داستان روزنامهنگاری به شیوه عهد بوق
امروز سالروز تولد ابراهیم گلستان است
«من از بچگی به کار روزنامهنویسی علاقه داشتم. از بچگی دیده بودم که یک روزنامه چه جور در میآمد ــ هرچند در حدود وضع ابتدایی آن جور انتشار. من فرزند دوم پدرم بودم. روزنامهاش فرزند اول او بود. او چهار سال پیشتر از تولدم شروع کرده بود به روزنامه درآوردن. وقتی قانون مملکت مقرر کرد نام خانوادگی باشد او اسم روزنامهاش، «گلستان»، را به ما هم داد. آن را از اسم کتاب سعدی گرفته بود، یادم است تازه سهساله بودم که دیده بودم بعدازظهر به جای رفتن به دفترش که جای دیگر بود، در حوضخانه خانهمان مینشست سرمقاله مینوشت. فواره ظریف حوض ریزریز زمزمه میکرد همراه با صدای سماور، که او از آن آب داغ میریخت تا نیمههای استکان کمرباریک و در آن قند را غلیظ حل میکرد و چای را روی آن میچکاند تا استکان پر میشد از مایع مطبَق جدا از همِ دو رنگ، شیرین، که آن را به ازای توجه و شوقم به دیدن کارش به من میداد.
و دیده بودم که روزنامههای زیادی از بسیار جاها به نشانیاش میرسید. و دیده بودم نوشتهها را برای نوشته شدن توی روزنامه میداد میبردند پیش کسی که بهش «کاتب» یا «کل ممد ابرام» میگفتند ـ کل چون به کربلا رفته بود. ابراهیم مشکینقلم پیرمرد ریزی بود، و مکتبخانه داشت و مستخدم اداره پدرم گاهی مرا همراه خود میبرد و او از من احوال میپرسید و همچنان که داشت با قلمهای نئی که میزدشان در دوات پُرزدارِ گوشه قلمدانش، روزنامه را به خط نستعلیق مینوشت در حالی که دور تا دور اتاقش که مکتبخانهاش هم بود شاگردهایش، دوزانو نشسته، با تکان دادن مکرر بالاتنه، دستهجمعی، صدا در صدا میانداختند در قرائت قرآن و خواندن دیباچه گلستان سعدی و از بر کردن جدول حساب ضرب فیثاغورث به شکل وِرد که ادغام عددها صداهای مطلقی میساخت که گاهگاه شبیه سوت زدن یا تپق زدن میشد، و روی لوحهای فلزی حروف و سطر مشق میکردند یا سیاق حساب میکردند و کل ممد ابرام همچنان سرگرم نوشتن صفحهها و ستونهای روزنامه یا کتابها برای چاپ سنگی بود، و گرچه کار سرپرستی رفتار و نظم و مشق بچهها را سپرده بود به شاگرد ارشدی که رسم بود بهش خلیفه بگویند اما حضور خودش بود که از پیش جرات از بچهها گرفته بود و زَهرهشان را بریده بود و برده بود، بیچاره طفلکها، ولی گاهی هم خودش، غافلگیر، با خشونت غلط میگرفت، داد میزد، که دادش گاهی مانند جیغهای تیزِ زنان میشد، و با آن فرمان میداد، و با ترکه و فلک تربیت میکرد. وقتی هم که صفحههای نوشته، تمام، آماده بود لولهشان میکرد میدادشان به نوکرمان که او میبردشان به چاپخانه.
چاپخانه بالای پلههای تنگ پیچدار کاروانسرایی بود که از راه کوچه میرفتی تو ، در کمرکش دالان به پلهها نرسیده، حیاط را میدیدی که شترهای کاروان در آن لمیده، یا سرپا، با دندانهای خیلی بزرگشان و لبولوچههای پهن که انگار نرم و ول بودند سرگرم خوردن نوالهشان بودند و بارهاشان یا افتاده بود در حیاط یا هنوز روی کوهان بود، و حیاط پوشیده بود از کاه و پر بود از بوی تیز شاشهاشان که از زور تیزیِ بو دیگر برای تماشای شترها نمیماندی و به زور دستوپا میرفتی از پلهها بالا، و نوکری که لولههای کاغذ به شمع زرد مالیده را که کل ممد ابرام آنجور به دقت رویشان نوشته بود و به او داده بود به دنبال میآورد اما بیشتر مواظبِ از پلهها بالا رفتن تو بود و بهت میگفت «یواش بوام، یواش. نیفتی، ندو.» و تو اعتنا نمیکردی و کوچکتر از آن بودی که از پلهها بشود بدوی بالا، که با چهار دست و پا رفتن از پلهها بالا دویدن نیست؛ تا میرسیدی به سرپلهها که از یک طرف میرسید به پشت بام کاهگلی و از یک طرف میرفت توی اتاق چاپخانه «میرزا اسدالله».
میرزا اسدالله هم رفته بود کربلا اما خوشش نمیآمد بهش کل خطاب کنند؛ کل برای او معنی کچل را داشت نه مخفف لقب افتخارآمیز برای سرتراشیدههای زیر ناودان طلا. دیده بودم که اسدالله، کل یا کربلایی و میرزاش کنار، مرد لاغری که کم میگفت و تند میجنبید، به یاری پسرش که چهره گرسنه و درمانده داشت، که شاید هم بود، و سی سالی داشت، لولههای کاغذ به شمع مالیده را به سرعتِ مهارتِ عادتشدهای باز میکردند و روی تختهسنگ چاپ پهن میکردند تا مرکب نوشتهها به سطح صاف سنگ بچسبد تا بعد که تیزآب روی سنگ مالیدند خطها خود را و زیرشان را نگهدارند تا هرجا که، روی سطح سنگ، خط یا نقشی از مرکب نیست سنگ بسوزد از تیزآب، و خطها و جای مرکب برجستگی بگیرد به حد کمتر از کلفتی نازکترین و نرمترین تار مو، تا بعد که غلتکِ به مرکب آغشته را رویشان راندند و کاغذِ کمی نمگرفته را رویشان گذاشتند و، با چرخ دادن پیچِ فشار، کاغذ را زیر فشار آوردند و بعد درآوردند، نقش نوشتهها روی آن بگیرد و صفحه کاغذ، روزنامه یا هرچه، به چاپ درآید. کاغذها را بعد از درآوردن از زیر چاپ مدت کمی مثل رخت روی بند پهن میکردند تا نمِ کمشان تمام ورچیند و روزنامه مهیا شود به رسیدن به دست خواننده. و در تمام مدت، پایین پلهها، در حیاط، شترهای قافله یا میآمدند یا میرفتند یا به خستگی در کردن، لمیده، نواله میخوردند و زنگهایشان از تکان خوردنهاشان صدا میکرد.»