همه چیز آنها خشت خانههایشان نبود! - ۲۶ مرداد ۹۱
امیرهادی انواری
مرد از سرزمین کشاورزی سراسیمه به خانه رسید. کنار ما ایستاد. با بهت و حیرت به ویرانههای روستا چشم دوخت. اشک از چشمانش جاری شد و آرام نجوا کرد: «زنم کجاست؟ بچههایم کجا هستند؟ خانه من کدام است؟. . . » کمی آرام شد، دوباره اشک در چشمانش حلقه زد. غیراز لباسهایی که بر تنش باقی مانده بود همه چیز را از دست داد. همه چیزش را، اما گفت «شکر»*
همه سوالهای مرد روستایی را کنار بگذارید و کلمه آخر حرفهایش را یک بار دیگر مرور کنیم. اجازه بدهید یاد آوری کنم؛ این کلمه یعنی همان «شکر» را مردی برلب جاری میکند که همه خانواده اش زیر آوارماندهاند و تمام سرمایه زندگیاش که چند راس دام بود تلف شدند.
مرد از سرزمین کشاورزی سراسیمه به خانه رسید. کنار ما ایستاد. با بهت و حیرت به ویرانههای روستا چشم دوخت. اشک از چشمانش جاری شد و آرام نجوا کرد: «زنم کجاست؟ بچههایم کجا هستند؟ خانه من کدام است؟. . . » کمی آرام شد، دوباره اشک در چشمانش حلقه زد. غیراز لباسهایی که بر تنش باقی مانده بود همه چیز را از دست داد. همه چیزش را، اما گفت «شکر»*
همه سوالهای مرد روستایی را کنار بگذارید و کلمه آخر حرفهایش را یک بار دیگر مرور کنیم. اجازه بدهید یاد آوری کنم؛ این کلمه یعنی همان «شکر» را مردی برلب جاری میکند که همه خانواده اش زیر آوارماندهاند و تمام سرمایه زندگیاش که چند راس دام بود تلف شدند.
امیرهادی انواری
مرد از سرزمین کشاورزی سراسیمه به خانه رسید. کنار ما ایستاد. با بهت و حیرت به ویرانههای روستا چشم دوخت. اشک از چشمانش جاری شد و آرام نجوا کرد: «زنم کجاست؟ بچههایم کجا هستند؟ خانه من کدام است؟...» کمی آرام شد، دوباره اشک در چشمانش حلقه زد. غیراز لباسهایی که بر تنش باقی مانده بود همه چیز را از دست داد. همه چیزش را، اما گفت «شکر»*
همه سوالهای مرد روستایی را کنار بگذارید و کلمه آخر حرفهایش را یک بار دیگر مرور کنیم. اجازه بدهید یاد آوری کنم؛ این کلمه یعنی همان «شکر» را مردی برلب جاری میکند که همه خانواده اش زیر آوارماندهاند و تمام سرمایه زندگیاش که چند راس دام بود تلف شدند. مردی این کلمه را به زبان میآورد که همه خاطرات خوش زندگیاش به پایان رسیده است. برای ما که در پایتخت نشستهایم و ذهنمان پراز ادله و معادلات نامجهول شده، درک واقعیت این روستایی و «شکری» که بر زبان میآورد کمی مشکل است. او با قلبش شکر میکند در حالی که منطق میگوید زمان، زمان گلایه است نه تشکر! انگار ایمان او قویتر از این حرفها است. در اوج امنیت در خانه نشستن و ردیف کردن موزون واژههای زیبا کار سختی نیست؛ اما روی دو پای لرزان ایستادن و همه چیز را از دست رفته دیدن و سرودن این شعر قشنگ، کاری است کارستان که هرکسی از پسش بر نمیآید. آن پیرمرد را نه من میشناختم و نه دوستم. چنین آدمی باید هم با ما غریبه میبود. چه کسی میتواند با هجوم چنین اتفاقی «شکر» بگوید؟
در روزهای گذشته خیلیها از این امتحان سربلند بیرون آمدند. همه حیرت کردهاند از اینکه مردم در سرتاسر کشورمان، یکصدا و همدل به یاری مردم زلزله زده شتافتهاند. باید قدر چنین مردم و قلبهایشان را دانست. زلزله حادثهای طبیعی و غمبار است اما چنین روایتهایی، بارقههای شعف را در قلب هر کسی میافزود. آدمهایی از جنس آن پیرمرد روستایی و آنهایی که به یاریاش رفتهاند مثال زدنی شایسته تقدیرند. شاید زلزله امتحان یا لطفی بود از آسمان. امتحانی که در آن ثابت شد در چنین مواقعی مردم این سرزمین قلبهایشان را کنار هم قرار میدهند. زلزله لطف بود تا به ما ثابت کند که هنوز انسانهایی مثل همان روستایی مصیبت زده وجود دارند که ایمان قلبهایشان را تسخیر کرده است. در روزگاری که همه چیز عوض شده است؛ آیا چنین روایت کوتاهی چیزی غیر از لطف حاصل از یک بلای طبیعی است؟
در چنین شرایطی نمیتوان زیاد حرف زد. کلیشهها هم عموما فراوان هستند اما این روزها عطر خوش سربلندی امتحان آسمان ایران را گرفته است و هوای پاک را میتوان نفس کشید.از یک سو غمهای بزرگی در دل هایمان ریشه دوانده است و از طرفی هم به خاطرحضور چنین آدمهایی خوشحالیم!
مصیبت همیشه مصیبت است؛ اما ظرفیت آدمها در تحمل و پذیرش آن یکسان نیست. ظرفیت آدمها میتواند خیلی چیزها را دگرگون کند. پیرمرد روستایی ما را آگاه میکند که همه چیزش را از دست نداده است. ما فکر میکردیم زندگیاش زیر آوار مانده وچیزی برایش باقی نمانده است. همه چیز زندگی او خشتهای خانهاش نبود، همسرش نبود، فرزندانش نبودند. او محکمتر از این حرفها به نظر میرسید که در چنین شرایطی میتوانست بگوید «شکر» * این نقل قول واقعی را یکی از دوستان از مناطق زلزله زده روایت میکرد.
مرد از سرزمین کشاورزی سراسیمه به خانه رسید. کنار ما ایستاد. با بهت و حیرت به ویرانههای روستا چشم دوخت. اشک از چشمانش جاری شد و آرام نجوا کرد: «زنم کجاست؟ بچههایم کجا هستند؟ خانه من کدام است؟...» کمی آرام شد، دوباره اشک در چشمانش حلقه زد. غیراز لباسهایی که بر تنش باقی مانده بود همه چیز را از دست داد. همه چیزش را، اما گفت «شکر»*
همه سوالهای مرد روستایی را کنار بگذارید و کلمه آخر حرفهایش را یک بار دیگر مرور کنیم. اجازه بدهید یاد آوری کنم؛ این کلمه یعنی همان «شکر» را مردی برلب جاری میکند که همه خانواده اش زیر آوارماندهاند و تمام سرمایه زندگیاش که چند راس دام بود تلف شدند. مردی این کلمه را به زبان میآورد که همه خاطرات خوش زندگیاش به پایان رسیده است. برای ما که در پایتخت نشستهایم و ذهنمان پراز ادله و معادلات نامجهول شده، درک واقعیت این روستایی و «شکری» که بر زبان میآورد کمی مشکل است. او با قلبش شکر میکند در حالی که منطق میگوید زمان، زمان گلایه است نه تشکر! انگار ایمان او قویتر از این حرفها است. در اوج امنیت در خانه نشستن و ردیف کردن موزون واژههای زیبا کار سختی نیست؛ اما روی دو پای لرزان ایستادن و همه چیز را از دست رفته دیدن و سرودن این شعر قشنگ، کاری است کارستان که هرکسی از پسش بر نمیآید. آن پیرمرد را نه من میشناختم و نه دوستم. چنین آدمی باید هم با ما غریبه میبود. چه کسی میتواند با هجوم چنین اتفاقی «شکر» بگوید؟
در روزهای گذشته خیلیها از این امتحان سربلند بیرون آمدند. همه حیرت کردهاند از اینکه مردم در سرتاسر کشورمان، یکصدا و همدل به یاری مردم زلزله زده شتافتهاند. باید قدر چنین مردم و قلبهایشان را دانست. زلزله حادثهای طبیعی و غمبار است اما چنین روایتهایی، بارقههای شعف را در قلب هر کسی میافزود. آدمهایی از جنس آن پیرمرد روستایی و آنهایی که به یاریاش رفتهاند مثال زدنی شایسته تقدیرند. شاید زلزله امتحان یا لطفی بود از آسمان. امتحانی که در آن ثابت شد در چنین مواقعی مردم این سرزمین قلبهایشان را کنار هم قرار میدهند. زلزله لطف بود تا به ما ثابت کند که هنوز انسانهایی مثل همان روستایی مصیبت زده وجود دارند که ایمان قلبهایشان را تسخیر کرده است. در روزگاری که همه چیز عوض شده است؛ آیا چنین روایت کوتاهی چیزی غیر از لطف حاصل از یک بلای طبیعی است؟
در چنین شرایطی نمیتوان زیاد حرف زد. کلیشهها هم عموما فراوان هستند اما این روزها عطر خوش سربلندی امتحان آسمان ایران را گرفته است و هوای پاک را میتوان نفس کشید.از یک سو غمهای بزرگی در دل هایمان ریشه دوانده است و از طرفی هم به خاطرحضور چنین آدمهایی خوشحالیم!
مصیبت همیشه مصیبت است؛ اما ظرفیت آدمها در تحمل و پذیرش آن یکسان نیست. ظرفیت آدمها میتواند خیلی چیزها را دگرگون کند. پیرمرد روستایی ما را آگاه میکند که همه چیزش را از دست نداده است. ما فکر میکردیم زندگیاش زیر آوار مانده وچیزی برایش باقی نمانده است. همه چیز زندگی او خشتهای خانهاش نبود، همسرش نبود، فرزندانش نبودند. او محکمتر از این حرفها به نظر میرسید که در چنین شرایطی میتوانست بگوید «شکر» * این نقل قول واقعی را یکی از دوستان از مناطق زلزله زده روایت میکرد.
ارسال نظر