اخلاق از جنس عقلانیت است
عکس: آکو سالمی
محسن آزموده و فاطمه باباخانی
رونق اخلاق، با نصیحت حاصل نمیشود. انسان خوب و اخلاق خوب، فقط در جامعه خوب
با حکمرانی خوب و نظامهای اجتماعی خوب به دست میآید و بسط پیدا میکند و پایدار میماند وقتی سخن از اخلاق میشود، لابد مجموعهای از نصایح کلیشهای، خستهکننده، کلی و انتزاعی به ذهن متبادر میشود که در سخنرانیها و پندنامههای کهن تکرار شدهاند و عمدتا بر جنبه فردی و شخصی اخلاق تاکید میگذارند، حال آنکه به عقیده مقصود فراستخواه، اخلاق اولا امری انضمامی و واقعی و ثانیا مسالهای اجتماعی و منبعث از متن زندگی جمعی افراد است.
محسن آزموده و فاطمه باباخانی
رونق اخلاق، با نصیحت حاصل نمیشود. انسان خوب و اخلاق خوب، فقط در جامعه خوب
با حکمرانی خوب و نظامهای اجتماعی خوب به دست میآید و بسط پیدا میکند و پایدار میماند وقتی سخن از اخلاق میشود، لابد مجموعهای از نصایح کلیشهای، خستهکننده، کلی و انتزاعی به ذهن متبادر میشود که در سخنرانیها و پندنامههای کهن تکرار شدهاند و عمدتا بر جنبه فردی و شخصی اخلاق تاکید میگذارند، حال آنکه به عقیده مقصود فراستخواه، اخلاق اولا امری انضمامی و واقعی و ثانیا مسالهای اجتماعی و منبعث از متن زندگی جمعی افراد است.
عکس: آکو سالمی
محسن آزموده و فاطمه باباخانی
رونق اخلاق، با نصیحت حاصل نمیشود. انسان خوب و اخلاق خوب، فقط در جامعه خوب
با حکمرانی خوب و نظامهای اجتماعی خوب به دست میآید و بسط پیدا میکند و پایدار میماند وقتی سخن از اخلاق میشود، لابد مجموعهای از نصایح کلیشهای، خستهکننده، کلی و انتزاعی به ذهن متبادر میشود که در سخنرانیها و پندنامههای کهن تکرار شدهاند و عمدتا بر جنبه فردی و شخصی اخلاق تاکید میگذارند، حال آنکه به عقیده مقصود فراستخواه، اخلاق اولا امری انضمامی و واقعی و ثانیا مسالهای اجتماعی و منبعث از متن زندگی جمعی افراد است. دکتر مقصود فراستخواه، جامعهشناس و پژوهشگر، تاکنون آثار متعددی در حوزه جامعهشناسی دین نگاشته است که از آن میان میتوان به «سرآغاز نواندیشی معاصر»، «دین و جامعه»، «زبان قرآن»، و «دین، خرد، دانش: یادداشتهایی بر روند احیای اصلاح و بازسازی اندیشه» اشاره کرد. در گفتوگوی حاضر، با ایشان درباره اخلاق و نسبت آن با جامعه و شرایط پرورش ارزشهای اخلاقی به گفتوگو نشستهایم که از نظر میگذرد:
در سالهای اخیر، برخی روشنفکران و اندیشهورزان ایرانی از جمله مصطفی ملکیان و حسن قاضیمرادی در آثار و گفتارشان بر تضعیف اخلاقیات در جامعه ایرانی انگشت گذاشتهاند و معتقدند که مهمترین علت نابهنجاریهای گوناگون سیاسی و اجتماعی که جامعه ایران امروز با آنها دست به گریبان است، مساله اخلاق است. ارزیابی شما از این ادعا چگونه است؟
مسائل اخلاقی در جامعه کنونی را، به گمانم شاید درست نیست زیاد هم نخبهگرایانه بررسی بکنیم. انصافا مردم کوچه و بازار در تاکسی و اتوبوس و میهمانیها گاهی درک عمیقتر و دقیقتری نسبت به مسائل اخلاقی جامعه دارند.
برخی از نویسندگانی که در سالهای اخیر نسبت به وضعیت اخلاقیات در جامعه ابراز نگرانی کردهاند (نه همه)، نگاهشان به اخلاق در جامعه، خیلی کلیگویانه و انتزاعی است. اخلاق مردمان با توصیف و تجویزهای اندرزگونه بهبود پیدا نمیکند، حالا چه نصیحت از نوع قدیم و چه به شکل جدید!
گاهی نابهنجاریهای اجتماعی چنان به زوال اخلاق در جامعه نسبت داده میشود که یا کلیگویی است و یا همانگویی. اجازه بدهید دو مثال ساده عرض کنم. نخست نمونهای از نابهنجاریها را در نظر بیاورید که مثلا قواعد نظم اجتماعی در عبور و مرور چندان رعایت نمیشود. حالا اگر از بعضی از این نخبگان این را بپرسید، میگویند علت امر آن است که مردم به حقوق همدیگر مثلا حق تقدم در عبور التفات نمیکنند یا به حقوق عمومی و نظم عمومی بیتوجهی دارند و اینها همه ضعفهای اخلاقی است. امابنده تصور میکنم که این تحلیل، نوعی «کلیگویی» است.
مثال دوم از نابهنجاریها صنعت دروغ است که در جامعه شیوع پیدا کرده است. باز برخی آقایان میگویند ریشهاش زوال اخلاق در جامعه است. این نیز بنا به درک ناچیز اینجانب، شبیه نوعی «همانگویی» است. وقتی کسی میگوید علت دروغ گفتن زوال اخلاق است، مثل این است که بگوید علت رواج دروغ گفتن آن است که دروغ گفته میشود یا علت زوال اخلاقی آن است که ما دچار زوال اخلاقی شدهایم!
پس به نظر شما، چطور باید مسائلی مانند رواج دروغگویی در جامعه را تحلیل کنیم؟
به نظر بنده، پرسش اصلی این است که افول اخلاق چرا؟ علتش چیست؟ زمینههایش چیست؟ این همان چیزی است که به گمانم گاهی مردم در سطح شهر و متن جامعه، عمیقتر و دقیقتر از برخی نخبگان میفهمند. به نظر اینجانب بعضی از نخبگان جامعه، نگاهی تقلیلگرایانه به مساله اخلاق در جامعه دارند؛ یعنی اخلاق را که رفتاری انسانی و اجتماعی و پدیدهای پیچیده و چند وجهی است، به سطح روانشناختی فرو میکاهند، آن هم صرفا از منظر بررسیهای انتزاعی اخلاقی، ولی آنچه امروز ما بیشتر به آن نیاز داریم، نگاههایی سیستمی و کلنگر به مساله است. در واقع باید توجه کنیم که هر رفتار انسانی، لبه ظاهری از شبکه فوقالعاده تودرتو و پیچیده اجتماعی است و با سادهسازیهای انتزاعی چندان
قابل فهم نیست.
آقای دکتر، برخی مثل سید جواد طباطبایی، با تاکید بر فقدان مفهوم «مصلحت همگانی» در اندیشه سیاسی-اجتماعی ما، معتقدند که میان اخلاقیات و سیاست (برخلاف سنت غربی که اخلاق نیکوماخوسی مقدمهای است بر سیاست ارسطو) شکافی رخ داده که علت اصلی فقدان اندیشه خردورزانه اجتماعی در میان ما بوده است. شما در این مورد چگونه فکر میکنید؟ چرا ما همواره برای رفتارهای اخلاقی به دنبال انگیزههایی بیرون از حیطه «خِرَد عرفی» هستیم؟
درست در اینجاست که نگاه نسبتا عمیقتر به مساله اخلاق دیده میشود. چرا؟ برای اینکه انسانهایی که از اخلاق و رفتارشان بحث میکنیم، در خلأ مورد بررسی قرار نمیگیرند، بلکه در یک فضای حالت اجتماعی و در گذرگاه تاریخیشان دیده میشوند. از این منظر که مینگریم، میخواهیم پروبلماتیک اخلاق ایرانی را در ارتباط با پروبلماتیک عقل اجتماعی و عقل سیاسی در ایران واکاوی بکنیم.
امر اخلاقی و امر سیاسی، هر دو در حالت «ایدهآل تایپ» خود، پارههایی از عقلانیت بشری هستند و با همدیگر نیز نسبت وثیق دارند. اخلاق، از جنس «خِرَد عملی» است، همانطور که سیاست نیز. اخلاق چیزی مقدس و اسرارآمیز نیست که فقط در ذهن خدایان باشد. اخلاقیات، امری عرفی است، همانطور که سیاست نیز. هر دوی اخلاق و سیاست، اموری عرفی و انسانی هستند، اضافه بر اینکه موضوع تحلیل عقلانی بشر هستند و میتوانند و باید بر عقل مستقل بشری بنا بشوند
و برافراشته بمانند.
خلاصه این انسان است که با عقلش میتواند بفهمد که رفتار خود را چگونه سامان بدهد تا زندگی رضایتبخش پایداری داشته باشد. جامعه انسانی نیز این قابلیت را دارد که با نوعی عقلانیت نهادمندشده جمعی، نظمی معقول و رضایتبخش و پایدار برقرار بکند.
مقصود شما این است که رونق اخلاقیات، در گرو کیفیت مناسب نهادهای اجتماعی و سیاسی است؟
بله. اجازه بدهید مثالی عرض کنم: آزادهمنشی، صفتی اخلاقی در بشر است و عبارت است از توزیع معقول و بهینهای از عواطف و افکار و رفتار انسانی؛ با خود و با دیگران. همانطور که دموکراسی، صفتی سیاسی در جامعه بشری است و آن توزیع معقول قدرت در مناسبات فیمابین است. هم آزادمنشی و هم دموکراسی، هر دو در روشنایی خِرَد فهمیده میشوند.
اخلاق، نوعی نظم پسندیده فکری و عاطفی و انگیزشی و رفتاری است و این نظم اخلاقی مخصوصا در مقیاس بزرگ اجتماعی با نظم سیاسی ارتباط دارد. وقتی نظم سیاسی معقولی پابرجا باشد، این میتواند نظم اخلاقیِ معقولی را نیز در جامعه ایجاد کند. همانطور که نظم سیاسی خوب هم خود از نوعی نظم رفتاری و هنجاری خوب نشات میگیرد. این دو با همدیگر رابطه اکمال متقابل دارند. دو کمانه از یک چرخه هستند و با هم به صورت مارپیچی و حلزونی گسترش مییابند.
بسیار خب، شما میگویید که نظم سیاسی و نظم اخلاقی، مکمل یکدیگر هستند. آیا تخریب یکی از ایندو هم لزوما به تخریب دیگری منجر میشود؟
بله، اگر در یک جامعه، نظم سیاسی مخدوش بشود، طبعا نظم اخلاقی نیز لطمه خواهد دید. چون نظم سیاسی پلتفرمی برای زندگی همگان است که «من» هم تکهای از آن هستم. «من» در واقع، یکانی از همگان است. البته جامعه جمع سادهای از افراد نیست، بلکه شبکه پیچیدهای از روابط است. اما در هر حال، بخش مهمی از اخلاق این است که «من»ها بتوانند با صورت «ما»ییِ خود، با صورت نوعی بشری خود، حتی با صورت زیستبومی خود، رابطهای معقول و رضایتبخش و پایدار برقرار کنند.
من چه زمانی میفهمم که آب را نباید گل بکنم؟ وقتی که التفات داشته باشم این آب فقط از آن «من» نیست، بلکه متعلق به «ما»ست:
«در فرودست انگار، کفتری میخورد آب. یا که در آبادی، کوزهای پر میگردد. شاید این آب روان، میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی. دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب. مردم بالادست، چه صفایی دارند. مردمان سر رود، آب را میفهمند. گل نکردندش، ما نیز آب را گل نکنیم».
حالا اگر فرض کنید افراد زورگویی از اینجا و آنجا پیدا بشوند و مرتب مسیر آب و توزیع آب را در یک سرزمین تصاحب بکنند و به هم بزنند و بیالایند، در این صورت دیگر آن درک اخلاقی از گل نکردن آب، در مقیاس عمومی مخدوش می شود.
اکنون سوال این است که واقعا کی آب را گل نمیکنیم. چطور میشود که مردم با همدیگر عاقلانه رفتار میکنند. این مستلزم آن است که آنها از همدیگر بیگانه نباشند. همانطور که صورت فردی خود را میفهمند، صورت اجتماعی و نوعیشان را نیز به طرز ملموس بفهمند؛ یعنی زمینهای تاریخی و اجتماعی و نهادی برایشان فراهم بیاید که مصلحتهای فردی و گروهیشان را واقعا در پیوند با مصلحت عمومی ببینند، همانطور که منافع خصوصیشان را میبینند، منافع همگانی نیز برایشان قابل رؤیت و قابل درک و قابل لمس باشد.
کی چنین میشود؟ طبیعتا وقتی که میدانی راحت و کارآمد وجود داشته باشد تا بتوانند دور هم جمع بشوند و میانگین مصلحتهایشان را تعیین بکنند و همه قادر باشند در معدلگیری مصلحتهایشان شرکت کنند، مثلا قوانین توزیع آب و توزیع دیگر منابع و بختهای زندگی از عقلانیت عمومی آنها منبعث بشود. در این صورت آنها دیگر با مفهوم مصلحت همگانی بیگانه نیستند و در نتیجه تعهد درونزایی به آن دارند، چون میبینند منافع عمومی همان چتری است که در لوای آن منافع یکان یکان شهروندان نیز امکانپذیر شده و پایداری مییابد.
وقتی نظم سیاسی بازتابی از منافع عمومی بوده و متوسطی تا حد امکان بهینه از عقول شهروندان را منعکس میکند، در آن صورت یکان یکان شهروندان به طور معمول انگیزه دارند در چارچوب آن نظم و با قواعد آن بازی کنند و به منافع همگانی که آن نظم برایش برپا شده، توجه ویژه داشته باشند و منافع خصوصی خود را نیز با آن جفت و جور کنند. به این ترتیب شما شاهد نوعی هنجارگرایی پابرجا خواهید بود و در سطحی عمیقتر از آن، شاهد ارزشهای اخلاقی پابرجا مثل خودفهمی و «دگرفهمی» و نوعدوستی و غمخواری بشری و فهم
آب و خاک و هوا.
اصولا زوال اخلاقیات در یک جامعه چگونه رخ می دهد و چه علل و عواملی موجب این خلاء میشوند؟
انسان موجودیتی صرفا زیستی و روانی نیست، بلکه موجودیتی اجتماعی نیز هست. اخلاق مردمان نیز طبعا از یک منطق اجتماعی پیروی میکند. افلاطون فلسفه تربیتی خود را کجا به میان میآورد؟ درست در آنجا که میخواهد پیرامون فلسفه اجتماعی و سیاسی بحث کند؛ یعنی مهمترین مباحث تربیتی و اخلاقی افلاطون را در کتابهای «جمهور» و «قوانین» او میخوانیم. ارسطو نیز در دو بخش آخر کتاب «سیاست» خود از اخلاق صحبت کرده است.
خلاصه آنکه پرورش اخلاقی بشریت، نیازمند محیط نهادی، قوانین و سیستمهای مناسب است. انسان خوب و اخلاق خوب در جامعه خوب با حکمرانی خوب و نظامهای اجتماعی خوب به دست میآید و بسط و اعتلا پیدا میکند و بازتولید میشود و پایدار میماند.
باز هم اجازه بدهید مثالی عرض کنم: خشونت، یک رفتار خلاف اخلاق است. ولی از کجا آب میخورد؟ بنا به درک ناچیز بنده، خشونت تا حد زیادی از یک زمینه اجتماعی و محیط نهادی برمیخیزد و زندگی ما را تیره و تار میکند، مثلا وقتی نهاد خانواده و سیاست بر مبنای نوعی کمالگراییِ پدرسالارانه شکل بگیرد، نوعی مشروعیت برای خشونت به وجود میآید. پدرانی که در گذشته برای تربیت فرزندانشان از تنبیه فیزیکی استفاده میکردند، ذاتاً آدمهای شریری نبودند، بلکه گمان میکردند که استفاده از خشونت، برای تربیت و کمال لازم است. در واقع نهاد پدرسالاری بود که از نوع مناسبات اجتماعی خاصی پدید میآمد و این شکل از مشروعیت را برای کنترل رفتار دیگران بازتولید میکرد.
اما وقتی خانوادههای گسترده متحول میشوند و نهادهای اجتماعی توسعه پیدا میکنند، رشد آگاهیها و نوع روابط جدید سبب میشود که تدریجا زمینههای آن نوع خشونت از بین برود. پس میبینید صرفا با درس اخلاق نمیشود انتظار داشت مردم اخلاقی بشوند، بلکه باید کمک کرد که محیط نهادی زندگی آنها توسعه پیدا بکند و این به عمل اجتماعی و به نهادهای مدنی و به طرح اجتماعی نیاز دارد.
چگونه میتوان باور به اصول اخلاقیِ خودآیین و عرفی را در افراد یک جامعه اشاعه داد؟
اخلاق، نوعی هوش عاطفی و هوش میانفردی است. شما وقتی با دیگری معامله اخلاقی میکنید، علتش این است که با «هوش عاطفی» خود میتوانید دیگری را نیز مثل خودتان بفهمید، به احساسات دیگری و حق و حقوق دیگری توجه و التفات دارید. این هوش میانفردی، از طریق اجتماعی شدن فرزندانمان در خانهها و مدارس پرورش مییابد و البته زمینههای نهادی و سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و رسانهای نیز باید آن را تسهیل کند، نه اینکه مخدوش سازد.
مثلا اگر منطق واقعی حاکم بر جامعه زور و تصاحب و غلبه و انحصار و خشونت باشد، به فرض هم پدری و یا مربی و معلمی به یک نوجوان هوش عاطفی یاد بدهد، تا آن نوجوان پایش را در جامعه میگذارد، میبیند کلاهش پس معرکه است و پایمال میشود. پس او هم با یادگیری اجتماعی میآموزد که بازی تنازع بقا پیش بگیرد.
اخلاق، از جنس عقلانیت است. من با نوعی خردورزی عملی است که درمییابم منافع فردی خود را به میانجیگری منافع دیگر همشهریان و هموطنان و همنوعان دنبال کنم، مثلا به قول آدام اسمیت، اگر شغلم قصابی است، میفهمم که وقتی گوشت خوب به مردم میدهم، نه تنها وجدان راحتتری دارم و عزت نفس و شرافتم محفوظ میماند و زندگی شادتر و رضایتبخشتری دارم، مشتریان بیشتر و پایدارتری هم پیدا میکنم و کسبوکارم در دراز مدت رونق مییابد و منافع پابرجایی نصیب من میشود.
اما چه موقع چنین تحلیلی در جامعه رواج پیدا میکند؟ وقتی که اوضاع محله و جامعه آن قصاب محترم، مساعد باشد، اما اگر مناسبات و نظامهای حقوقی و ساختارهای اجتماعی آشفته باشد، دور از انتظار نیست که ما به جای فردگرایی نهادینه از نوع آنچه آدام اسمیت توضیح میداد و به جای انتخاب عقلانی اجتماعی و به جای بازی انصاف و عدالت، شاهد فردگرایی خودخواهانهای باشیم که هر کس فقط میخواهد گلیم خویش از موج برون ببرد و از بازار آتش گرفته، دستمالی به دست آورد. عاقبت نیز، عدهای در این بازیهای باخت-باخت، از پای در میآیند و تمام استعدادهای اخلاقیشان هم تباه میشود.
شکاف میان سنت و تجدد و بحث پیرامون آنها، از مهمترین موضوعاتی است که در چند دهه اخیر و شاید بتوان گفت در یک سده اخیر مورد بحث و فحص قرار گرفته و درباره آن جدالها و جدلهای گوناگونی صورت گرفته است. تا چه میزان این وضعیت پادرهوایی (به تعبیر داریوش شایگان «موتاسیونی») میان سنت و تجدد را علت سست شدن اعتقاد به ارزشهای اخلاقی سنتی و ریشه نگرفتن ارزشهای نوین اخلاقی میدانید؟
بله، گذار از سنت به تجدد، در ایران به طور موفقیتآمیزی پیش نرفته است تا اخلاق اجتماعی هم به طرز مطلوبی توسعه پیدا کند. علتش از یک جهت صعوبتهای ساختاری ما بود و از جهت دیگر عاملان اجتماعی و کنشگران ما نیز ضعف داشتند. نتیجهاش این شد که تجربه مدرنیته در شهر و در زندگی روزمره مردم کمتر بسط مییافت، بلکه بیشتر از بالا و بیرون میخواستیم جامعه را به سمت مدرن شدن پیش ببریم.
متأسفانه مدرنیزاسیون دولتی ما هم با اقتدارگرایی نامعقولی درآمیخت و به صورت نامتوازن و بدریختی اجرا شد، در نتیجه شکست خورد و جای آن را نوعی تجددستیزی گرفت و به این ترتیب مشکل دو تا شد. این بار سنتها بزک تازه یافتند و به مصاف طرح مدرنیته ایرانی آمدند.
به عبارت دیگر، در متن جامعه و بر اثر ارتباطات تازه، ارزشها و هنجارهای سنتی بحثانگیز میشدند و نفوذ و کارآیی پیشین خود را از دست میدادند، ولی ارزشها و هنجارهای نو و کارآمدی هم جایگزین ارزشهای پیشین نمیشدند. در نتیجه، ارزشها و هنجارهای سنتی روز به روز و قشر به قشر در هم میریخت، ولی ارزشهای مدرن مثل «قانونگرایی»، جایگزین آن نمیشد و این وضع به بحران هویت میانجامید؛ هنجارهای سنتی قبلی و تعادل سنتی به هم میخورد، ولی تعادل تازه و پویایی جای آن نمینشست.
خلاصه اینکه، به نظر میرسد که این گسست مطلق میان سنت و مدرنیته، منشأ آشفتگی در ارزشهای فرهنگی_اجتماعی مردم شده است. جامعه ایران میدان منازعه ایدئولوژیهای نخبگان شده و در وسط زمین و آسمان مانده است. درک سنتی از اخلاق بر هم خورده و ناکارآمد شده است. پروژههای فرهنگی به آشفتگی انجامیده و اخلاق عُرفی_عقلانی در متن جامعه فرصت بازیابی خود و بسط و شکوفایی و ثمردهی پیدا نکرده، چون بییار و یاور است و زمینههای مدنی لازم برای آن
فراهم نیست.
محسن آزموده و فاطمه باباخانی
رونق اخلاق، با نصیحت حاصل نمیشود. انسان خوب و اخلاق خوب، فقط در جامعه خوب
با حکمرانی خوب و نظامهای اجتماعی خوب به دست میآید و بسط پیدا میکند و پایدار میماند وقتی سخن از اخلاق میشود، لابد مجموعهای از نصایح کلیشهای، خستهکننده، کلی و انتزاعی به ذهن متبادر میشود که در سخنرانیها و پندنامههای کهن تکرار شدهاند و عمدتا بر جنبه فردی و شخصی اخلاق تاکید میگذارند، حال آنکه به عقیده مقصود فراستخواه، اخلاق اولا امری انضمامی و واقعی و ثانیا مسالهای اجتماعی و منبعث از متن زندگی جمعی افراد است. دکتر مقصود فراستخواه، جامعهشناس و پژوهشگر، تاکنون آثار متعددی در حوزه جامعهشناسی دین نگاشته است که از آن میان میتوان به «سرآغاز نواندیشی معاصر»، «دین و جامعه»، «زبان قرآن»، و «دین، خرد، دانش: یادداشتهایی بر روند احیای اصلاح و بازسازی اندیشه» اشاره کرد. در گفتوگوی حاضر، با ایشان درباره اخلاق و نسبت آن با جامعه و شرایط پرورش ارزشهای اخلاقی به گفتوگو نشستهایم که از نظر میگذرد:
در سالهای اخیر، برخی روشنفکران و اندیشهورزان ایرانی از جمله مصطفی ملکیان و حسن قاضیمرادی در آثار و گفتارشان بر تضعیف اخلاقیات در جامعه ایرانی انگشت گذاشتهاند و معتقدند که مهمترین علت نابهنجاریهای گوناگون سیاسی و اجتماعی که جامعه ایران امروز با آنها دست به گریبان است، مساله اخلاق است. ارزیابی شما از این ادعا چگونه است؟
مسائل اخلاقی در جامعه کنونی را، به گمانم شاید درست نیست زیاد هم نخبهگرایانه بررسی بکنیم. انصافا مردم کوچه و بازار در تاکسی و اتوبوس و میهمانیها گاهی درک عمیقتر و دقیقتری نسبت به مسائل اخلاقی جامعه دارند.
برخی از نویسندگانی که در سالهای اخیر نسبت به وضعیت اخلاقیات در جامعه ابراز نگرانی کردهاند (نه همه)، نگاهشان به اخلاق در جامعه، خیلی کلیگویانه و انتزاعی است. اخلاق مردمان با توصیف و تجویزهای اندرزگونه بهبود پیدا نمیکند، حالا چه نصیحت از نوع قدیم و چه به شکل جدید!
گاهی نابهنجاریهای اجتماعی چنان به زوال اخلاق در جامعه نسبت داده میشود که یا کلیگویی است و یا همانگویی. اجازه بدهید دو مثال ساده عرض کنم. نخست نمونهای از نابهنجاریها را در نظر بیاورید که مثلا قواعد نظم اجتماعی در عبور و مرور چندان رعایت نمیشود. حالا اگر از بعضی از این نخبگان این را بپرسید، میگویند علت امر آن است که مردم به حقوق همدیگر مثلا حق تقدم در عبور التفات نمیکنند یا به حقوق عمومی و نظم عمومی بیتوجهی دارند و اینها همه ضعفهای اخلاقی است. امابنده تصور میکنم که این تحلیل، نوعی «کلیگویی» است.
مثال دوم از نابهنجاریها صنعت دروغ است که در جامعه شیوع پیدا کرده است. باز برخی آقایان میگویند ریشهاش زوال اخلاق در جامعه است. این نیز بنا به درک ناچیز اینجانب، شبیه نوعی «همانگویی» است. وقتی کسی میگوید علت دروغ گفتن زوال اخلاق است، مثل این است که بگوید علت رواج دروغ گفتن آن است که دروغ گفته میشود یا علت زوال اخلاقی آن است که ما دچار زوال اخلاقی شدهایم!
پس به نظر شما، چطور باید مسائلی مانند رواج دروغگویی در جامعه را تحلیل کنیم؟
به نظر بنده، پرسش اصلی این است که افول اخلاق چرا؟ علتش چیست؟ زمینههایش چیست؟ این همان چیزی است که به گمانم گاهی مردم در سطح شهر و متن جامعه، عمیقتر و دقیقتر از برخی نخبگان میفهمند. به نظر اینجانب بعضی از نخبگان جامعه، نگاهی تقلیلگرایانه به مساله اخلاق در جامعه دارند؛ یعنی اخلاق را که رفتاری انسانی و اجتماعی و پدیدهای پیچیده و چند وجهی است، به سطح روانشناختی فرو میکاهند، آن هم صرفا از منظر بررسیهای انتزاعی اخلاقی، ولی آنچه امروز ما بیشتر به آن نیاز داریم، نگاههایی سیستمی و کلنگر به مساله است. در واقع باید توجه کنیم که هر رفتار انسانی، لبه ظاهری از شبکه فوقالعاده تودرتو و پیچیده اجتماعی است و با سادهسازیهای انتزاعی چندان
قابل فهم نیست.
آقای دکتر، برخی مثل سید جواد طباطبایی، با تاکید بر فقدان مفهوم «مصلحت همگانی» در اندیشه سیاسی-اجتماعی ما، معتقدند که میان اخلاقیات و سیاست (برخلاف سنت غربی که اخلاق نیکوماخوسی مقدمهای است بر سیاست ارسطو) شکافی رخ داده که علت اصلی فقدان اندیشه خردورزانه اجتماعی در میان ما بوده است. شما در این مورد چگونه فکر میکنید؟ چرا ما همواره برای رفتارهای اخلاقی به دنبال انگیزههایی بیرون از حیطه «خِرَد عرفی» هستیم؟
درست در اینجاست که نگاه نسبتا عمیقتر به مساله اخلاق دیده میشود. چرا؟ برای اینکه انسانهایی که از اخلاق و رفتارشان بحث میکنیم، در خلأ مورد بررسی قرار نمیگیرند، بلکه در یک فضای حالت اجتماعی و در گذرگاه تاریخیشان دیده میشوند. از این منظر که مینگریم، میخواهیم پروبلماتیک اخلاق ایرانی را در ارتباط با پروبلماتیک عقل اجتماعی و عقل سیاسی در ایران واکاوی بکنیم.
امر اخلاقی و امر سیاسی، هر دو در حالت «ایدهآل تایپ» خود، پارههایی از عقلانیت بشری هستند و با همدیگر نیز نسبت وثیق دارند. اخلاق، از جنس «خِرَد عملی» است، همانطور که سیاست نیز. اخلاق چیزی مقدس و اسرارآمیز نیست که فقط در ذهن خدایان باشد. اخلاقیات، امری عرفی است، همانطور که سیاست نیز. هر دوی اخلاق و سیاست، اموری عرفی و انسانی هستند، اضافه بر اینکه موضوع تحلیل عقلانی بشر هستند و میتوانند و باید بر عقل مستقل بشری بنا بشوند
و برافراشته بمانند.
خلاصه این انسان است که با عقلش میتواند بفهمد که رفتار خود را چگونه سامان بدهد تا زندگی رضایتبخش پایداری داشته باشد. جامعه انسانی نیز این قابلیت را دارد که با نوعی عقلانیت نهادمندشده جمعی، نظمی معقول و رضایتبخش و پایدار برقرار بکند.
مقصود شما این است که رونق اخلاقیات، در گرو کیفیت مناسب نهادهای اجتماعی و سیاسی است؟
بله. اجازه بدهید مثالی عرض کنم: آزادهمنشی، صفتی اخلاقی در بشر است و عبارت است از توزیع معقول و بهینهای از عواطف و افکار و رفتار انسانی؛ با خود و با دیگران. همانطور که دموکراسی، صفتی سیاسی در جامعه بشری است و آن توزیع معقول قدرت در مناسبات فیمابین است. هم آزادمنشی و هم دموکراسی، هر دو در روشنایی خِرَد فهمیده میشوند.
اخلاق، نوعی نظم پسندیده فکری و عاطفی و انگیزشی و رفتاری است و این نظم اخلاقی مخصوصا در مقیاس بزرگ اجتماعی با نظم سیاسی ارتباط دارد. وقتی نظم سیاسی معقولی پابرجا باشد، این میتواند نظم اخلاقیِ معقولی را نیز در جامعه ایجاد کند. همانطور که نظم سیاسی خوب هم خود از نوعی نظم رفتاری و هنجاری خوب نشات میگیرد. این دو با همدیگر رابطه اکمال متقابل دارند. دو کمانه از یک چرخه هستند و با هم به صورت مارپیچی و حلزونی گسترش مییابند.
بسیار خب، شما میگویید که نظم سیاسی و نظم اخلاقی، مکمل یکدیگر هستند. آیا تخریب یکی از ایندو هم لزوما به تخریب دیگری منجر میشود؟
بله، اگر در یک جامعه، نظم سیاسی مخدوش بشود، طبعا نظم اخلاقی نیز لطمه خواهد دید. چون نظم سیاسی پلتفرمی برای زندگی همگان است که «من» هم تکهای از آن هستم. «من» در واقع، یکانی از همگان است. البته جامعه جمع سادهای از افراد نیست، بلکه شبکه پیچیدهای از روابط است. اما در هر حال، بخش مهمی از اخلاق این است که «من»ها بتوانند با صورت «ما»ییِ خود، با صورت نوعی بشری خود، حتی با صورت زیستبومی خود، رابطهای معقول و رضایتبخش و پایدار برقرار کنند.
من چه زمانی میفهمم که آب را نباید گل بکنم؟ وقتی که التفات داشته باشم این آب فقط از آن «من» نیست، بلکه متعلق به «ما»ست:
«در فرودست انگار، کفتری میخورد آب. یا که در آبادی، کوزهای پر میگردد. شاید این آب روان، میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی. دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب. مردم بالادست، چه صفایی دارند. مردمان سر رود، آب را میفهمند. گل نکردندش، ما نیز آب را گل نکنیم».
حالا اگر فرض کنید افراد زورگویی از اینجا و آنجا پیدا بشوند و مرتب مسیر آب و توزیع آب را در یک سرزمین تصاحب بکنند و به هم بزنند و بیالایند، در این صورت دیگر آن درک اخلاقی از گل نکردن آب، در مقیاس عمومی مخدوش می شود.
اکنون سوال این است که واقعا کی آب را گل نمیکنیم. چطور میشود که مردم با همدیگر عاقلانه رفتار میکنند. این مستلزم آن است که آنها از همدیگر بیگانه نباشند. همانطور که صورت فردی خود را میفهمند، صورت اجتماعی و نوعیشان را نیز به طرز ملموس بفهمند؛ یعنی زمینهای تاریخی و اجتماعی و نهادی برایشان فراهم بیاید که مصلحتهای فردی و گروهیشان را واقعا در پیوند با مصلحت عمومی ببینند، همانطور که منافع خصوصیشان را میبینند، منافع همگانی نیز برایشان قابل رؤیت و قابل درک و قابل لمس باشد.
کی چنین میشود؟ طبیعتا وقتی که میدانی راحت و کارآمد وجود داشته باشد تا بتوانند دور هم جمع بشوند و میانگین مصلحتهایشان را تعیین بکنند و همه قادر باشند در معدلگیری مصلحتهایشان شرکت کنند، مثلا قوانین توزیع آب و توزیع دیگر منابع و بختهای زندگی از عقلانیت عمومی آنها منبعث بشود. در این صورت آنها دیگر با مفهوم مصلحت همگانی بیگانه نیستند و در نتیجه تعهد درونزایی به آن دارند، چون میبینند منافع عمومی همان چتری است که در لوای آن منافع یکان یکان شهروندان نیز امکانپذیر شده و پایداری مییابد.
وقتی نظم سیاسی بازتابی از منافع عمومی بوده و متوسطی تا حد امکان بهینه از عقول شهروندان را منعکس میکند، در آن صورت یکان یکان شهروندان به طور معمول انگیزه دارند در چارچوب آن نظم و با قواعد آن بازی کنند و به منافع همگانی که آن نظم برایش برپا شده، توجه ویژه داشته باشند و منافع خصوصی خود را نیز با آن جفت و جور کنند. به این ترتیب شما شاهد نوعی هنجارگرایی پابرجا خواهید بود و در سطحی عمیقتر از آن، شاهد ارزشهای اخلاقی پابرجا مثل خودفهمی و «دگرفهمی» و نوعدوستی و غمخواری بشری و فهم
آب و خاک و هوا.
اصولا زوال اخلاقیات در یک جامعه چگونه رخ می دهد و چه علل و عواملی موجب این خلاء میشوند؟
انسان موجودیتی صرفا زیستی و روانی نیست، بلکه موجودیتی اجتماعی نیز هست. اخلاق مردمان نیز طبعا از یک منطق اجتماعی پیروی میکند. افلاطون فلسفه تربیتی خود را کجا به میان میآورد؟ درست در آنجا که میخواهد پیرامون فلسفه اجتماعی و سیاسی بحث کند؛ یعنی مهمترین مباحث تربیتی و اخلاقی افلاطون را در کتابهای «جمهور» و «قوانین» او میخوانیم. ارسطو نیز در دو بخش آخر کتاب «سیاست» خود از اخلاق صحبت کرده است.
خلاصه آنکه پرورش اخلاقی بشریت، نیازمند محیط نهادی، قوانین و سیستمهای مناسب است. انسان خوب و اخلاق خوب در جامعه خوب با حکمرانی خوب و نظامهای اجتماعی خوب به دست میآید و بسط و اعتلا پیدا میکند و بازتولید میشود و پایدار میماند.
باز هم اجازه بدهید مثالی عرض کنم: خشونت، یک رفتار خلاف اخلاق است. ولی از کجا آب میخورد؟ بنا به درک ناچیز بنده، خشونت تا حد زیادی از یک زمینه اجتماعی و محیط نهادی برمیخیزد و زندگی ما را تیره و تار میکند، مثلا وقتی نهاد خانواده و سیاست بر مبنای نوعی کمالگراییِ پدرسالارانه شکل بگیرد، نوعی مشروعیت برای خشونت به وجود میآید. پدرانی که در گذشته برای تربیت فرزندانشان از تنبیه فیزیکی استفاده میکردند، ذاتاً آدمهای شریری نبودند، بلکه گمان میکردند که استفاده از خشونت، برای تربیت و کمال لازم است. در واقع نهاد پدرسالاری بود که از نوع مناسبات اجتماعی خاصی پدید میآمد و این شکل از مشروعیت را برای کنترل رفتار دیگران بازتولید میکرد.
اما وقتی خانوادههای گسترده متحول میشوند و نهادهای اجتماعی توسعه پیدا میکنند، رشد آگاهیها و نوع روابط جدید سبب میشود که تدریجا زمینههای آن نوع خشونت از بین برود. پس میبینید صرفا با درس اخلاق نمیشود انتظار داشت مردم اخلاقی بشوند، بلکه باید کمک کرد که محیط نهادی زندگی آنها توسعه پیدا بکند و این به عمل اجتماعی و به نهادهای مدنی و به طرح اجتماعی نیاز دارد.
چگونه میتوان باور به اصول اخلاقیِ خودآیین و عرفی را در افراد یک جامعه اشاعه داد؟
اخلاق، نوعی هوش عاطفی و هوش میانفردی است. شما وقتی با دیگری معامله اخلاقی میکنید، علتش این است که با «هوش عاطفی» خود میتوانید دیگری را نیز مثل خودتان بفهمید، به احساسات دیگری و حق و حقوق دیگری توجه و التفات دارید. این هوش میانفردی، از طریق اجتماعی شدن فرزندانمان در خانهها و مدارس پرورش مییابد و البته زمینههای نهادی و سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و رسانهای نیز باید آن را تسهیل کند، نه اینکه مخدوش سازد.
مثلا اگر منطق واقعی حاکم بر جامعه زور و تصاحب و غلبه و انحصار و خشونت باشد، به فرض هم پدری و یا مربی و معلمی به یک نوجوان هوش عاطفی یاد بدهد، تا آن نوجوان پایش را در جامعه میگذارد، میبیند کلاهش پس معرکه است و پایمال میشود. پس او هم با یادگیری اجتماعی میآموزد که بازی تنازع بقا پیش بگیرد.
اخلاق، از جنس عقلانیت است. من با نوعی خردورزی عملی است که درمییابم منافع فردی خود را به میانجیگری منافع دیگر همشهریان و هموطنان و همنوعان دنبال کنم، مثلا به قول آدام اسمیت، اگر شغلم قصابی است، میفهمم که وقتی گوشت خوب به مردم میدهم، نه تنها وجدان راحتتری دارم و عزت نفس و شرافتم محفوظ میماند و زندگی شادتر و رضایتبخشتری دارم، مشتریان بیشتر و پایدارتری هم پیدا میکنم و کسبوکارم در دراز مدت رونق مییابد و منافع پابرجایی نصیب من میشود.
اما چه موقع چنین تحلیلی در جامعه رواج پیدا میکند؟ وقتی که اوضاع محله و جامعه آن قصاب محترم، مساعد باشد، اما اگر مناسبات و نظامهای حقوقی و ساختارهای اجتماعی آشفته باشد، دور از انتظار نیست که ما به جای فردگرایی نهادینه از نوع آنچه آدام اسمیت توضیح میداد و به جای انتخاب عقلانی اجتماعی و به جای بازی انصاف و عدالت، شاهد فردگرایی خودخواهانهای باشیم که هر کس فقط میخواهد گلیم خویش از موج برون ببرد و از بازار آتش گرفته، دستمالی به دست آورد. عاقبت نیز، عدهای در این بازیهای باخت-باخت، از پای در میآیند و تمام استعدادهای اخلاقیشان هم تباه میشود.
شکاف میان سنت و تجدد و بحث پیرامون آنها، از مهمترین موضوعاتی است که در چند دهه اخیر و شاید بتوان گفت در یک سده اخیر مورد بحث و فحص قرار گرفته و درباره آن جدالها و جدلهای گوناگونی صورت گرفته است. تا چه میزان این وضعیت پادرهوایی (به تعبیر داریوش شایگان «موتاسیونی») میان سنت و تجدد را علت سست شدن اعتقاد به ارزشهای اخلاقی سنتی و ریشه نگرفتن ارزشهای نوین اخلاقی میدانید؟
بله، گذار از سنت به تجدد، در ایران به طور موفقیتآمیزی پیش نرفته است تا اخلاق اجتماعی هم به طرز مطلوبی توسعه پیدا کند. علتش از یک جهت صعوبتهای ساختاری ما بود و از جهت دیگر عاملان اجتماعی و کنشگران ما نیز ضعف داشتند. نتیجهاش این شد که تجربه مدرنیته در شهر و در زندگی روزمره مردم کمتر بسط مییافت، بلکه بیشتر از بالا و بیرون میخواستیم جامعه را به سمت مدرن شدن پیش ببریم.
متأسفانه مدرنیزاسیون دولتی ما هم با اقتدارگرایی نامعقولی درآمیخت و به صورت نامتوازن و بدریختی اجرا شد، در نتیجه شکست خورد و جای آن را نوعی تجددستیزی گرفت و به این ترتیب مشکل دو تا شد. این بار سنتها بزک تازه یافتند و به مصاف طرح مدرنیته ایرانی آمدند.
به عبارت دیگر، در متن جامعه و بر اثر ارتباطات تازه، ارزشها و هنجارهای سنتی بحثانگیز میشدند و نفوذ و کارآیی پیشین خود را از دست میدادند، ولی ارزشها و هنجارهای نو و کارآمدی هم جایگزین ارزشهای پیشین نمیشدند. در نتیجه، ارزشها و هنجارهای سنتی روز به روز و قشر به قشر در هم میریخت، ولی ارزشهای مدرن مثل «قانونگرایی»، جایگزین آن نمیشد و این وضع به بحران هویت میانجامید؛ هنجارهای سنتی قبلی و تعادل سنتی به هم میخورد، ولی تعادل تازه و پویایی جای آن نمینشست.
خلاصه اینکه، به نظر میرسد که این گسست مطلق میان سنت و مدرنیته، منشأ آشفتگی در ارزشهای فرهنگی_اجتماعی مردم شده است. جامعه ایران میدان منازعه ایدئولوژیهای نخبگان شده و در وسط زمین و آسمان مانده است. درک سنتی از اخلاق بر هم خورده و ناکارآمد شده است. پروژههای فرهنگی به آشفتگی انجامیده و اخلاق عُرفی_عقلانی در متن جامعه فرصت بازیابی خود و بسط و شکوفایی و ثمردهی پیدا نکرده، چون بییار و یاور است و زمینههای مدنی لازم برای آن
فراهم نیست.
ارسال نظر