صنعت خودرو در ایران چگونه شکل گرفت؟
روایت شوالیه پیر
الهام زهرهوند: یک ساختمان با طراحی داخلی دهههای گذشته سکونتگاه مرد بازمانده از دوران تلاش برای تولد صنعت خودرو در ایران است. پیرمردی ۹۵ساله با قدی بلند که به کمک عصا راه میرود اما عجیب جزئیات را بهخاطر میآورد و با غرور از عملکرد خود میگوید. رضا نیازمند تاثیرگذاری خود بر صنعت را از معاونت وزارتخانه آغاز کرد و با استعفا از ریاست سازمان گسترش و نوسازی به دیگران فرصت حضور داد. او یکی از معدود بازماندگان پایهگذار صنعت خودرو در ایران است. کسی که میتواند تاریخ صنعت خودرو را روایت کند.
الهام زهرهوند: یک ساختمان با طراحی داخلی دهههای گذشته سکونتگاه مرد بازمانده از دوران تلاش برای تولد صنعت خودرو در ایران است. پیرمردی ۹۵ساله با قدی بلند که به کمک عصا راه میرود اما عجیب جزئیات را بهخاطر میآورد و با غرور از عملکرد خود میگوید. رضا نیازمند تاثیرگذاری خود بر صنعت را از معاونت وزارتخانه آغاز کرد و با استعفا از ریاست سازمان گسترش و نوسازی به دیگران فرصت حضور داد. او یکی از معدود بازماندگان پایهگذار صنعت خودرو در ایران است. کسی که میتواند تاریخ صنعت خودرو را روایت کند. سخنان او قصه ماشینسازی ایران در پیش از انقلاب را روایت میکند. داستانی که کلاغ آن هنوز به خانه نرسیده است.
صنعت خودرو در ایران از کجا شروع شد؟
تاریخ صنعت خودرو ایران تا پیش از سال ۱۳۴۰ خلاصه میشد در دو کارخانه مونتاژ. یکی شورولت که آقای اخوان داشت و یکی مونتاژ فیات ایتالیا. اما فیات خیلی جدی نبود؛ یک گاراژ بود که قطعات را از ایتالیا میآوردند و در آنجا سوار میکردند و میفروختند. اما اخوان که در ابتدا قرار بود قطعات را از آمریکا بیاورد و سوار کند، گفته بود یک بخشی از مونتاژ را در آمریکا انجام دهند و بیاورند و این آرامآرام تبدیل شد به اینکه یک شاسی میآوردند که موتور روی آن سوار بود و دیگر حالت مونتاژ را هم نداشت. تا اینکه دولت علم در سال ۱۳۴۰ روی کار آمد و دکتر عالیخانی وزیر اقتصاد شد و من معاون صنعتی وزارتخانه شدم. در اولین اقدام فشار آوردیم که این دو کارخانه تعطیل شوند. فیات به سرعت تعطیل کرد؛ زیرا خودش هم قبول داشت که کار بیخودی انجام میدهد. اخوان مقداری مقاومت میکرد و تعداد زیادی جیپ را به همین ترتیب ساخت؛ زیرا در روستاهای ایران خانها و ملاکین همه درخواست جیپ داشتند.
چه زمانی تصمیم به تولید خودرو در کشور گرفته شد؟
یکی دو سال طول کشید تا سرانجام اخوان کارگاه مونتاژ خود را تغییر داد. در همین موقع در وزارتخانه تصمیم گرفتیم که به کلی مونتاژ خودرو قدغن باشد و دیگر پروانه مونتاژ ندهیم که گرفتار افرادی مثل اخوان و فیات نشویم. یک روز یک فرد آلمانی نزد من آمد و گفت که میخواهد پروانه بگیرد اتومبیل مرسدس بسازد. گفتم این خودرو خیلی خوب و بهترین در دنیا است. شما برنامه ساخت خود را بدهید تا من پروانه ساخت بدهم. گفت برنامه ساخت چیه؟ گفتم یعنی چه چیزهایی را سال اول اینجا میسازید و در ادامه سالهای بعد چند درصد در ایران ساخته میشود؟ آلمانی عصبانی شد و گفت یعنی شما میخواهید ما در ایران مرسدس بسازیم؟ شما ستاره مرسدس را هم نمیتوانید تا ۱۵ سال آینده! در ایران بسازید گفتم پس چرا آمدی اینجا پروانه بگیری وقتی ما آنقدر عقبیم؟
او در واقع آمده بود پروانه مونتاژ را در سه قطعه بدنه، شاسی و چرخ بگیرد و اینجا آنها را سر هم کند و با این ترفند از تعرفه گمرک نجات پیدا کند که آن زمان رقمی حدود ۲۰۰ درصد داشت. بعدا متوجه شدیم که یک خودرو کوچک مرسدس بسیار لوکس و زیبا در آلمان درست کرده و آن را در دیدار با شاه تقدیم ولیعهد کرده که تمام وسایل اتومبیل بزرگ را داشته است و به شاه گفته که ما میخواهیم این اتومبیل را در ایران بسازیم و شاه استقبال کرده و گفته است که پروانه ساخت آن را بگیرید و فرد آلمانی فکر کرده با این مجوز شاه اگر بیاید پیش من بهش پروانه ساخت میدهم. بعد از اینکه از من ناامید شد دوباره نزد شاه رفت و گفت که وزارتخانه به من گفته که ما باید این خودرو را در ایران بسازیم اما طی یک برنامه ۱۰ساله. شاه عصبانی میشود و در دیدار چند روز بعد به عالیخانی میگوید که به رضا -بنده- بگویید در شش ماه آینده یک اتومبیل میسازی یا باید بروی! آقای عالیخانی هم به من گفت کارت درآمده از امروز تا ۶ ماه فرصت داری یا خودرو بسازی یا از این کار بروی. من ناچار شدم به یک ترتیبی یک جیپ جنگی بسازم که کار ساخت آن به نسبت دیگر خودروها آسانتر است تا موقتا از این تهدید شش ماهه نجات پیدا کنم. با مدیر کل خود، مهندس شیرزاد، رفتیم دروازه قزوین که خیلی خوب با آن منطقه آشنا بودم.
در ابتدای مهندس شدنم در کارخانه ونک کار میکردم و هر گرفتاری در کار داشتیم، بچههای دروازه قزوین مشکل ما را حل میکردند. خیلی جستوجو کردیم در دروازه قزوین تا مردی را پیدا کردیم که صاحب گاراژ بزرگی بود. این مرد اصغر قندچی بود. قندچی قطعات کامیون ماک را از آمریکا میآورد اینجا مونتاژ میکرد، ضمن اینکه برخی قطعههای این کامیون را متناسب با جغرافیای ایران تقویت میکرد. مثلا ماکهایی که از آمریکا میآمد در جادههای گرمسیری ایران جوش میآورد. قندچی تغییراتی در کاربراتور ایجاد کرد تا این مشکلات رفع شود. همچنین ماکهایی که از آمریکا میآمد شاسیهای کوتاهی داشت که قندچی به دلیل تردد ماک در جادههای ناهموار ایران ارتفاع شاسیها را یک متر بلندتر کرد. در نهایت با دیدن چنین اقداماتی ما خیلی از او و کارش خوشمان آمد. گفتم این کسی است که میتواند برای من جیپ بسازد. از او پرسیدم میتوانی برای من جیپ جنگی آمریکایی بسازی؟ گفت بله قربان! من کامیون را با اتاقش هم میتوانم بسازم و یک عدد هم ساختهام. دیدم که یک اتاق کامیون کامل با دست ساخته. گفتم چقدر زمان برای ساخت جیپ لازم داری؟ گفت دو ماه. البته موتورش را آمریکایی میگذاشت و بدنه و دیگر قطعاتش را خودش میساخت. من دیدم که این نجاتدهنده من است.
در مشورت با عالیخانی قرار شد جیپی که قندچی میسازد و کامیونهایی را که ساخته است در نمایشگاه صنایعی که قرار بود برگزار شود به شاه نشان دهیم تا این تهدید شش ماه ختم به خیر شود. قرار شد بهعنوان پاداش به اصغر قندچی پروانه ساخت کامیون بدهم که اولین پروانهای بود که در گروه اتومبیل میدادیم و قندچی میتوانست با آن پروانه شخصا اقدام به ساخت کامیون و واردات قطعات مورد نیاز کند. در ابتدا قندچی زیر بار نمیرفت و میگفت کارخانه با پروانه داشته باشم دولت مالیات میخواهد و اذیت میکند. ولی ما متعهد شدیم که در تمام مراحل پشتیبان وی باشیم. فردا قندچی پیش من در وزارتخانه آمد و من اولین پروانه ساخت کامیون را به او دادم. دو ماه بعد از آن نمایشگاه بود که قول ساخت جیپ و کامیون را به من داد و گفت برای نمایشگاه یک کامیون ۱۸ چرخ یخچالدار درست میکنم و یک کامیون معمولی که اتاق آن را کامل خودم درست کرده باشم و اینها را به نمایشگاه میآورم. من و عالیخانی هم در ساخت یک غرفه بزرگ به او کمک کردیم تا بتوانیم ماشینهای ساخت قندچی را در آن قرار دهیم و شاه را برای بازدید به آن غرفه ببریم. به او یاد دادیم که چطور با شاه برخورد کند و چه چیزهایی بگوید. شاه آمد نمایشگاه و همه جا را تماشا کرد و در انتها او را بردیم به غرفه قندچی.
نگران بودیم که شاه تمایلی به صحبت نداشته باشد و مثل دیگر غرفهها فقط نگاه کند و برود. اصغر همه چیز را به او توضیح داد. شاه بسیار تعجب کرد که در خیابان قزوین چطور یک نفر اتومبیلسازی میکند. شاه درخواست چهارپایه کرد و چای خواست و اصغر هم در برابر او روی چهارپایه نشست و با هم گفتوگو کردند. بعد از خروج از غرفه، شاه که از جلوی ما گذشت سری از رضایت تکان داد که یعنی ماجرای اولتیماتوم ششماهه تمام شد و تو کارت را انجام دادی. فردای نمایشگاه اولین پروانه ساخت کامیونسازی را به قندچی دادیم و به او قول دادیم که در مواجهه با سازمان مالیات و عوارض او را حمایت کنیم تا صنعتی که راه انداخته پا بگیرد. پس پروانه را به او دادم. گفتم این کامیونهایی را که تولید میشود تو شخصا سفارش میدهی؟ گفت نه، آقایی به نام میردامادی هست که بسیار متمول و صاحب شرکت است. او نمایندگی ماک را دارد. وقتی ماکها وارد ایران شد من اشکالات آن را رفع میکنم. اما من گفتم که از حالا به بعد تو باید کار سفارش و واردات را انجام بدهی، زیرا پروانه به نام تو است و ما با میردامادی طرف نیستیم، اما اصغر نگران بود که آقای میردامادی بعد از اطلاع از این موضوع او را اذیت کند که من به او تضمین دادم که آزاری نبیند. از اصغر خواستم به میردامادی بگوید برای ملاقات من به وزارتخانه بیاید. چند روز بعد میردامادی که با دربار هم ارتباط داشت با غرور زیاد رودرروی من نشست و گفت شما پروانه تولید کامیون را به کارگر من دادید؟ من گفتم او یک کارگر ساده نیست؛ شما اتومبیل میسازید؟
شما شاسی کامیون را دراز میکنید و اصلاحات لازم را انجام میدهید؟ شما فقط بلدید سفارش بدهید. من که پروانه او را پس نمیگیرم، بیا با او بساز. من قول میدهم که ده برابر گذشته سود میبری. وقتی حرف از سود بیشتر را شنید کمی آرام گرفت. به او پیشنهاد دادم تو رئیس هیاتمدیره باش و اصغر مدیرعامل شود. تا این را گفتم آتش گرفت و دوباره گفت من کارگرم را بکنم مدیرعامل؟ گفتم الان زندگی تو دست این کارگر است. تو توان باز کردن «السی» و امور مالی را داری پس همان را انجام بده و نظرات فنی و تخصصی و تصمیمات نهایی را برعهده اصغر بگذار که قبول نکرد و من از او خداحافظی کردم. یک هفته بعد میخواست صد عدد کامیون وارد کند. برای این کار نیاز بود که در یکی از دفاتر ما ثبت سفارش کند. زمانی که درخواست داده بود کارمند اداره پاسخ داده بود که پروانه واردات و تولید کامیون ماک متعلق به اصغر قندچی است و او باید برای این کار به دفتر مراجعه کند و شما این اجازه را ندارید. دوباره آمد پیش من و من تکرار کردم که اصغر باید مدیرعامل شود. در نهایت با عدم رضایت رفت و موافقت کرد. بعد از چند وقت شنیدم که دیگر اصغر را اذیت نمیکند و با او کنار آمده است. ضمن اینکه کارشان حسابی گرفته بود زیرا هیچ شخص و شرکت دیگری اجازه واردات کامیون به ایران را نداشت و تمام سفارشها از طریق قندچی ثبت میشد.
او هم با سرعت زیاد ماک وارد میکرد، اصلاح میکرد و میفروخت. چند ماه بعد من و خانوادهام برای صرف غذا در یک روز تعطیل به رستوران هتل هیلتون رفتیم. موقع خوردن ناهار دورتر از میز ما اصغر قندچی کت و شلوار پوشیده با خانواده غذا میخورد. من را دید و سر میز ما آمد و به همسر من گفت که خانم، شوهر شما زندگی من را نجات داده است، سال گذشته من ۲۰۰ میلیون تومان سود کردم. یکسوم این سود برای شوهر شما است، یک روز باید بیاید تا من آن را تقدیم کنم. گفتم اصغر برو این حرف را نزن، الان خانواده فکر میکنند من حق حساببگیر هستم. نوش جانت موفق باشی، تو من را نجات دادی، اگر آن جیپ را درست نمیکردی من اخراج میشدم. همیشه با محبت و تواضع با من برخورد میکرد تا اینکه انقلاب شد و من رفتم لندن و در شرکتی که راه انداخته بودم فعال شدم.
چند سالی لندن بودم و بعد با خانواده برگشتیم تهران. از زمانی که برگشتیم به این فکر بودم که قندچی را پیدا کنم. تا اینکه یکی گفت من او را میشناسم. اصغر به من زنگ زد و خواستم که همدیگر را ببینیم. در اولین ملاقات یک عکس یادگاری از زمانی که من و وزیر صنعت وقت او را در کارگاه خیابان قزوین ملاقات کردیم قاب کرده بود و برای من آورد. اصغر از روزگار خود در سالهای بعد از انقلاب تعریف کرد و گفت که تلاشهای بسیاری برای حملونقل بار و تانک به جبهه در سالهای دفاع مقدس انجام داده است. من از این موفقیتها خوشحال شدم و او را مثل برادر خود میدانم زیرا مرد بسیار بزرگ و مهربانی است که هرچه از عهدهاش برمیآید برای اطرافیان خود انجام میدهد.
برادران خیامی چگونه کار خود را آغاز کردند و ایرانناسیونال راهاندازی شد؟
بعد از اینکه گرفتاری من از طریق اصغر قندچی حل شد من به این فکر افتادم که به دنبال ساخت خودرو سواری برای عموم مردم در کشور باشیم. حدود دو ماه بعد از ماجرای من و قندچی منشی من گفت که دو نفر درخواست ملاقات با من را دارند که من آنها را نمیشناختم. وارد که شدند خود را معرفی کردند؛ احمد و محمود خیامی. گفتند آمدیم پروانه ساخت اتومبیل بگیریم. در پاسخ به پرسش من که آیا توانایی یا تجربه ساخت اتومبیل را دارید؟، گفتند ما یک گاراژ در مشهد داریم و هر نوع اتومبیل را تعمیر میکنیم. اتومبیل را داغان و دوباره سوار میکنیم و با آن آشنایی کامل داریم، فقط دنبال گرفتن پروانه هستیم تا اتومبیل تولید کنیم. برای این کار هم دو میلیون تومان سرمایه داریم که البته سرمایه کمی بود. گفتند که برای شروع وام میگیریم.
وقتی علاقهمندی زیاد و واقعی آنها برای راهاندازی این کار را دیدم خواستم که سرمایه بیشتری جمع کنند و به آنها قول دادم که با بانک توسعه صنعت صحبت کنم تا به آنها وام بدهد و زمینه لازم برای کسب لیسانس از یک سازنده اروپایی را فراهم کنم که اتومبیل آن شرکت را بسازند. چند روز گذشت و من در روزنامه خواندم که دکاوه ورشکسته شده و اعلام کرده که تمام کارخانهاش را میفروشد و حاضر است تمام کارخانه خود را به هر محلی که خریدار بخواهد منتقل کرده و آنجا دوباره کارخانه را سرپا کند. برادران خیامی را خبر کردم که با دکاوه که اتومبیل آبروداری بود وارد مذاکره شوید که پذیرفتند. حدود ۲۰ روز بعد با یک قرارداد آمدند که یعنی دکاوه را خریدهاند. قبل از رفتن برای قرارداد به آنها گفته بودم که قرارداد را مشروط کنند به تصویب وزارت صنایع و معادن که اگر نخواستیم من بزنم زیرش و برای اسم شما مشکلی پیش نیاید که آن ماده را نیز لحاظ کرده بودند.
تاکید کردم که مجوز این قرارداد فقط برای این به شما داده شد که شروعی برای ساخت اتومبیل در ایران باشد زیرا آن زمان طبق قوانینی که وجود داشت ورود دستگاههای قدیمی ممنوع بود. دستگاههای این کارخانه سالها در حال کار بودند و واردات آنها به کشور فقط بهعنوان نقطه شروع مجوز گرفت. در این مدت من تمام تولیدکنندههای خودرو در دنیا را بررسی میکردم که ببینم کدام یک حاضر است خودرو خود را در ایران تولید کند نه اینکه مثل مرسدس بدنه، شاسی و موتور را جداگانه وارد کشور کند و فقط سر هم کردن این سه تکه در کشور انجام شود.
چه کسی پیکان را برای آغاز کار ساخت خودرو در ایران انتخاب کرد؟
در ابتدای بررسیها دیدم از همه ضعیفتر همان فیات است که قبلا در ایران بود. برادران خیامی برای مذاکره با فیات رفتند. سه ماه بعد با قراردادی برای ساخت فیات در ایران آمدند اما ما با این قرارداد موافقت نکردیم زیرا در بررسیهای فنی متوجه شدیم که موتور فیات از آلومینیوم ساخته شده است که مقاوم نیست و برای جادههای ایران که کمتر آسفالت بودند مناسب نبود. بنابراین من گفتم بروید انگلستان، آنجا شرکتی است به نام روتس که موتورهایی که میسازد بهترین موتور دنیا است. با آنها قرارداد ببندید و بگویید که میخواهیم موتور آن را روی یک شاسی سوار کنیم که در داخل ایران خواهیم ساخت. یک ماه بعد قرارداد آن را امضا کردیم. میپرسید که چرا با مرسدس قرار داد نبستیم؟
من آنها را نفرستادم سراغ بنز تا اگر در مذاکره با روتس مشکلی پیش میآمد یا در بررسیهای فنی اشکالی میدیدم، بعد آنها را میفرستادم تا با بنز مذاکره کنند، از طرف دیگر چند ماه قبل نماینده مرسدس در ایران با نگاهی تحقیرآمیز گفت که شما ایرانیها توان ساخت ستاره بنز را هم ندارید چه برسد به خود ماشین که به من خیلی برخورد و از آن آلمانی لجم گرفت. دو سال بعد برای بازدید از مرسدس رفتیم آلمان و همان فرد هنگام ناهار با ما سر یک میز بود و به او گفتم دیدی ما را تحقیر کردی، الان ایرانناسیونال تمام بدنه روتس را میسازد، اگر آن نگاه را نداشتی الان بازار ایران در اختیار شما بود. در ادامه مذاکرات با روتس، خیامیها از آنها نقشه برای کارخانه خواسته بودند و البته گفته بودند که میخواهیم از یک بانک ایرانی وام بگیریم، مسوولان روتس پیشنهاد داده بودند که وام را آنها پرداخت کنند ضمن اینکه تمام نقشهها را مهندسان انگلیسی به ایران میفرستند تا ناظر کار ایرانیها برای انجام درست باشند. برادران خیامی حقیقتا بسیار خوب کار کردند. من مرتب به کارخانه سرکشی میکردم و هر بار میرفتم تعجب میکردم که با چه نظمی کار پیش میرفت. همزمان با بالا رفتن ستونها و پیش از درست کردن سقف، پی کنده میشد برای پرسهای ماشین و تعداد زیادی انگلیسی با دست و دلبازی به آنها مشاوره میدادند که در نتیجه آن بازار ایران را گرفتند.
منبع: تجارتفردا/ بخشی از یک گفتوگو
ارسال نظر