بهای آزادی
«استادیوم، استادیوم» راننده مینیبوس فیات کرم و قرمزرنگ این کلمه را با تشدید حرف «ی» مرتب تکرار میکند. حال و هوای عجیبی دارم. صبح یک روز تعطیل پاییزی است و هوا بسیار عالی. اصلا هوای پاییز تهران را نمیتوان با چیز دیگری عوض کرد.
«استادیوم، استادیوم» راننده مینیبوس فیات کرم و قرمزرنگ این کلمه را با تشدید حرف «ی» مرتب تکرار میکند. حال و هوای عجیبی دارم. صبح یک روز تعطیل پاییزی است و هوا بسیار عالی. اصلا هوای پاییز تهران را نمیتوان با چیز دیگری عوض کرد.
راستش را بخواهید یک استقلالی متعصب هستم اما نه از آنها که پیشانیبند به دور پیشانی خود میبندند. دوست دارم در جایگاه ویژه بنشینم و تیم را تشویق کنم. مخصوصا الان که تیم محبوبم نتیجهای نمیگیرد. سوار مینیبوس میشوم. کسی از مسافران را نمیشناسم اما احساس غربت هم نمیکنم. 2نفر در آخر مینیبوس مشغول صحبت درباره سرمربی جدید استقلال هستند. یکی 50سال به بالا سن دارد اما دیگری سنش از 15سال هم تجاوز نمیکند. مرد 50ساله، با حرارت خاصی از ناصرخان حجازی و دوران دروازهبانیاش تعریف میکند.
«شما یادتان نمیآید، چه روزگاری داشتیم. در همین ورزشگاه امجدیه بازی که شروع میشد همه از جان و دل تشویق میکردیم. این سهراب بوقی بنده خدا، الان خیلی پیر شده.» آن موقع بوقش حرارت بیشتری داشت. ناصرخان عشق من بود. از اولش هم خوشتیپ میگشت. الان هم که سن و سالی از او گذشته، باز هم تیپ خوبی دارد.»
راننده مینیبوس وارد میشود:
«آقا کرایههاتون رو آماده کنید.»
«نفری چنده قربان؟»
«۵۰۰تومان»
از میدان انقلاب حرکت مینیبوس آغاز میشود. تا الان 500تومان از جیبم خرج کردهام. برای من که شاغلم پرداخت این پول مشکل نیست؛ اما نمیدانم آن پسر 15ساله که کفش مناسبی برای پوشیدن ندارد، چگونه یک روزنامه 300تومانی را خریده و یک برگه صورتی 500تومانی را نیز بابت کرایهاش به راننده مینیبوس میدهد.
ساعت ۱۲ظهر است. ۲۰دقیقهای در راه بودیم. نمای استادیوم از دور پیدا است. اصلا نفهمیدیم این ۲۰دقیقه چطور گذشت. یکی نیمتن خود را از شیشه مینیبوس بیرون آورده و یک پرچم آبی رو واسه مردم تکون میده. اون یکی از همین الان شروع به تشویق کردن کرده. مرد ۵۰ساله پا به پای جوانترها شعار میدهد یا حرکات موزون از خود در میآورد.
«آقایان همگی به سلامت، آخرشه» راننده مینیبوس راست میگوید. اینجا واقعا آخرشه. بساط پرچم و پوستر در مسیر منتهی به بلیتفروشی به پا است. یک پرچم مربعی با ابعاد 5/0متر هزار تومان قیمت دارد. پیشانیبند هم دانهای 300تومان به فروش میرسد.
پسر۱۵ ساله یکهزار و ۳۰۰تومان دیگر از جیبش درمیآورد تا پرچم و پیشانیبند بخرد. ماموران نیروی انتظامی به صف ایستادهاند. اول باید بلیت تهیه کرد. طبقه بالا ۵۰۰، پایین هزار و جایگاه ویژه ۲هزار تومان قیمت دارد.
پسر 15ساله راهی طبقه بالا میشود. من هم با یک بلیت 2هزار تومانی وارد ورودی شماره 12 میشوم. راهم از پسر 15ساله جدا شده است. ماموران نیروی انتظامی دقیق ما را میگردند. بلیت جایگاه ویژه کلاس بهتری دارد؛ این را میتوان از نحوه برخورد ماموران نیروی انتظامی فهمید.
تا الان ۲هزار و ۵۰۰تومان خرج کردهام اما پسر ۱۵ساله با اینکه روزنامه، پیشانیبند و پرچم خریداری کرده ۲هزار و ۳۰۰تومان از جیبش مایه گذاشته است.
جایگاه ویژه جای خیلی خوبی است کسی فحش نمیدهد. هر کس سرجای مخصوص خود نشسته و نظم و ترتیب خاصی حاکم است. تازه برخی چهرهها از جمله همین ناصرخان با چند دستگاه موبایل در این جایگاه کنار تماشاگران نشستهاند.
دوربین تلویزیون هم مرتب این جایگاه را به تصویر میکشد. نیم ساعت به شروع بازی مانده دو تیم وارد زمین میشوند. لحظهای که استقلالیها به زمین میآیند هیجان خاصی دارد. صدای سوت و تشویق همهجا را فرا میگیرد.
ساعت ۱۵، چشم تماشاچیان به تونل ضلع جنوبی ورزشگاه دوخته شد. دو نوجوان با پرچم زرد معروف «بازی جوانمردانه» وارد زمین میشوند. پشتسر این دو هم داوران و بازیکنان میآیند.
90 دقیقه فوتبال دیدن در استادیوم شور هزاران تماشاگر را تخلیه میکند. دقیقه 88 شده تیم هم نتیجه لازم را نگرفته. در این لحظه چهقدر آدم دوست دارد فحش بدهد، یا صندلی بشکاند حیف که بلیت 2هزار تومانی اجازه این کار را نمیدهد.
باید تا تماشاگران از درهای آزادی خارج نشدهاند خودم را به یک مینیبوس برسانم.
«انقلاب، انقلاب» این صدای همان راننده فیات قرمز و کرمرنگ است. سریع خودم را به داخل مینیبوس میرسانم. راننده مینیبوس از همه ما راضیتر به نظر میرسد. باید 500تومان دیگر از جیبم بیرون بیاورم. چه اتفاق جالبی، پسر 15ساله، مرد 50ساله هم وارد مینیبوس میشوند. انگار همهچیز از اول شروع شده. دیگر کسی بحث نمیکند. همه ساکتند. پولهای خرج شده را مرور میکنم.
۳هزار تومان سهم من، ۲هزار و ۸۰۰تومان پسر ۱۵ساله.
ارسال نظر