لمس کلاویههای کتاب - ۲۶ مرداد ۹۱
کاوه کیاییان
کتابفروش
هوا شیطنتش گرفته امروز. گرمای بیپیر تابستون و این بارون ناگهان. . . آهنگ توی وایتبرد شعری نوشته از شهاب مقربین: «میترسم از عشق / از عشق میترسم / این شعرهای عاشقانه که مینویسم / سوتزدن کودک است در تاریکی. » کاغذ رسیده به مرز بندی هفتادهزار تومن. آقایی که نصف سبیلهای سفیدش، لابد از سیگار، زرد شده کتاب شعری برمیداره، ورق میزنه، قیمتشو نگاه میکنه و با غیظ میندازه سر جاش.
«اینکه نصفش سفیده. همه دزد شدند. باید پول بالای کاغذ خالی بدیم. » این «همه»ای که میگه لابد فقط منظورش من کتابفروشم.
کتابفروش
هوا شیطنتش گرفته امروز. گرمای بیپیر تابستون و این بارون ناگهان. . . آهنگ توی وایتبرد شعری نوشته از شهاب مقربین: «میترسم از عشق / از عشق میترسم / این شعرهای عاشقانه که مینویسم / سوتزدن کودک است در تاریکی. » کاغذ رسیده به مرز بندی هفتادهزار تومن. آقایی که نصف سبیلهای سفیدش، لابد از سیگار، زرد شده کتاب شعری برمیداره، ورق میزنه، قیمتشو نگاه میکنه و با غیظ میندازه سر جاش.
«اینکه نصفش سفیده. همه دزد شدند. باید پول بالای کاغذ خالی بدیم. » این «همه»ای که میگه لابد فقط منظورش من کتابفروشم.
کاوه کیاییان
کتابفروش
هوا شیطنتش گرفته امروز. گرمای بیپیر تابستون و این بارون ناگهان... آهنگ توی وایتبرد شعری نوشته از شهاب مقربین: «میترسم از عشق / از عشق میترسم / این شعرهای عاشقانه که مینویسم / سوتزدن کودک است در تاریکی.» کاغذ رسیده به مرز بندی هفتادهزار تومن. آقایی که نصف سبیلهای سفیدش، لابد از سیگار، زرد شده کتاب شعری برمیداره، ورق میزنه، قیمتشو نگاه میکنه و با غیظ میندازه سر جاش.
«اینکه نصفش سفیده. همه دزد شدند. باید پول بالای کاغذ خالی بدیم.» این «همه»ای که میگه لابد فقط منظورش من کتابفروشم.
خواستم بگم که باید صفحههای کتاب شعر رو اینطور سفید بذارن. شاید چون خوندن همین چند کلمه باید به اندازه چند صفحه داستان طول بکشه. تا مزهمزهش کنی، لبت رو تر کنی با شعر، چشم به پنجره و سقف بدوزی و پکی بزنی به سیگارت. شاید اشکی، چه میدونم... خاطرهای، شاید سرت گرم شه از شعر. با صدای بلند بخونیش و بعد... دوباره بخونی.
ولی چه کنم که اینها با متن جوره و وقت حرف چرت از کار درمیآد. میگم: «درست میفرمایید. شرمنده.»
دوستم میگه: «تو مدرسه پسرمو مجبور میکنن رمانای جدیدو بخونه و تو کلاس دربارهش با بقیه بحث کنه. کتابخونی شده مث یه بیماری مسری. مردم از هر طبقهای، بخشی از درآمد ماهانهشونو برا خرید کتاب کنار میذارن. تو اتوبوس و مترو، هر کی رو ببینی یه کتاب دستشه. اصلا اگه روی صندلی اتوبوس نشسته باشی و کتاب نخونی، همه یه جوری نگات میکنن. کافهها و رستورانا همهشون مجانی کتاب در اختیار مشتریاشون قرار میدن. ملت حتی موقع آشپزی هم کتاب میخونن. بچههامون با کتاب بزرگ میشن. مردم نویسندههاشونو بیشتر از فوتبالیستا و هنرپیشهها دوست دارن.» دوستم مقیم سوئده و بعد از سالها دارم میبینمش.
روی صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم و غرق مطالعه. کتاب داستان پرکششی رو میخوندم که بیستوچهار ساعت گذشته زمین نذاشته بودمش. راننده، کنجکاو سری به کتاب کشید و گفت: «امتحان داری؟»
از دوستم میپرسم: «تازگیا کتابی خوندی؟»
«آره... ابله. تو چی؟»
خانمی که به چهره میشناسم، از طبقه بالا نمایشنامه خریده. رو هوا تابش میده و بهم میگه: «نمایشنامه...» سری تکون میدم و با ادبی ساختگی لبخند میزنم. میگه: «خودم تو خونه تنهایی اجرا میکنم؛ هر بار یه نمایشنامه.» خوبه که تو اینم داریم به خودکفایی میرسیم. بعد از کتابخونهها و گالریها و کنسرتها و سینماهای خونگی، اینم از تئاترهای خونگی. خوبه ها... میگم هرکی تو خونهش گالیله سمندریان رو اجرا کنه.
بیقرار کتابم. ردیف دندونهای قفسه نامیزون شده از آمدورفت کتابخونها. دونهدونه جلو میکشمشون و دست میمالم به کمر و عطفشون تا همباد شن. کتابها نوازش میکنن سرانگشتمو. فرو میرن تکتک و با هم؛ مثل کلاویههای پیانو. پر میشم از آهنگ ناب کتاب. سرمست از کارم... من؛ کتابفروشم. و این ستون هفتگی... نوشتن از خردهفرهنگها و خاطرههای کتابخونی و کتابفروشی.
میدونم که خیلی شعاریه ولی... «هر کتابفروشی جزیرهای است در دریای روزمرگی». تا بعد...
کتابفروش
هوا شیطنتش گرفته امروز. گرمای بیپیر تابستون و این بارون ناگهان... آهنگ توی وایتبرد شعری نوشته از شهاب مقربین: «میترسم از عشق / از عشق میترسم / این شعرهای عاشقانه که مینویسم / سوتزدن کودک است در تاریکی.» کاغذ رسیده به مرز بندی هفتادهزار تومن. آقایی که نصف سبیلهای سفیدش، لابد از سیگار، زرد شده کتاب شعری برمیداره، ورق میزنه، قیمتشو نگاه میکنه و با غیظ میندازه سر جاش.
«اینکه نصفش سفیده. همه دزد شدند. باید پول بالای کاغذ خالی بدیم.» این «همه»ای که میگه لابد فقط منظورش من کتابفروشم.
خواستم بگم که باید صفحههای کتاب شعر رو اینطور سفید بذارن. شاید چون خوندن همین چند کلمه باید به اندازه چند صفحه داستان طول بکشه. تا مزهمزهش کنی، لبت رو تر کنی با شعر، چشم به پنجره و سقف بدوزی و پکی بزنی به سیگارت. شاید اشکی، چه میدونم... خاطرهای، شاید سرت گرم شه از شعر. با صدای بلند بخونیش و بعد... دوباره بخونی.
ولی چه کنم که اینها با متن جوره و وقت حرف چرت از کار درمیآد. میگم: «درست میفرمایید. شرمنده.»
دوستم میگه: «تو مدرسه پسرمو مجبور میکنن رمانای جدیدو بخونه و تو کلاس دربارهش با بقیه بحث کنه. کتابخونی شده مث یه بیماری مسری. مردم از هر طبقهای، بخشی از درآمد ماهانهشونو برا خرید کتاب کنار میذارن. تو اتوبوس و مترو، هر کی رو ببینی یه کتاب دستشه. اصلا اگه روی صندلی اتوبوس نشسته باشی و کتاب نخونی، همه یه جوری نگات میکنن. کافهها و رستورانا همهشون مجانی کتاب در اختیار مشتریاشون قرار میدن. ملت حتی موقع آشپزی هم کتاب میخونن. بچههامون با کتاب بزرگ میشن. مردم نویسندههاشونو بیشتر از فوتبالیستا و هنرپیشهها دوست دارن.» دوستم مقیم سوئده و بعد از سالها دارم میبینمش.
روی صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم و غرق مطالعه. کتاب داستان پرکششی رو میخوندم که بیستوچهار ساعت گذشته زمین نذاشته بودمش. راننده، کنجکاو سری به کتاب کشید و گفت: «امتحان داری؟»
از دوستم میپرسم: «تازگیا کتابی خوندی؟»
«آره... ابله. تو چی؟»
خانمی که به چهره میشناسم، از طبقه بالا نمایشنامه خریده. رو هوا تابش میده و بهم میگه: «نمایشنامه...» سری تکون میدم و با ادبی ساختگی لبخند میزنم. میگه: «خودم تو خونه تنهایی اجرا میکنم؛ هر بار یه نمایشنامه.» خوبه که تو اینم داریم به خودکفایی میرسیم. بعد از کتابخونهها و گالریها و کنسرتها و سینماهای خونگی، اینم از تئاترهای خونگی. خوبه ها... میگم هرکی تو خونهش گالیله سمندریان رو اجرا کنه.
بیقرار کتابم. ردیف دندونهای قفسه نامیزون شده از آمدورفت کتابخونها. دونهدونه جلو میکشمشون و دست میمالم به کمر و عطفشون تا همباد شن. کتابها نوازش میکنن سرانگشتمو. فرو میرن تکتک و با هم؛ مثل کلاویههای پیانو. پر میشم از آهنگ ناب کتاب. سرمست از کارم... من؛ کتابفروشم. و این ستون هفتگی... نوشتن از خردهفرهنگها و خاطرههای کتابخونی و کتابفروشی.
میدونم که خیلی شعاریه ولی... «هر کتابفروشی جزیرهای است در دریای روزمرگی». تا بعد...
ارسال نظر