بدون تجویز کتابفروش مصرف نشود - ۲ شهریور ۹۱
کاوه کیاییان
کتابفروش
«هوا بس ناجوانمردانه» گرمه. گرم و کشدار. کشدار و نوچ. آهنگ وایتبُردشو خالی گذاشته توی ویترین. هر وقت چیزی نمینویسه؛ یعنی دلِ پُری داره. میشه جاش هر شعری رو زیر لب زمزمه کرد: «و زمان لاکپشت است. . . » باقیش یادم نیست. شعر یا از تیاس الیوته یا سجاد گودرزی. درست یادم نیست. قیمت کاغذ. . . نمیدونم. نه که دیگه کتاب چاپ نمیکنیم ما، از دستم در رفته.
خانومی که کفش و روسریشو بنفش سِت کرده از رانندگی و بیفرهنگی ما ایرانیا شاکیه: «باور کنین اونور همچین چیزایی نمیبینین.
کتابفروش
«هوا بس ناجوانمردانه» گرمه. گرم و کشدار. کشدار و نوچ. آهنگ وایتبُردشو خالی گذاشته توی ویترین. هر وقت چیزی نمینویسه؛ یعنی دلِ پُری داره. میشه جاش هر شعری رو زیر لب زمزمه کرد: «و زمان لاکپشت است. . . » باقیش یادم نیست. شعر یا از تیاس الیوته یا سجاد گودرزی. درست یادم نیست. قیمت کاغذ. . . نمیدونم. نه که دیگه کتاب چاپ نمیکنیم ما، از دستم در رفته.
خانومی که کفش و روسریشو بنفش سِت کرده از رانندگی و بیفرهنگی ما ایرانیا شاکیه: «باور کنین اونور همچین چیزایی نمیبینین.
کاوه کیاییان
کتابفروش
«هوا بس ناجوانمردانه» گرمه. گرم و کشدار. کشدار و نوچ. آهنگ وایتبُردشو خالی گذاشته توی ویترین. هر وقت چیزی نمینویسه؛ یعنی دلِ پُری داره. میشه جاش هر شعری رو زیر لب زمزمه کرد: «و زمان لاکپشت است...» باقیش یادم نیست. شعر یا از تیاس الیوته یا سجاد گودرزی. درست یادم نیست. قیمت کاغذ... نمیدونم. نه که دیگه کتاب چاپ نمیکنیم ما، از دستم در رفته.
خانومی که کفش و روسریشو بنفش سِت کرده از رانندگی و بیفرهنگی ما ایرانیا شاکیه: «باور کنین اونور همچین چیزایی نمیبینین. کجای دنیا اینطوری رانندگی میکنن؟» وقت حسابکردن کتابا تخفیف میخواد. مام که معلومه... نمیدیم. نه اون کوتاه میاد و نه ما. مثل نوار ضبطشده میگم: «خانوم، کتاب جزو معدود کالاهاییه که قیمت داره. اگه ده سال هم اینجا بمونه همون قیمت پشت جلد میفروشیم. ما نهایت سعیمونو میکنیم که گرون نفروشیم...» بازم چونه میزنه که به نطقم ادامه میدم: «...خانوم محترم، هر وقت تو تاکسی و قصابی و قنادی و بقالی تونستین تخفیف بگیرین، بیاین منم بهتون تخفیف میدم. تو رستوران که هر چهقدر بگن میدین تازه انعامم روش.»
میگه: «پسرجون، من از پمپبنزین هم تخفیف میگیرم.» خوب... چی بگم. منِ نفهم نباید به تواناییهای این خانوم شک میکردم. نباید.
چطور رو داروها دستورالعمل مینویسن... منم رواننویسو ورمیدارم و رو برچسب دستورالعمل مینویسم و میزنم به جلد کتابا: «بدون تجویز کتابفروش مصرف نشود»، «تا بیست صفحه اول تحمل کنید»، «یکنفس بخوانید»، «هنگام خوابآلودگی نخوانید»، «روزی سهبار، هر بار بیست صفحه»، «از دسترس اطفال دور نگه دارید»، «تا بیستوچهار ساعت پس از خواندن رانندگی نکنید»، «تا دو روز پس از خواندن به کسی که دوستش دارید زنگ نزنید»، «موجب بیاشتهایی میشود»، «بهرهبرداری سیاسی ممنوع»، «بهتر است با موسیقی بیکلام خوانده شود»، «تا مدتی کابوس میبینید»، «رقیق شود» یا... «با غم بخوانید». چندتایی هم برچسب میذارم زیر میزم برای مشتریای خاص.
فروشگاه خلوت شده اینروزا. تابستونا مردم اوقات فراغت بیشتری دارن و کمتر کتاب میخونن. من خودم بیشتر کتابداستانایی که خوندهم شب امتحان بوده و سر کلاسای مدرسه و دانشگاه.
شاکیه از کتابداستانی که خونده: «... وقتی یه مورچه رو دستت راه میره چیزی حس میکنی...» کمی قلقلک، چندش، یا حتی احساس خودبزرگبینی. «... دریغ از یه مورچه احساس که از خوندن این متن بهت دست بده. بخونی و نخونی هیچ توفیر نداره.» بگذریم که این رفیق ما هم همچین آدم بااحساسی نیست.
کتابفروشی باید تو عمقش بینظمی داشته باشه. ظاهر همینه که هست؛ کتابای تازه و اتوکشیده دستهدسته روی هم و باقی هم توی قفسه سرجاشون. اما کتابخون، که چه عرض کنم، کتابباز حرفهای دوست داره گاهی از لالوی قفسهای پاخور و فراموششده کتابی کشف کنه که شاید از یاد کتابفروش هم رفته باشه. کتابی که کهنه شده از تَرَکای جلد و انگار همین یهدونه تو شهر مونده که تو بیای و کشفش کنی.
و دستآخر اینکه... هر هفته به بهونه کتاب چند کلمهای وقتتون رو میگیرم. کاوه کیائیان هستم؛ کتابفروش.
کتابفروش
«هوا بس ناجوانمردانه» گرمه. گرم و کشدار. کشدار و نوچ. آهنگ وایتبُردشو خالی گذاشته توی ویترین. هر وقت چیزی نمینویسه؛ یعنی دلِ پُری داره. میشه جاش هر شعری رو زیر لب زمزمه کرد: «و زمان لاکپشت است...» باقیش یادم نیست. شعر یا از تیاس الیوته یا سجاد گودرزی. درست یادم نیست. قیمت کاغذ... نمیدونم. نه که دیگه کتاب چاپ نمیکنیم ما، از دستم در رفته.
خانومی که کفش و روسریشو بنفش سِت کرده از رانندگی و بیفرهنگی ما ایرانیا شاکیه: «باور کنین اونور همچین چیزایی نمیبینین. کجای دنیا اینطوری رانندگی میکنن؟» وقت حسابکردن کتابا تخفیف میخواد. مام که معلومه... نمیدیم. نه اون کوتاه میاد و نه ما. مثل نوار ضبطشده میگم: «خانوم، کتاب جزو معدود کالاهاییه که قیمت داره. اگه ده سال هم اینجا بمونه همون قیمت پشت جلد میفروشیم. ما نهایت سعیمونو میکنیم که گرون نفروشیم...» بازم چونه میزنه که به نطقم ادامه میدم: «...خانوم محترم، هر وقت تو تاکسی و قصابی و قنادی و بقالی تونستین تخفیف بگیرین، بیاین منم بهتون تخفیف میدم. تو رستوران که هر چهقدر بگن میدین تازه انعامم روش.»
میگه: «پسرجون، من از پمپبنزین هم تخفیف میگیرم.» خوب... چی بگم. منِ نفهم نباید به تواناییهای این خانوم شک میکردم. نباید.
چطور رو داروها دستورالعمل مینویسن... منم رواننویسو ورمیدارم و رو برچسب دستورالعمل مینویسم و میزنم به جلد کتابا: «بدون تجویز کتابفروش مصرف نشود»، «تا بیست صفحه اول تحمل کنید»، «یکنفس بخوانید»، «هنگام خوابآلودگی نخوانید»، «روزی سهبار، هر بار بیست صفحه»، «از دسترس اطفال دور نگه دارید»، «تا بیستوچهار ساعت پس از خواندن رانندگی نکنید»، «تا دو روز پس از خواندن به کسی که دوستش دارید زنگ نزنید»، «موجب بیاشتهایی میشود»، «بهرهبرداری سیاسی ممنوع»، «بهتر است با موسیقی بیکلام خوانده شود»، «تا مدتی کابوس میبینید»، «رقیق شود» یا... «با غم بخوانید». چندتایی هم برچسب میذارم زیر میزم برای مشتریای خاص.
فروشگاه خلوت شده اینروزا. تابستونا مردم اوقات فراغت بیشتری دارن و کمتر کتاب میخونن. من خودم بیشتر کتابداستانایی که خوندهم شب امتحان بوده و سر کلاسای مدرسه و دانشگاه.
شاکیه از کتابداستانی که خونده: «... وقتی یه مورچه رو دستت راه میره چیزی حس میکنی...» کمی قلقلک، چندش، یا حتی احساس خودبزرگبینی. «... دریغ از یه مورچه احساس که از خوندن این متن بهت دست بده. بخونی و نخونی هیچ توفیر نداره.» بگذریم که این رفیق ما هم همچین آدم بااحساسی نیست.
کتابفروشی باید تو عمقش بینظمی داشته باشه. ظاهر همینه که هست؛ کتابای تازه و اتوکشیده دستهدسته روی هم و باقی هم توی قفسه سرجاشون. اما کتابخون، که چه عرض کنم، کتابباز حرفهای دوست داره گاهی از لالوی قفسهای پاخور و فراموششده کتابی کشف کنه که شاید از یاد کتابفروش هم رفته باشه. کتابی که کهنه شده از تَرَکای جلد و انگار همین یهدونه تو شهر مونده که تو بیای و کشفش کنی.
و دستآخر اینکه... هر هفته به بهونه کتاب چند کلمهای وقتتون رو میگیرم. کاوه کیائیان هستم؛ کتابفروش.
ارسال نظر