روایت دوم - ۳۰ شهریور ۹۱
از بچگی از ثروت بدم می‌آمد. شاید این احساس به‌خاطر خواندن کتاب‌های صمد بهرنگی است. پول توی جیبم نمی‌ماند. هی جیم می‌شد. از آدم‌هایی که اتفاقی همه ثروتشان را از دست می‌دهند خوشم می‌آید. البته به شرطی که هی آه و ناله نکنند و بگویند ما ال بودیم و بل شدیم و ضرب‌المثل از اسب افتادیم از اصل که نیافتادیم را بزنند. این هم نوعی گدایی از گذشته است. هیچ وقت آرزو نداشتم ثروتمند بشوم و به آرزویم رسیدم. هنوز مزه چلو کباب کوبیده‌ای را که با فروختن کتاب دن آرام شولوخف خوردیم به یاد دارم. کاش یه عالمه رمان دن آرام داشتم و آنها را می‌فروختم و پولشان را خرج استخر و فوتبال می‌کردم و با دوستانم می‌رفتم قهوه خانه علی دیزی و آبگوشت می‌خوردم.

احمد غلامی / نویسنده و روزنامه‌مگار
او متولد ساوه است. سال ۱۳۴۰ در دشتی سبز به دنیا آمده است. غلامی دبیر فرهنگی بسیاری از روزنامه‌های تاثیرگذار در دهه اخیر و همچنین سردبیری روزنامه شرق را در کارنامه خود دارد.
بخشی از رمان "آدم‌ها"ی غلامی را بخوانیم:
بچه‌ها بهش می‌گفتند: «محسن پابرهنه». هر وقت توی خیابان سر فوتبال دعوایش می‌شد، مادرش می‌آمد بیرون و می‌گفت: «مادر، محسن بیا تو.» محسن لوس و ننر نبود. مادرش هم زنی نبود که بخواهد بچه‌اش را لوس کند، اما دلش نمی‌خواست سر هیچ و پوچ با اهالی محل درگیر شود. آخر همه یک‌جوری هوای او را داشتند. اگر کسی توی خیابان کباب می‌پخت و بویش خیابان را برمی‌داشت، حتما سهم آنها محفوظ بود. محسن پدر نداشت. دایی‌اش خرج آنها را می‌داد و مادر با سختی و مشقت تا آخر ماه خودش را یک‌جوری می‌کشاند. مادرم می‌گفت: «گوشت گرون شده. بیچاره مادر محسن چی‌کار می‌کنه!» ما می‌دانستیم محسن یک جفت کفش و لباس بیشتر ندارد. البته ما هم لباس‌های رنگارنگ و جورواجور نداشتیم...