جاذبههای این مرزو بوم
مهدیس مدنی کارشناس ارشد برنامهریزی توریسم همین که در اتوبوس نشستم قد بلند و موهای بلوندش توجهم را جلب کرد. ظاهرا تمایل چندانی به خوردن آب از یخچال اتوبوس نداشت و نهایت تلاشش را میکرد تا به راننده بفهماند یک بطری آب معدنی به او بدهد. بیچاره پانتومیم خوبی اجرا میکرد، ولی راننده و کمک راننده تیم خوبی نبودند. رفتم جلو و کمک کردم تا غائله ختم به خیر شود. متوجه شدم با دوستش هم ردیف من نشستهاند. اتوبوس که راه افتاد سر صحبت را باز کرد. لهستانی بودند. بعد از دیدار ترکیه به ایران آمده، تبریز را حسابی گشته بودند و مقصد بعدیشان مشهد بود.
مهدیس مدنی کارشناس ارشد برنامهریزی توریسم همین که در اتوبوس نشستم قد بلند و موهای بلوندش توجهم را جلب کرد. ظاهرا تمایل چندانی به خوردن آب از یخچال اتوبوس نداشت و نهایت تلاشش را میکرد تا به راننده بفهماند یک بطری آب معدنی به او بدهد. بیچاره پانتومیم خوبی اجرا میکرد، ولی راننده و کمک راننده تیم خوبی نبودند. رفتم جلو و کمک کردم تا غائله ختم به خیر شود. متوجه شدم با دوستش هم ردیف من نشستهاند. اتوبوس که راه افتاد سر صحبت را باز کرد. لهستانی بودند. بعد از دیدار ترکیه به ایران آمده، تبریز را حسابی گشته بودند و مقصد بعدیشان مشهد بود. نقشهاش را بیرون آورد و مسیر سفرشان را نشانم داد. از من درباره ایران پرسید. سعی کردم از روی نقشه برایش توضیح دهم. جالب بود بین آن همه شهر و شگفتیهای گوناگون هر کدام، مشتاق دیدار شمال شد!
پرسید: شما ایرانیها خیلی به شعر علاقهمندید، درست است؟ اولش فکر کردم خوب اگر قدری به ادبیات دیگر ملل علاقه داشته باشد قطعا نام خیام و حافظ و فردوسی به گوشش خورده. ولی علت سوالش برخورد مردم ایران بود. میگفت در تبریز هر جا رفته مردم کتاب شعر نشانش دادهاند و از ادبیات ایران برایش سخن گفتهاند. گفت فکر میکند ادبیات و به ویژه شعر در زندگی روزمره ایرانیان جایگاه ویژهای دارد. البته بیراه هم نمیگفت. میتوان شاهد مثالهای زیادی برای این ادعا آورد. اتوبوس برای شام در کنار رستورانی نگه داشت.
با هم وارد فروشگاهی شدیم تا یک بطری آب بخرند، از قیمتها سر درنمیآوردند چند اسکناس جلوی فروشنده گذاشت و گفت مبلغ آب را بردارد. او هم یک هزار تومانی گذاشت. اعتراض کردم که بقیه پول چه شد. با لحن خاصی گفت: حالا سالی دو تا خارجی میآیند، ۵۰۰ تومان این طرف آن طرف برای آنها که فرقی نمیکند. گفتم بحث بر سر اعتماد آدمها است، بیاعتمادشان نکنیم.
الکساندرا میگفت اینجا دوری از خانه را بیشتر احساس میکنم. در کشورهای دیگر سرت را که میچرخانی همه جا پر از گردشگر است. یکجور حس همدلی پیدا میکنی. ولی اینجا فقط خودت هستی. کمی سخت است.
گرچه این دو گردشگر هنوز مجال چندانی برای شناخت عمیقتر ایران نیافته بودند، اما آنچه برایشان جالب مینمود تنوعی بود که در همین چند روز اقامتشان در ایران تجربه کرده بودند.
جنگلهای ارس باران و رود ارس در کنار کویر مرکزی ایران، ایرانیان شعر دوست و ایرانیان کاسبکار، مردمان مهماننواز و تعداد کم میهمان خارجی در خانههایشان، قانونگریزی گوشنواز و وضعیت عجیب ما. همه اینها حسی از کنجکاوی و اشتیاق برای کنکاش بیشتر در ایران را برانگیخته بود. حسی که خود از جاذبههای این مرز و بوم است.
ارسال نظر