قرن ملالانگیز؛ جهان بیمعنا
هژمونیای که پس از جنگ سرد و در دهه ۱۹۹۰ پدید آمد بر پایه چند اصل اساسی استوار بود: الف، مرزهای بینالمللی نباید با زور تغییر کنند؛ ب، اصل حاکمیت ملی همچنان معتبر است، مگر در صورت وقوع نقض شدید حقوق بشر؛ ج، همه کشورها باید به ادغام اقتصادی و مالی جهانی روی آورند، زیرا تجارت آزاد و منصفانه به سود همگان خواهد بود؛ و د، اختلافها میان کشورها باید از طریق مذاکرات حقوقی در نهادهای چندجانبه حلوفصل شود.
البته هر یک از این اصول در پانزده سال اخیر به شکلی به چالش کشیده شدهاند، اما آنچه تیر خلاص را زد چرخش خود ایالاتمتحده بود، کشوری که در دهههای اخیر مدعی دفاع از این اصول بود، اما اکنون همه آنها را رد میکند. همانطور که ناتان گاردلز گفت، در دوره دوم ریاستجمهوری ترامپ، آمریکا خود به اصلیترین قدرت تجدیدنظرطلب در جهان تبدیل شده است. در شرایطی که نظم پیشین در حال احتضار است، پرسش اصلی این است که نظم نوپدید چه ویژگیهایی خواهد داشت. فارغ از نامی که در آینده بر این نظم نهاده خواهد شد، ویژگیهای آن مشخص است: اقتصاد بینالملل به طور کامل به معاملات وابسته خواهد بود؛ سیاست قدرتی به سبک توسیدید جریان خواهد داشت که در آن «قدرتمند هر آنچه میخواهد انجام میدهد و ضعیف هر آنچه باید را تحمل میکند»؛ و هویتگرایی پرشوری حول «دولتهای تمدنی» شکل خواهد گرفت.
این ویژگیها بر بستری بسیار متوازنتر از دوران پس از سقوط دیوار برلین شکل خواهند گرفت، زمانی که چارلز کراتامر از «لحظه تکقطبی» سخن گفت و هوبر ودرین، وزیر خارجه وقت فرانسه، آمریکا را «ابرقدرتی بیهمتا» خواند.
در دهه ۱۹۹۰، برجستهترین منازعه فکری در روابط بینالملل میان مقاله «پایان تاریخ» فرانسیس فوکویاما و «برخورد تمدنها»ی ساموئل هانتینگتون بود. فوکویاما اذعان داشت که «پایان تاریخ» نه توصیفی از وضعیت عینی جهان، بلکه استدلالی هنجاری در دفاع از برتری نهادهای دموکراسی لیبرال است. لیبرالها در آن زمان این تصویر آرمانی را سزاوار حمایت دیدند. هانتینگتون نیز معتقد بود که مرزبندیهای دوران جنگ سرد دیگر اعتبار ندارند. اما، برخلاف خوشبینی لیبرالی فوکویاما به صلحی دائمی میان دولتهای همسو با دموکراسی و سرمایهداری مدیریتشده، هانتینگتون آینده را درگیر منازعاتی مداوم بر مبنای گسلهای تمدنی میدید.
هانتینگتون با الهام از توینبی، مورخ بریتانیایی، بازیگران اصلی ژئوپلیتیک را «تمدنها» میدانست: «هویت تمدنی در آینده اهمیتی روزافزون خواهد یافت، و تعاملات میان تمدنهای بزرگ شکلدهنده ساختار جهانی خواهد بود: تمدنهای غربی، کنفوسیوسی، ژاپنی، اسلامی، هندو، اسلاو-ارتدوکس، آمریکای لاتین، و شاید آفریقایی. مهمترین درگیریهای آینده در امتداد خطوط فرهنگی میان این تمدنها رخ خواهند داد».
فوکویاما هشدار میداد که بهای صلح دائمیْ ملالی فناورانه خواهد بود، عصری که «شجاعت، خیالپردازی و آرمانگرایی» جای خود را به «محاسبات اقتصادی، حل مشکلات فنی، دغدغههای زیستمحیطی و ارضای نیازهای پیچیده مصرفکنندگان» میدهند. بهزعم او قرون ملالانگیز پیش رو، برای انسانهایی که در جهانی بیافتخار بهدنبال هویت خود هستند، بحرانی معنایی به بار خواهد آورد. اما هانتینگتون معتقد بود که هویتهای گروهی، بر پایه تمایزهای فرهنگی، ماندگارند و با فروکشکردن ایدئولوژیهای جهانشمولِ عصر جنگ سرد برجستهتر نیز خواهند شد.
او از تعادلی نامتعین سخن گفت که در آن «دولتهای محوری» قدرت و نفوذشان را در «مناطق تحت سلطه فرهنگی و تمدنی خود» حفظ میکنند. از یک سو، این «برخورد تمدنها» میتواند تهدیدی بزرگ برای صلح جهانی باشد، چراکه تاکید بر تفاوتهای فرهنگیِ غیرقابلرفع ممکن است بذر خصومتی بیپایان را بکارد. از سوی دیگر تا زمانی که کشورها، در این نظم نو، از تحمیل نظام فرهنگیِ خود بر تمدنهای دیگر بپرهیزند «نظم جهانی مبتنی بر تمدنها مطمئنترین راه جلوگیری از جنگ جهانی خواهد بود».
در یکیدو دهه پس از جنگ سرد، نظم بینالمللی بیشتر در چارچوب هنجاری فوکویاما عمل میکرد. از اواسط دهه ۱۹۹۰ تا اواسط ۲۰۱۰ رهبران کشورها، هرچند گاه با اکراه، قواعد «نظم بینالمللی لیبرال» را رعایت میکردند. اروپا کوشید خود را در ساختارهای اداری اتحادیه اروپا ادغام کند. منازعات تجاری به سازمان تجارت جهانی ارجاع میشد. جنایتکاران جنگی، اگرچه گاه با تاخیر، به دادگاههای بینالمللی سپرده میشدند. وقتی آمریکا دست به جنگ میزد میکوشید مشروعیت حقوقی آن را از نهادهایی چون سازمان ملل یا ناتو کسب کند. حتی روسیه -بازنده اصلی نظم پساجنگ سرد و، درنتیجه، بزرگترین قدرت مخالف- در رفتار خود با نظم جدید مماشات میکرد.
از منظری فوکویامایی (یا بهعبارتی هگلی)، هر عصر بذرهای عصر پس از خود را در دل دارد. از اوایل دهه ۲۰۱۰، شکافهای نظم هنجاریِ پساتاریخی آشکار شد. قدرتهای نوظهوری که خود را با زبان تمدنیِ هانتینگتون معرفی میکردند، بهصراحت، ارزشهای ظاهرا جهانشمولِ نظم لیبرال را به چالش کشیدند. اگر در دهه ۱۹۹۰ برخی کشورهای کوچک آسیایی مانند سنگاپور و مالزی از «ارزشهای آسیایی» سخن میگفتند، از ۲۰۱۴به بعد، پوتین و شی آشکارا روسیه و چین را تمدنهایی با ارزشهای ناسازگار با دموکراسیهای غربی توصیف کردند.
امروز که به سال ۲۰۱۴ مینگریم، آن را نقطه چرخشی تعیینکننده در مسیر سیاست جهانی میبینیم. الحاق رسمی شبهجزیره کریمه به روسیه نقض آشکار یکی از ارکان نظم لیبرال بود. پوتین این اقدام را با ارجاع به مفهوم «جهان روسی» توجیه کرد. در هند نیز پیروزی نارندرا مودی با ایدئولوژی «هندوتوا» همراه بود که هند را تمدنی مبتنی بر دین هندو معرفی میکرد. در همین سال، شی جینپینگ نیز آشکارا نشان داد که دیگر نمیخواهد مواضعش درباره اصلاحات لیبرال را مبهم و نامشخص نگه دارد. درنتیجه، رؤیای فوکویاما پایان یافت.
از این منظر، ربع قرن اخیر را باید دوران تحقق پیشبینی هانتینگتون دانست. او درواقع نه تحلیلی نادرست، بلکه پیشبینیای زودهنگام ارائه داده بود. اگر از دید خوشبینانه لیبرالهای اواخر دهه ۹۰ به قضایا نگاه کنیم، اکنون را میتوان «انتقام هانتینگتون» نامید: رویای اجماع جهانی بر سر دموکراسی لیبرال و سرمایهداری فنی به پایان رسیده و پیروان نظریه برخورد تمدنها، از مسکو و پکن تا دهلی، استانبول، و حتی واشنگتن، یکییکی به صحنه آمدهاند. در این نظم تازه، نه نجابت و انضباط، که جسارت و زور، معیار موفقیت خواهد بود. گمانم هانتینگتون اکنون در گور لبخند میزند.
منبع: نیلز گیلمن، فارن پالیسی، ترجمان