روایتی از زندگی مرد معتادی که در کوه زندگی می‌کرد

درد را از هر طرف که بنویسی درد است، اما برای علی، معروف به علی درویش که حالا بیش از ۵ سال از پاکی‌اش می‌گذرد، درد مفهومی دیگر دارد. تمام روزهایی که ضایعات جمع کرده، در کوه تنها زندگی کرده و در کمپ‌های اجباری بوده همه درد است، اما هنوز می‌گوید تمام اینها درد عشق است؛ به جانم می‌خرم و از هیچ کدام ناراحت نیستم.

تمام داستان مصرف مواد مخدر و کارتن‌خوابی‌اش از روزی شروع شد که تصمیم گرفت خودکشی کند و همین موضوع شد دروازه ورودش به دنیایی که هیچ شناختی از آن نداشت. هنوز وقتی در مورد روزهای مصرفش حرف می‌زند، خودش با تعجب می‌گوید: «باورم نمیشه، این من بودم که کارتن‌خوابی کردم، این من بودم که خودم و به اون روز انداخته بودم که غذا نداشتم بخورم ولی همه حواسم به این بود که مواد بزنم.» آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با مردی است که حالا روزهای پاکی‌اش را تجربه می‌کند و زندگی رنگ و رخش را برایش تغییر داده است.

 

چند ساله هستی؟

۴۸ ساله.

چند سال مصرف‌کننده بودی؟

۴ سال.

کارتن‌خوابی هم کرده‌ای؟

بله.

چند سال؟

سه سال و نیم.

چه شد که مصرف‌کننده شدی؟

می‌خواستم خودکشی کنم. خانواده ما باور داشتند که هر کس مواد مصرف کند حتما می‌میرد. برای همین رفتم سراغ تریاک که بمیرم. شاید باورش سخت باشد، اما در زندگی‌ام تا همین امروز مشروبات الکلی مصرف نکرده‌ام. خیلی از مواد دیگری را هم که دیگران فکر می‌کنند معتادها استفاده می‌کنند، مصرف نکرده‌ام. اوایل مصرفم چند باری تریاک خوردم و هر بار بالا آوردم. دلیل استفاده من از مواد مخدر فقط کشتن خودم بود. مسائل دیگری هم بود که وقتی در مورد آنها صحبت می‌کنم، حالم بد می‌شود. در کار مواد پلاستیک بودم. روزی رفتم مولوی تریاک بخرم. آنجا به یک نفر گفتم و مقداری تریاک برایم آورد. نحوه استفاده از تریاک را نمی‌دانستم. به خاطر دارم آن موقع ۱۲۰هزار تومان بابت آن پرداخت کردم. از آنجا به خانه آمدم و مرتب تریاک را با یک لیوان آب می‌خوردم. آنقدر تلخ بود که بالا می‌آوردم. بعد از آن به مصرف مواد روی آوردم و نمردم. هر روز مصرف می‌کردم و با خودم می‌گفتم حتما کم مصرف کرده‌ام و باید بیشتر مصرف کنم که بمیرم.

بیشتر دوران مصرفت در کارتن‌خوابی سپری شد؟

بله، البته از زمان شروع مصرفم تا کارتن‌خوابی کمتر از یک ماه طول کشید. وقتی مصرفم خیلی زیاد شد، ۲۰روز بیشتر در خانه نماندم. جو خانواده ما خیلی خاص بود. به خاطر همین دوست نداشتم از مصرف من مطلع شوند. از خانه زدم بیرون و به خیابان‌ها پناه بردم.۱۷ تا ۱۸ ماه در کوه‌های بی‌بی ‌شهربانو زندگی کردم و بعد از آن به دروازه غار رفتم.

چند سالت بود که تریاک مصرف کردی و بعد از آن چه شد؟

۱۹ ساله بودم. با پسری به نام اشکان آشنا شدم که به من پیشنهاد داد هروئین مصرف کنم. از او پرسیدم چقدر هروئین مصرف کنم خطرناک است؟ البته به گونه‌ای وانمود می‌کردم که متوجه نشوند می‌خواهم با مصرف زیاد خودم را بکشم. او گفت اگر هروئین زیاد مصرف کنی دچار ایست قلبی می‌‌شوی. گفتم موردی ندارد؛ برایم هروئین بیار. دفعه اول یک نفر را به من معرفی کرد و هروئین را از او گرفتم و مصرف کردم. اتفاقی برایم نیفتاد، فقط چرت می‌زدم. بعد از اینکه خوابم می‌پرید، دوباره شروع به مصرف می‌کردم. به جایی رسیدم که طی ۲۵روز مجبور به مصرف مواد مخدر شدم. وقتی از خانه آمدم بیرون، مادرم مرتب تماس می‌گرفت و من به دروغ می‌گفتم می‌خواهم جایی بروم؛ چون می‌خواستم خودم را از مادرم پنهان کنم که مرا نبیند. به جایی رسیدم که مساله خودکشی کنار رفته بود و اجبار به مصرف پیدا کرده بودم. باید مواد مصرف می‌کردم تا بتوانم سرپا بمانم. همان روزها که سرم با هروئین گرم بود، با اسید آشنا شدم. یک روز اسید مصرف کردم. آن زمان میرداماد زندگی می‌کردم. دور میدان ونک سکته قلبی کردم و هفت روز در بیمارستان دی بستری شدم. بعد از آن، با خودم گفتم تو دیگر آن آدم سابق نیستی. پولی را که داشتم، برداشتم و راهی کوه‌های بی‌بی ‌شهربانو شدم. همانجا تصمیم گرفتم تکلیفم را یکسره کنم. آنقدر مصرف کردم که بالای کوه ۴۸ ساعت، بلکه بیشتر از هوش رفتم. بعد از اینکه به هوش آمدم، متوجه نشدم بالای کوه هستم. فکر می‌کردم مرده‌ام، اما بعد از چند دقیقه دیدم زیر پایم سفت است و هنوز بالای کوه هستم که متوجه شدم نمرده‌ام. خیلی سریع به دوز بالای مصرف رسیدم، چون فقط به مردن فکر می‌کردم. از همان ابتدا فقط برای اینکه بمیرم رو به مصرف مواد آوردم. روزهایی که در کوه‌های بی‌بی شهربانو بودم، پسری آنجا بود که امرالله نام داشت و من برای اینکه از کوه پایین نیایم، به او پول می‌دادم تا برایم مواد بخرد و بالای کوه بیاورد. آن روزها دوست نداشتم هیچ کسی را ببینم؛ مخصوصا خانم‌ها را. در اصل پناه برده بودم به کوه از شر هر چه انسان بود. ۱۸ ماه به همین شکل سپری شد. خانواده از من اطلاعی نداشتند و فکر می‌کردند به دنبال فردی که می‌خواستم، به خارج از کشور رفته‌ام و در ایران نیستم که پاسخ‌شان را بدهم. بعد از ۱۸ماه، از کوه‌های بی‌بی شهربانو به دروازه غار رفتم. همان وقت با یک متر و ۹۰ سانتی‌متر قد، ۵۴کیلو بیشتر وزن نداشتم. نا نداشتم روی پاهایم بایستم. هنوز هم یادم نیست چطور خودم را به دروازه غار رساندم. آنجا کوچه‌ای بود که الان بن‌بست شده. اسمش کوچه بهشت بود. وارد کوچه شدم و نزدیک به ۷تا ۸ ماه آنجا بودم. بعد از این مدت، وضعیتم خیلی بدتر شده بود. در کوه خیلی راحت‌تر می‌توانستم زندگی کنم، اما آنجا وضعیتم خیلی بدتر شد. یادم هست یک روز زمستانی برف زیادی در تهران آمده بود. چیزی دور خودم پیچیدم. روی من برف بود و زمین پر از برف؛ جایی که من خوابیده بودم فقط خیس بود، اما برف نبود. از ترس، از آن نقطه‌ای که بودم تکان نمی‌خوردم که زیر من را برف نگیرد.

عشق سرآغاز همه سختی‌هاست؟

همه سختی‌های علی از عشق شروع شد؛ مصرف مواد و کارتن‌خوابی تمام روزهایی که هنوز هم از یادآوری‌اش بغض گلویش را می‌گیرد. روزهایی که دلش لک زده بود برای دستپخت مادرش و روی بازش، اما روی آن را نداشت که به خانه برود، چون مواد نابودش کرده بود. به این سوال‌ها که می‌رسد، برای جواب دادن به هر کدامش مکث می‌کند، فکر می‌کند، آه می‌کشد و جواب می‌دهد.پاسخ‌هایی که هنوز هم با یادآوری‌شان اشک در چشمانش حلقه می‌زند.

به دلیل موضوعی عشقی به مصرف مواد روی آوردی و ظرف مدت ۱۸ تا ۱۹ ماه کارتن‌خواب کوچه بهشت شدی؟

بعد از ۲۰روز کارتن‌خواب شدم، اما بعد از ۱۸ ماه کارتن‌خواب کوچه بهشت شدم. کوچه بهشت که بودم، وضعیت مالی‌ام صفر شده بود تا جایی که دیگر نمی‌توانستم با آن شخصی که در ارتباط بودم، تماس بگیرم و از او بخواهم برایم پول بیاورد. از طرفی، هیچ کار و حرفه‌ای بلد نبودم و دسترسی به اشخاصی که در زمان پاکی با آنها در ارتباط بودم، نداشتم و اگر هم می‌توانستم دسترسی داشته باشم به دلیل وضع جسمانی نامناسبی که داشتم، نمی‌توانستم ارتباطی با آنها داشته باشم؛ چه تلفنی، چه حضوری.

با خودم گفتم چه کار کنم؟ یادم هست ۱۰ روز بود در کوچه بهشت بودم که روزی دیدم آقایی با گاری‌ای از آنجا عبور می‌کند و در گاری‌اش یک کیسه بزرگ ضایعات است. گاری‌اش را گوشه‌ای گذاشت، کنار من نشست و شروع به مصرف هروئین کرد! دید که ‌به او نگاه می‌کنم. پرسید چرا نگاه می‌کنی؟ گفتم حالم خوب نیست، خمارم. پرسید پول نداری؟ گفتم نه. گفت که می‌خواهی تو هم مصرف کنی؟ گفتم بله، اما پول ندارم. اشکالی ندارد من هم مصرف کنم؟ گفت اشکالی ندارد، تو هم مصرف کن، اما یک شرط دارد. قبول کردم، اما گفت اول مصرف کن تا حالت خوب شود. بعد گفت که «اگر می‌خوای خودت پول دربیاری و خودت مصرف کنی، بیا کنار من بمون و ضایعات جمع کردن رو یاد بگیر و با من کار کن.» قبول کردم، اما گفتم من جای دیگری نمی‌روم. فقط در همین منطقه باشم، چون فقط همین منطقه را بلدم. دروغ گفتم، چون می‌دانستم اگر جای دیگری بروم، مرا می‌شناسند. اگر می‌خواستم از شوش سمت مولوی بروم، همانجا افرادی که از قدیم من را می‌شناختند خیلی زود به خانواده‌ام خبر می‌دادند. من هم اصلا دلم نمی‌خواست مادرم و خانواده‌ام بدانند در چه شرایطی هستم. به هر حال، قبول کرد و گفت «باشه، داخل همین کوچه‌ها کار می‌کنیم.»

خوب یادم هست آن دوران ۲۵ تا ۲۶ روز مثل برده برایش کار کردم، چون او قد کوتاهی داشت و من قد بلند بودم، من داخل سطل زباله‌ها خم می‌شدم و ضایعات جمع می‌کردم. همه این بیگاری‌ها برای این بود که شب‌ها مواد برای کشیدن داشته باشم.

صبح‌ها می‌گفتم حالم بد است و می‌خواهم مصرف کنم، اما او می‌گفت تا شب باید کار کنی و شب مواد می‌دهم. ۲۵ تا۲۶ روز این روند را داشتم. آنجایی که می‌رفتیم تا ضایعات را بفروشد، نمی‌گذاشت من داخل بروم و باید خیلی دور می‌ایستادم تا او ضایعات را بفروشد و برویم سراغ مواد. روزی، یک نفر آمد و گفت مگر ضایعات نداری، داخل ببر؟ گفتم خیر، من ضایعات ندارم. برای فلانی کار می‌کنم که با تعجب گفت «حالا نوبت تو شده؟ خودت تنهایی کار کن خرج موادت رو در بیار.»

همین موضوع باعث دوستی من و آن فرد شد، البته دوستی زمان مصرف. دوستی هم مصرف بودن، هم پاتوق بودن است بیشتر تا دوستی واقعی. هر دوی ما در کوچه بهشت در یک مغازه خرابه می‌خوابیدیم و سقف مغازه فقط تیرهای چوبی داشت و هر دوی ما همانجا می‌ماندیم.

صبح که می‌شد به من گونی می‌داد و می‌گفت برو ضایعات جمع کن و ببر به همانجایی که قبلا می‌رفتی، بفروش و بیا برای خودت جنس بخر که دستت در جیب خودت باشد. ضایعات جمع کردن و مصرف، شده بود زندگی همیشگی من. انگار برای این زندگی به دنیا آمده بودم. با خودم می‌گفتم علی تو دیگر راه برگشت به آن زندگی را نداری و اینکه یک برادر و خواهر و مادر داری (البته الان مادرم فوت شده‌اند) را از ذهن خودت بیرون بینداز. دیگر نمی‌توانی خواهر و برادرت را ببینی و این زندگی تو است. باید بپذیری و مردنی در این زندگی در کار نیست و فقط باید صبح از خواب بیدار بشوی، ضایعات جمع کنی و دوباره شب بخوابی و صبح شروع به جمع کردن ضایعات کنی.

 

خاطرات بهشت

کوچه بهشت نخستین و آخرین جایی بود که علی آنجا کارتن‌خوابی کرده بود، کوچه‌ای که هنوز هم پاتوق مصرف‌کننده‌ها و کارتن‌خواب‌هاست. علی مدت طولانی از زندگی‌اش را در کوچه بهشت گذراند و جایی نرفت تا شناخته نشود و به درد خودش بمیرد.

بدترین اتفاق و بدترین کار در دورانی که در کوچه بهشت بودید و انجام دادید چه بود ؟ چیزی که شاید الان هم ا‌گر اتفاق بیفتد با خودتان بگویید چگونه این کار را انجام دادم؟

کوچه بهشت همش خاطرات بد بود. خاطرات خوب نداشت. چه از روزهایی که به زور ما را با خود می‌بردند و چه روزهایی که آدم‌ها با اوردوز (مصرف بیش از حد) جون خودشون رو از دست دادند.

بدترین خاطراتی که داشتم، یک روز ۸ مامور شهرداری وارد کوچه بهشت شدند و سر یک دختر ریختند و دختر را می‌خواستند به زور وارد ماشین کنند، به نحوی که دست انداخته بودند از گردن، دختر را وارد ماشین کنند و به دنبال ماشین می‌کشاندند. وقتی این صحنه را دیدم اصلا دست خودم نبود فقط مامور را از پنجره ماشین در حال حرکت بیرون کشیدم و کتک زدم و یک نفر که کنارش نشسته بود ماشین را نگه داشت ۷ الی ۸نفر ریختند سرم و تا می‌خوردم منو زدند؛ چشمم به صورت مامور افتاد که زخمی و داغون بود بعدا که رفتم دیدمش، گفت: «من بعد از اون روز دیگه برای جمع‌آوری معتادان نرفتم، چون تو وقتی من رو می‌زدی مدام می‌گفتی دختر خودت هم بود همین جوری باهاش رفتار می‌کردی؟»

چه شد که اینقدر به آن دختر حساس شدید؟

من نسبت به ضعیف‌کشی حساس هستم، نه اینکه آن دختر ضعیف باشد، اما در آن شرایط ضعیف بود که ا‌گر ضعیف نبود پشت ماشین نمی‌کشیدنش.

از درآمدت بگو. اینکه مگر ضایعات جمع کردن هم نیاز به یاد گرفتن دارد؟

ضایعات جمع کردن هزار و یک فوت و فن دارد. مثلا این نایلون‌های خرید هیچ ارزشی ندارد و قوطی و وسایل دیگر ارزشمند هستند. آن زمان من اصلا نمی‌دانستم چه چیزهایی فروخته می‌شود. با اینکه من ۶ سال در سرپولک یکی از بهترین حجره‌دارهای مواد پلاستیک بودم و تنها کسی بودم که از پتروشیمی ۳۰تن، ۳۰تن آزاد می‌کردم ولی نمی‌دانستم یک عدد قوطی جزو ضایعات محسوب می‌شود یا مشمایی که صدا دارد جزو ضایعات نیست. به هر حال هر کاری فوت و فن خودش را دارد.

پس منظور، چیزهای ارزشمند و غیرارزشمند است و اینکه چقدر درآمد داشتید؟

بله، خیلی از زباله‌ها ارزش زیادی دارند برای ضایعات جمع‌کن‌ها. یادم است آن دوران روزانه ۱۵هزار تومان کار می‌کردم. یعنی از صبح تا شب راه می‌رفتم و داخل سطل‌های زباله را می‌گشتم. آخر شب ۱۵هزار تومان گیرم می‌آمد.

مواد را گرمی چقدر می‌خریدید؟

گرمی ۸ الی ۹ هزار تومان بود.

بنابراین پولی ته جیب‌تان می‌ماند؟

خیر، پولی ته جیب من نمی‌ماند. اصلا به‌ دنبال این نبودم که تنها مصرف کنم، چون که من همین الان هم بلد نیستم تنهایی کاری انجام بدهم. کلا از تنهایی بدم میاد درست مثل افرادی که تنهایی غذا نمی‌خورند، منم تنهایی مصرف نمی‌کردم و حواسم به کسانی که مواد نداشتند، بود.

 

مصرف و پاکی بخشی از زندگی

همه افرادی که مصرف می‌کنند، پاکی رویای دست نیافتنی‌شان است، اما بد ماجرا اینجاست که به پا ک شدن و مصرف، عادت می‌کنند و مدام پاک می‌شوند و دوباره مصرف می‌کنند. همین موضوع باعث می‌شد که با دنیای واقعی پاکی فاصله جدی بگیرند. علی هم دچار همین درد شد. وقتی برای نخستین‌بار پاک شد، فکر کرد اگر فقط یک‌بار مصرف کند اتفاقی نمی‌افتد. همین یک‌بار مصرف دلیلی شد که بعد از چند ماه پاکی دوباره مصرف کند.

داستان نخستین‌بار که پاک شدید را برای‌مان بگویید؟

شاید خیلی مهم نباشد که نخستین‌بار چطور پاک شدم، اما از همان زمان که پاک شدم۷الی ۸ماه پاک می‌ماندم و مجددا ۳الی ۴ماه مصرف می‌کردم و مجددا همین روند ادامه داشت به‌گونه‌ای که چند سال پاک بودم و مجددا مصرف می‌کردم.

به ‌خاطر دارم در جاده خاوران نزدیک دوسال ونیم قبل روبه‌روی ایستگاه منبع یک کارگاه گرفته بودم و کارواش داشتم و خیلی درآمد خوبی داشتم تااینکه دوباره جرقه‌ای به سرم خورد، رفتم میدان شوش و هروئین گرفتم و مصرف کردم و با خودم گفتم فقط همین یک‌بار مصرف می‌کنم فقط برای اینکه ذهنم آرام بشود، البته مطمئن بودم که با این کارها اتفاقی برایم نمی‌افتد. فردای آن روز که رفتم موادم را گرفتم، در صف بی‌آرتی نشستم که ماشین بیاید تا به ایستگاه منبع بیایم. ناگهان دیدم ۷الی ۱۰موتوری دور ما ریختند و خوب و بد و زشت و زیبا همه را گرفتند و بردند!

داستان آن روز را برای‌مان بگویید؟

من در صف بی‌آرتی نشسته بودم. ناگهان دیدم موتوری‌ها ریختند و به خانم‌ها گفتند شما بروید و هر چه مرد و پسر بود، سوار کردند و به کلانتری بردند! گفتند می‌خواهیم تست کرونا بگیریم. گفتیم مگر ما از دهات آمده‌ایم که ندانیم تست کرونا را چگونه انجام می‌دهند؟! با موتور آمدید و ما را سوار ماشین می‌کنید که تست کرونا از ما بگیرید؟! گفت باور ندارید بنشینید اینجا. ناگهان دیدیم یک جا را باز کردند و نزدیک به ۲۰۰الی ۳۰۰کارتن‌خواب آنجا ریخته بودند و به ما گفتند شما هم بروید اینجا بنشینید که ما پرسیدیم ما اینجا چه کار داریم؟ بین ما دو الی سه نفر عادی هم بودند یعنی حتی سیگاری هم نبودند، خوب یادم هست که آقایی آمد و به ما فحاشی کرد و من گفتم ما همنوع خودت هستیم این‌جوری با ما حرف نزن. دستم روی نرده بود که ناگهان با لگد با پوتین‌هایش به دست من کوبید و من احساس کردم که دستم شکست. دست من شروع به خونریزی کرد و آقایی یک پارچه از داخل ساک خود درآورد و دست من را بست. بعدا متوجه شدم انگشت من از دو جا شکسته است و بند انگشتم قطع شده بود. از آنجایی که دست من روی نرده بود با لگد که به دستم زده بود دستم از دو جا شکست و بند انگشتم پاره شد. همه را سوار اتوبوس کردند و فرستادند فشافویه. آنجا هم من را کتک زدند به شکلی که با لوله سبز من را زدند و اتفاقاتی بعد از آن برایم افتاد که دیگر قابل جبران نیست! الان خیلی از دکترها معتقدند به‌ خاطر ضربه‌هایی که به سرم خورده بینایی‌ام دچار مشکل شده است.

صبح که رسیدیم، برای امنیت آنجا به آدم‌هایی که گرفته بودند متادون می‌دادند! من چون می‌دانستم متادون چه تاثیرات بدی دارد گفتم، نمی‌خواهم بخورم که وقتی متادون نخوردم کتک خوردم و گفتند می‌خواهی اینجا شورش کنی. گفتم چه شورشی؟ من اینجا یک گوشه نشسته‌ام که گفتند باید متادون بخوری. گفتم من اصلا درد ندارم و معتاد نیستم. برای چه باید بخورم؟

به من گفتند از تو آزمایش گرفتیم باید متادون بخوری. من هم برای اینکه کتک نخورم سرنگ متادون را وارد دهانم کردند و از دهانم مواد متادون را بیرون ریختم که یک نفر از افراد خودشان گفت مواد متادون را از دهانش بیرون ریخت که دوباره کتک زدند و به من گفتند پدرت را درمی‌آوریم. بعد من را به کمپی در ورامین فرستادند که به آنجا قتلگاه می‌گفتند و متعلق به زخم بازهاست و اسم من را نوشتند و گفتند باید به آنجا بروی و من گفتم نمی‌گذارم این‌طوری بماند. دوباره برمی‌گردم که به من گفتند آره خیالت راحت حتما می‌آیی. از انگشتم و خود من عکس گرفتند و لباس‌های من را درآوردند و یک رکابی و شلوار آبی تنم کردند. گفتم دست من شکسته است که به من گفتند این زخم باز است به ‌دلیل مصرف، این اتفاق افتاده است و من گفتم ۲۴ساعت نیست من را کتک زده‌اند. این دست با مصرف این‌گونه شده است؟ هر قدر من گفتم از مصرف نیست و من اصلا مصرف‌کننده نیستم باورشان نشد، چون در اصل من همش یک‌بار مصرف کرده بودم و آزمایشم مثبت نشان داده بود.

 

خاطرات روزهای ماده ۱۶

همه کارتن‌خواب‌ها در مورد کمپ‌های ماده ۱۶ معتقدند این کمپ‌ها نه‌تنها درمان نمی‌کنند، بلکه دوز مصرف را هم بیشتر می‌کنند. کمپ‌هایی که به گفته کارتن‌خواب‌ها، خبری از غذا و بهداشت خوب نیست و به جای هر چیزی متادون می‌دهند و کمتر پیش آمده که معتادی آنجا درمان شود.

یک خاطره از روزهایی که در کمپ ماده ۱۶ بودید برای‌مان تعریف کنید؟

فکر می‌کنم ۷ الی ۱۰ روز بود آنجا بودیم که از بهزیستی برای بازدید آمدند. سفره‌ای پهن کردند که عکس آن سفره را هم دارم. گفتند بنشینید غذا بیاوریم. چند روز بود غذا نخورده بودم. منتظر بودم ببینم چه غذایی می‎خواهند بیاورند که عکس را گرفتند و ما را به داخل حیاط بردند و یک کاسه آب و یک تیکه نان لواش دادند. ما را سر سفره نشاندند، غذایی هم ندادند و مسوولان هم رفتند.

فقط یک کاسه آب دادند؟

یک کاسه آب ولرم بود، یعنی در اصل آب و زردچوبه. سیستم دفاعی بدنم به تدریج افت کرد و سرم گیج می‌رفت. به دفتر کمپ رفتم و گفتم می‌خواهم تماس بگیرم پول واریز کنند تا بتوانم از فروشگاه خرید کنم. پذیرفتند و برای من پول ریختند. گفتم برای من پول واریز کردند، اما قبول نکردند و گفتند برای شما پول واریز نکردند! گفتم چرا برای من پول واریز کردند. یک فروشگاه پایین کمپ بود. رفتم از صاحب آنجا خواستم رسید بدهد تا موجودی را بررسی کنم که آقایی کنارم آمد و گفت به شما می‌گویم پول واریز نکردند، اما می‌گویی ما دروغ می‌گوییم؟ من را گرفتند، به پایین بردند و به یک بارفیکس بستند. هر کس از آنجا رد می‌شد یک ضربه به من می‌زد و می‌رفت!

اسم مسوول کمپ رضا بود، گفتم آقا رضا ساقه طلایی‌های من را بده، گفت تو خیلی پررویی، آن آقا را می‌بینی آن ته ایستاده است؟ ساقه طلایی‌های تو دست آن آقاست برو ازش بگیر. من از همه جا بی‌خبر نمی‌دانستم ته آن راهرو چه خبر است. راهرویی انتهای کمپ بود، از آقا رضا پرسیدم اگر به آنجا بروم ساقه طلایی‌هایم را می‌دهند؟ گفت آره. گفتم آقا رضا مثل مرد حرف زدی، گفت باشه برو. من اولین کوچه را که رد کردم، دیگر چیزی متوجه نشدم و فقط دیدم با لوله بر سر و کمرم می‌زنند. به آن آقا که رسیدم، گفتم ساقه طلایی‌های من را بدهید. گفت عه دست آقا رضا مانده‌اند! برو از آقا رضا بگیر. آنها می‌خواستند من مسیر را بروم و برگردم که بگویند نه چیزی در دست ما نیست و کم بیاورم. دوباره برگشتم و مجددا شروع به کتک زدنم کردند. کتک زدنم که تمام شد و بالا آمدم بچه‌ها گفتند دست بردار می‌خواهی یک تنه با اینها بجنگی؟

بالاخره بعد از این همه کتک خوردن ساقه طلایی را به شما دادن؟

خیر، فقط کتک خوردم.

انگشت دست‌تان را درمان کردید؟

بعد از اینکه آمدم بالا احساس کردم انگشتم به دلیل کثیف بودن محیط در حال عفونت کردن است. در آن کمپ روزی سه نخ سیگار سهم‌مون بود. سه نخ سیگار را به آشپزخانه دادم و داخل یک دستمال کاغذی نمک دادند. انگشتم را با نمک بستم، سوزش بدی داشت، اما از عفونت کردن پیشگیری می‌کرد. گفته بودند باید یک‌سال و یک روز اینجا بمانی. گفتم ا‌گر بیشتر بمانم عفونت به قلبم می‌زند و مرا می‌کشد، بنابراین خودم باید فکر درمانم باشم. نمک را به دستم بستم و خیلی عذاب کشیدم.

یک روز گفتند هر کس می‌خواهد با خانواده‌اش تماس بگیرد. نمی‌دانستم تلفن‌های آنجا شنود می‌شود! با یکی از آشنایان تماس گرفتم و تا تلفن را جواب داد زدم زیر گریه و گفتم اگر مردم فقط جنازه‌ام اینجا نماند. پرسید مجوز آنجا به نام چه کسی است؟ گفتم به نام فلان شخص است. گفت اصلا ناراحت نباش و فقط تحمل کن، من کارها را درست می‌کنم و تو را از آنجا بیرون می‌آورم.

۲۷ روز بود که آنجا بودم و دیگر نمی‌توانستم راه بروم. سطل آب را در حیاط می‌گذاشتند و شلنگ‌های کارواش‌مانند را می‌آوردند و می‌گفتند داخل حمام بروید! آنجا در هر رده شخصیتی که باشید، شما را خرد می‌کنند.

بدترین خاطره زندگی‌ام بود و هیچ ‌وقت از ذهنم خارج نمی‌شود، خصوصا زمان‌هایی که با شخصی شب صحبت می‌کردم و صبح می‌دیدم مرده. بدتر از همه اینکه وقتی فهمیدند مشخصات‌شان را به کسی داده‌ام، به اسم درمان فرستادنم به کمپی که قبلا اسطبل اسب بود. وقتی وارد آنجا شدم مطمئن شدم دیگر من را پیدا نمی‌کنند.

آنجا وضعیت غذا و بهداشت فوق‌العاده بدتر از مکان قبلی بود، ا‌گر قبلا مقداری آب رنگی می‌دادند، دیگر همان راه هم نمی‌دادند. آبگوشت درست می‌کردند، گوشت را خودشان می‌خوردند و آب خالی آبگوشت را با مقداری نان کپک زده برای ما می‌آوردند. همه‌ چیز شبیه فیلم‌های ترسناک بود. همانجا که بودم با کلی سختی توانستم با دوستم تماس بگیرم و بگویم که جایم عوض شده است. یادم هست سی‌وسومین روز، ساعت هفت ونیم غروب نامم را خواندند و گفتند انتقال به بیمارستان داری. گفتم فکر کنم جایی رفتم که دیگر جنازه‌ام هم پیدا نخواهد شد. بیرون آمدم و من را از در هواخوری بردند و همان ابتدا به من سیگار وینستون دادند! با تعجب نگاه کردم و سیگار را کشیدم. یک دست لباس آبی نو تنم کردند، لباسی بود که از لباس بیمارستانی بدتر بود. خواستند پرونده‌ای را امضا کنم، بعد در را باز کردند که دیدم آمدن دنبالم. نمی‌توانم شادی که آن لحظه همه وجودم را گرفته بود برای‌تان توصیف کنم و بالاخره بعد از سی و چند روز با دست زخمی از کمپ ماده ۱۶ آزاد شدم.

اسم آن شخصی را که به دنبال شما آمد اگر می‌خواهید بگویید؟

آقای داوری به دنبالم آمد و به محض دیدنم شروع به گریه کرد. گفت آن علی که من می‌شناسم ا‌گر اورانیوم مصرف می‌کرد به چنین وضعیتی دچار نمی‌شد. چه اتفاقی برایت افتاده است؟ گفتم اینکه چه شده یک قصه است. آقای داوری سال‌هاست که درد کارتن‌خواب‌ها را به دوش می‌کشد.

اگر بخواهید کمپ ماده ۱۶ را در یک جمله توصیف کنید چه می‌گویید؟

پدر من خاطراتی را از رفتار عراقی‌ها با اسرای ایرانی تعریف کرده بود که تمام آن خاطرات برای من تداعی شد. متاسفانه بویی از درمانگری که هیچ، حتی بویی از انسانیت هم نبرده‌اند، یعنی همه‌ چیز مقابل چشمان‌شان تیره و تار است. اما کاش به جای رفتارهای تند و خشن با معتادان و کارتن‌خواب‌ها، رفتارهای بهتری داشته باشند.

قصه این همه سختی از کجا بوده؟

قصه من، قصه عاشق و معشوقه. من عاشق دختری به نام رضوان بودم که از شاگردانم بود. آن روزها مربی بدمینتون بودم و در پارک ملت بازی می‌کردم. نزدیک به ۴۰تا ۵۰ شاگرد داشتم. عاشق شاگردم شدم و پدرش به اجبار او را به کانادا فرستاد، از آنجا قصه من شروع شد.

چرا همه عشق‌ها نرسیدن دارد؟

چون لذت عشق به همان نرسیدن است، عشق یعنی اینکه بدونی حالش خوب است و دارد زندگی می‌کند و تو هم حالت خوب باشد.

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.