه زیادی به کتاب «زندگی مردان بزرگ» اثر «پلوتارک» داشت. پس از چندی پدر روسو در اثر زد و خورد با یک شخص ناشناس از «ژنو» گریخت و پسرش «ژانژاک» ۱۰ ساله را به برادر خود که مردی عیاش بود سپرد. این عمو تربیت برادرزاده را به کشیشی موسوم به «لامبرسیه» در قریه «بسی» محول کرد و «ژانژاک» در آن قریه بود که با طبیعت مانوس شد و خصایص روحی او یعنی عشق به طبیعت و درخت و سبزه و صحرا تجلی کرد. پس از تحصیلات ابتدایی و بازگشت به «ژنو»، شاگرد یک عریضهنویس دادگستری شد. در آوریل ۱۷۲۵ پس از چند هفته منشیگری شاگرد یک گراورساز شد و سه سال نزد او کار کرد اما چون استادش او را کتک میزد، در ۱۴ مارس ۱۷۲۸ از «ژنو» فرار کرد.
وی چندی در «ساوآ» به ولگردی روزگار گذرانید و در آنجا با خانم «وارنس» که خود زندگانی پرشور و نامرتبی داشت آشنا شد و اجبارا مذهب آبا و اجدادی خود (کالوینیسم) را ترک کرد و به آیین کاتولیک درآمد. پس از تجربهها و از سرگذراندن وقایع بسیار به «انسی» مراجعت کرد و بهدلیل نیاز مالی در چند جا به شغل نوکری روی آورد. از خانه ارباب اولش یک روبان دزدید، اما خدمتکار را متهم کرد! از آنجا بیرونش کردند؛ سپس ارباب دیگری یافت که قدرش را بهتر میدانست ولی او خواهان زندگی ماجراجویانه بود، بنابرین با ماجراجویی به نام «باکل» شریک شد و راه بیابان در پیش گرفتند و شهر به شهر میگشتند و معرکه میگرفتند تا بالاخره پس از مسافرتهای متعدد در سال ۱۷۳۸ به سن ۲۶ سالگی در «شارمت» با مادام «وارنس» مستقر شد و با جدیت و پشتکار قابل ستایشی به تکمیل اطلاعات و تحصیل در رشتههای مختلف و مطالعه دقیق آثار مولفان و فلاسفه پرداخت.
در باب اندیشههای روسو مختصرا میتوان گفت: تفکرات او در زمینههای سیاسی، ادبی و تربیتی، تاثیر بسزایی بر معاصرانش گذاشت. نقش فکری او که سالها در پاریس عمر سپری کرد، بهعنوان یکی از راهگشایان آرمانهای انقلاب کبیر فرانسه قابل انکار نیست. اگرچه روسو، از نخستین روشنگرانی است که مفهوم حقوق بشر را بهطور مشخص بهکار گرفت، اما نزد او از این مفهوم تنها میتوان بهمعنایی ویژه و محدود سخن به میان آورد. در مجموع باید گفت که وی رادیکالتر ازهابس و جان لاک و شارل دو مونتسکیو میاندیشید. شاید به همین دلیل است که برخی از پژوهشگران تاریخ اندیشه، وی را اساسا در تداوم سنت فکری عصر روشنگری نمیدانند، بلکه اندیشه او را بیشتر در نقد فلسفه روشنگری ارزیابی میکنند. برای روسو، صرفنظر کردن انسان از آزادی، به معنی صرفنظر کردن از خصلت انسانی و «حق بشری» است. روسو تلاش میکند، نوعی هماهنگی میان آزادی فردی و جمعی ایجاد کند. وی این کار را در اثر معروف خود «قرارداد اجتماعی» که در سال ۱۷۶۲ میلادی نوشته شد، انجام میدهد. یکی دیگر از کتابهای مهم روسو به نام «امیل» در زمینه تربیت کودکان است.
موسیقیدان، نویسنده و فیلسوف فرانسوی، ژانژاک روسو، شاید با شخصیت چند بعدی و نخستین دید غیرفرهنگی اندکی پارادوکس بیاید. ولتر مخالف سرسخت روسو در نامه مورخ ۳۰ اوت ۱۷۵۵ به فیلسوف، در وابستگی به کتابی که به ولتر فرستاده بود، مینویسد: «با کتاب شما در انسانها تمنای از نوع چهار پای گشتن بهوجود میآید. یعنی همه امتیازات فرهنگی را از دست دادن و در یک زندگی حیوانی داخل گشتن.» ولتر سپس واژه به واژه مینگارد: «آدم اثر شما را که میخواند، میخواهد بر چهار پای راه برود. از جایی که این عادت را شصت سال و اندی پیش ترک گفتهام، ناممکن میدانم از نو آن را فرابگیرم. این حرکت «طبیعی» را به آنانی وامیگذارم که بیشتر از من سزاوار چهار پای بودن هستند.» این پاره توهینآمیز نامه ولتر تاثیر خیلی منفی بر روسو میگذارد.
روسو نه تنها برای ولتر و معاصرانش بلکه برای نسلهای بعدی اندیشهگری میماند که میخواهد مردمان را از بند تمدن برهاند زیرا به قول او، فرهنگ و تمدن مردم را فاسد ساخته و از حالت طبیعی بیرون برده است. روسویسم به اینگونه بیشتر پراگماتیک ضدفرهنگ است تا فلسفه ضدفرهنگ. از سوی دیگر نام روسو با ناسیونالیسم و پاتریوتیسم گره خورده است. پارههایی از یادداشتهایش به منتقدانش امکان آن را داد تا آنان ارجگزاری روسو به طبیعت را برای تخریب او بهکار ببرند. البته زدن برچسپ نژادپرستی بر روسو بیجا است. زیرا او هرقدر در آغاز بر پدر وطن بالیده باشد، فرسنگها از راستگرایی نژادی به دور بوده است. در حقیقت روسویسم معرف کومونیتاریسم مطلق است و آنانی که به یک سیستم اخلاقی و ارزشی گرایش دارند، بیگمان همبستگی و همسویی بیشتر باهم مییابند. روسو اما نمیخواهد مردمان را به عصر ابتدایی ببرد بلکه بهجایی میبرد که آنان از موقعیت حقیقی به زندگی ایدهآل دست یابند.
به باور روسو، طبیعتگرایی و قانون ایدهآل مردمی، نه دو مدل متضاد بلکه مدلهایی هستند که آزادی را به ارمغان میآورند. آزادی طبق نظر روسو نمیتواند بدون برابری عمر دراز داشته باشد و مالکیت تحت اراده مردم میتواند برابری را تامین کند. روسو مخالف قدرتگیری آریستوکراتها بود چراکه روسو توضیح میدهد که دولتهای بزرگ و قدرتمند از کشورهای کوچک بهرهکشی و آنها را تسخیر میکنند و کوچکترها میپذیرند. هرکدام به دیگری وابسته است. در فرجام آنچه بهدست میآید استفاده بزرگترها از کوچکترها است و ضرورت کوچکترها به بزرگترها زیر نام معامله. روسوست که در جامعه بسته فرانسه نظریه رادیکال دموکراسی را مطرح میسازد و تاثیری غیرقابل انکار بر انقلاب کبیر فرانسه میگذارد.
بیرنهاردت گروتیزین در کتابش در مورد روسو مینویسد: «فلسفه قصه روح اوست.» آرمان غیروابستگی، آرمانی است که روسو خود تلاش به زیستنش کرده است. روسو از نزدیکانش دوری میجوید و به انزوا پناه میبرد تا جایی که فکر میکند همه یکدست علیه او توطئه میکنند. این احساس تجرید از سوی «محیط دشمنانه» در سالهای ۱۷۶۸ به اوج میرسد. او مینویسد: «چقدر باید نیرومند بود تا از آدمیان چشمداشتی نداشت. آنانی که شکنجه روحیام میکنند و از شکنجه کردنم شادمان میشوند، وابسته به من هستند زیرا با نبودنم نمیتوانند شادمان بمانند.»
روسو در سال ۱۷۴۵ به ترزا لوفاسو معرفی میشود و با او ازدواج میکند. روسو هر پنج فرزندش را به یتیمخانه میسپارد که بعدها به این سبب عمیقا و پیوسته مورد انتقاد نویسندگان بهویژه ولتر قرار میگیرد. روسو در اثر معروف «اعترافات» از کرده و رفتارش اظهار ندامت میکند و اینکه کودکان را بهخاطر حفاظت از آنچه شاید انتظارشان را میکشید به یتیمخانه سپرده. در سال ۱۷۵۸ رماننامه La Novelle Heloise را به فرجام میرساند. این کتاب موفقیت بزرگی به دنبال آورد. او با وجود تهدیدنامهها، سرسختانه روی کتابهای متعدد کار کرد. در ۱۷۶۲ امیل را در پیرامون تربیت و پرورش کودکان نوشت. در امیل توضیح میدهد، چه باید کرد تا صدای طبیعت ـ برای روسو همزمان صدای آزادی ـ در کودکان خفه نشود.
روسو گاهی که انسان طبیعی را تشریح میکند، در حقیقت خودش را آفتابی میسازد. چنانچه مینویسد: «ژان ژاک روسو اویی است که طبیعت از او ساخته.» طبق نظر روسو در ژرفای هر انسان، غیروابستگی است. باید آن را شناخت. انسان حیوانی در میان حیوانات نیست بلکه یگانه حیوانی است که میتواند با شناخت آزادی، خویش را از حیوانات تمیز بدهد. اما انسان هرچه بیشتر بهدست میآورد به همان پیمانه بیشتر میتواند از دست بدهد و کلیدیتر اینکه انسان هر چه بیشتر بهدست میآورد، غیروابستگی و آزادی طبیعیاش را از دست میدهد. روسو در کتابش مینویسد: «من هرگز نمیگویم آزادی یعنی انجام دادن آنچه خواست آدم است؛ بلکه روشن است انجام ندادن کاری که میل آدم نیست. و دقیقا چنین است تعریف آزادیای که برای خود خواستارش بودهام و در میان همروزگارانم به مخالفتها انجامیده.» به بیان دیگر، اویی که ناگزیر به انجام دادن کار از سوی انسانی نیست، آزاد است. انسان تا زمانی که در گرفتن تصمیمها آزاد است، چه آنها را عملی بکند و چه نکند، آزاد است. همین که کنشش وابسته به کنش دیگران شود، دیگر آزاد نیست.
میتوان گفت که عصاره اندیشه روسو در این نکته پنهان است که آدم ضرورت ندارد خویش را از طبیعت برهاند تا انسان حقیقی را کشف کرده باشد بلکه باید به طبیعت بیشتر روی بیاورد. اگر او بخواهد آدم طبیعی را بازبشناسد، کافی است خودش را بکاود. پس میتوان گفت آدم طبیعی به آدم اجتماعی دورترین و نزدیکترین است. حالت طبیعی آدم حقیقی یعنی پردهبرداری از علم انسانشناختی. از نگاه روسو، از انسان طبیعی، انسان اجتماعی و از انسان اجتماعی، شهروند ساخته میشود.
در ادامه او توضیح میدهد: «نخستین کسی که یک زمین را تصاحب کرد و گفت، این از من است و آدمانی که به قدر کافی ساده بودند و پذیرفتند ایجادکنندگان واقعی مالکیت شخصی بودند. چه جنگها و جنایاتی که رخ ندادند. خود را از گوش فرادادن به این وحشت دور نگهدارید. شمایان برباد میشوید اگر فراموش کنید، میوهها به همه تعلق دارند و زمین به کسی تعلق ندارد.» البته گذر از حالت طبیعی به تشکل اجتماعی شتابناک روی نداده است. روسو متوجه پلههای میانه نیز است. بدینگونه پیاده کردن مالکیت شخصی آخرین مرحله یک «پیشرفت» ـ فرجامین پله مرگ حالت طبیعی و در عین زمان نقطه آغازین یک «رشد» نو است- زیرا با مطرح و پیاده ساختن مالکیت شخصی ضرورت ایجاد «محافظت» بهوجود میآید. چنانچه تفاوت میان دارا و ندار را مالکیت تثبیت میکند.
ارسال نظر