از پدر تا پسر؛ دویدن در کوچه و نشستن پای مانیتور
رضا سیدیپور
اتاق شده است تاریکخانه، در و پنجره را با پرده ضخیم پوشاندهایم تا کمترین نور به اتاق برسد. کور سویی از تصویر حالا معلوم میشود از تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفید NIC که خیلی وقت است لامپ تصویرش نیمسوز شده است، اما غنیمتی است برای ما تا چشمها را نیم بسته کنیم و چمباتمه بزنیم و چند دقیقهای کارتون تماشا کنیم. پدر اما رادیو را گذاشته بغل گوشش و هی موج عوض میکند، اما غیر از پارازیت صدایی شنیده نمیشود. برفک روی صفحه نیمهجان تلویزیون جای کارتون را گرفته، قرعه جابهجا کردن آنتن به من میافتد، میله آنتن از گرمای تابستان شده است آتش، به هر بدبختی شده میله داغ را میچرخانم و داد میزنم تصویر نیومد! به اتاق برمیگردم، برفک تلویزیون را پوشانده است، پرده را کنار میزنم و همگی مغموم از اتاق خارج میشویم.
اتاق شده است تاریکخانه، در و پنجره را با پرده ضخیم پوشاندهایم تا کمترین نور به اتاق برسد. کور سویی از تصویر حالا معلوم میشود از تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفید NIC که خیلی وقت است لامپ تصویرش نیمسوز شده است، اما غنیمتی است برای ما تا چشمها را نیم بسته کنیم و چمباتمه بزنیم و چند دقیقهای کارتون تماشا کنیم. پدر اما رادیو را گذاشته بغل گوشش و هی موج عوض میکند، اما غیر از پارازیت صدایی شنیده نمیشود. برفک روی صفحه نیمهجان تلویزیون جای کارتون را گرفته، قرعه جابهجا کردن آنتن به من میافتد، میله آنتن از گرمای تابستان شده است آتش، به هر بدبختی شده میله داغ را میچرخانم و داد میزنم تصویر نیومد! به اتاق برمیگردم، برفک تلویزیون را پوشانده است، پرده را کنار میزنم و همگی مغموم از اتاق خارج میشویم.
رضا سیدیپور
اتاق شده است تاریکخانه، در و پنجره را با پرده ضخیم پوشاندهایم تا کمترین نور به اتاق برسد. کور سویی از تصویر حالا معلوم میشود از تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفید NIC که خیلی وقت است لامپ تصویرش نیمسوز شده است، اما غنیمتی است برای ما تا چشمها را نیم بسته کنیم و چمباتمه بزنیم و چند دقیقهای کارتون تماشا کنیم. پدر اما رادیو را گذاشته بغل گوشش و هی موج عوض میکند، اما غیر از پارازیت صدایی شنیده نمیشود. برفک روی صفحه نیمهجان تلویزیون جای کارتون را گرفته، قرعه جابهجا کردن آنتن به من میافتد، میله آنتن از گرمای تابستان شده است آتش، به هر بدبختی شده میله داغ را میچرخانم و داد میزنم تصویر نیومد! به اتاق برمیگردم، برفک تلویزیون را پوشانده است، پرده را کنار میزنم و همگی مغموم از اتاق خارج میشویم. میدوم تا سر کوچه، با بچهها قرار میگذاریم برای آبتنی برویم برکه نزدیک ده...
صدای داد و فریاد پسرم مرا از هفت سالگی به چهل سالگی میآورد، از جا میپرم به گمان اینکه نکند آتش گرفته است سراسیمه به اتاقش میدوم، دسته پلی استیشن را گرفته و چپ و راست شلیک میکند و فریاد میزند. مینشینم لبه تخت و خیره میشوم به دستهای پسرم که با جدیت دکمه دسته را فشار میدهد و شلیک میکند، باز برمیگردم به گذشته، با بچههای محله روی خرابههای بغل امامزاده نشستهایم و سرگرم تعمیر تفنگهای چوبی. تفنگها را با تخته پارههای صندوق میوه، کش تیوپ چرخ دوچرخه و سر خودکار بیک درست میکردیم و همه تابستان را از صبح کله سحر تا غروب آفتاب در همین خرابههای بغل امامزاده با آن سر میکردیم.
کودکی ما پر بود از خاطره و نوستالژی که کوچه و خیابان برایمان رقم میزد. خانه در کودکی من جایگاه چندانی ندارد، به جز محلی برای خواب شبانه و البته غذا. کوچه، خیابان، برکههای بیرون ده و خرابههای نزدیک امامزاده بود که خاطرات من را رقم زد، من در این جاها بود که شکل گرفتم. کودکی فرزند من اما تا الان جلو مانیتور و صفحه تلویزیون گذشته است و نمیدانم سی سال بعد وقتی پسرم به هفت هشت سالگیاش نگاه میکند، چه چیزی را به یاد میآورد، کدام خاطره لبخند به لبش میآورد و کدام اندوهگینش میکند. یک زندگی مجازی و در خلا با شخصیتهایی که ملموس نیستند و اگر آزاری داشته باشند یا خوشحالت کنند دوامی ندارد و به نیم روزی فراموش میشود، شاید تا سی دی بازی بعد که بیرون بیاید. اگر پدر و مادر ما به دلیل جمعیت زیاد خانواده ما را به حال خود گذاشته بودند و ما چون گیاهی دیم و خودرو در کوچه و خیابان بزرگ شدیم، تکنولوژی جدید و سرگرمیهای دیجیتال، اما اختیار تربیت و رسیدگی به فرزند را به زور از ما گرفتهاند.
...
قاشق در دست، خیره شده است به صفحه تلویزیون، چند لحظه منتظر میمانم شاید قاشق را به دهانش بفرستد، اما بیفایده است، خشکش زده و مات صفحه تلویزیون و شبکه پخش کارتون است، دست میزنم به شانهاش، به خود میآید، اما بدون اینکه نگاهش را بردارد قاشق را در دهان میگذارد. میگویم به غذایت نگاه کن بابا، جواب میدهد دوستم امروز در مدرسه میگفت چند شبکه جدید کارتون آمده، برام پیدا میکنی بابا؟! همه تحرک پسر من از میز کامپیوتر است تا کنار تلویزیون. از حق نگذریم هر چند تحرک و عینیت در کودکان امروز کمتر است، اما ذهنی خلاقتر دارند و معلوماتی بیشتر از آنچه ما داشتیم، اما اینکه آیا این حد از معلومات میارزد به این شیوه بزرگ شدن یا نه چیزی است که شاید متفاوت باشد از جهت تفاوت سلیقهها. به من اما اگر باشد - که نیست - ترجیح میدادم پسرم در کوچه و بازار بزرگ شود تا خیره به صفحه مانیتور و با یک سری شخصیتهای مجازی.
اتاق شده است تاریکخانه، در و پنجره را با پرده ضخیم پوشاندهایم تا کمترین نور به اتاق برسد. کور سویی از تصویر حالا معلوم میشود از تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفید NIC که خیلی وقت است لامپ تصویرش نیمسوز شده است، اما غنیمتی است برای ما تا چشمها را نیم بسته کنیم و چمباتمه بزنیم و چند دقیقهای کارتون تماشا کنیم. پدر اما رادیو را گذاشته بغل گوشش و هی موج عوض میکند، اما غیر از پارازیت صدایی شنیده نمیشود. برفک روی صفحه نیمهجان تلویزیون جای کارتون را گرفته، قرعه جابهجا کردن آنتن به من میافتد، میله آنتن از گرمای تابستان شده است آتش، به هر بدبختی شده میله داغ را میچرخانم و داد میزنم تصویر نیومد! به اتاق برمیگردم، برفک تلویزیون را پوشانده است، پرده را کنار میزنم و همگی مغموم از اتاق خارج میشویم. میدوم تا سر کوچه، با بچهها قرار میگذاریم برای آبتنی برویم برکه نزدیک ده...
صدای داد و فریاد پسرم مرا از هفت سالگی به چهل سالگی میآورد، از جا میپرم به گمان اینکه نکند آتش گرفته است سراسیمه به اتاقش میدوم، دسته پلی استیشن را گرفته و چپ و راست شلیک میکند و فریاد میزند. مینشینم لبه تخت و خیره میشوم به دستهای پسرم که با جدیت دکمه دسته را فشار میدهد و شلیک میکند، باز برمیگردم به گذشته، با بچههای محله روی خرابههای بغل امامزاده نشستهایم و سرگرم تعمیر تفنگهای چوبی. تفنگها را با تخته پارههای صندوق میوه، کش تیوپ چرخ دوچرخه و سر خودکار بیک درست میکردیم و همه تابستان را از صبح کله سحر تا غروب آفتاب در همین خرابههای بغل امامزاده با آن سر میکردیم.
کودکی ما پر بود از خاطره و نوستالژی که کوچه و خیابان برایمان رقم میزد. خانه در کودکی من جایگاه چندانی ندارد، به جز محلی برای خواب شبانه و البته غذا. کوچه، خیابان، برکههای بیرون ده و خرابههای نزدیک امامزاده بود که خاطرات من را رقم زد، من در این جاها بود که شکل گرفتم. کودکی فرزند من اما تا الان جلو مانیتور و صفحه تلویزیون گذشته است و نمیدانم سی سال بعد وقتی پسرم به هفت هشت سالگیاش نگاه میکند، چه چیزی را به یاد میآورد، کدام خاطره لبخند به لبش میآورد و کدام اندوهگینش میکند. یک زندگی مجازی و در خلا با شخصیتهایی که ملموس نیستند و اگر آزاری داشته باشند یا خوشحالت کنند دوامی ندارد و به نیم روزی فراموش میشود، شاید تا سی دی بازی بعد که بیرون بیاید. اگر پدر و مادر ما به دلیل جمعیت زیاد خانواده ما را به حال خود گذاشته بودند و ما چون گیاهی دیم و خودرو در کوچه و خیابان بزرگ شدیم، تکنولوژی جدید و سرگرمیهای دیجیتال، اما اختیار تربیت و رسیدگی به فرزند را به زور از ما گرفتهاند.
...
قاشق در دست، خیره شده است به صفحه تلویزیون، چند لحظه منتظر میمانم شاید قاشق را به دهانش بفرستد، اما بیفایده است، خشکش زده و مات صفحه تلویزیون و شبکه پخش کارتون است، دست میزنم به شانهاش، به خود میآید، اما بدون اینکه نگاهش را بردارد قاشق را در دهان میگذارد. میگویم به غذایت نگاه کن بابا، جواب میدهد دوستم امروز در مدرسه میگفت چند شبکه جدید کارتون آمده، برام پیدا میکنی بابا؟! همه تحرک پسر من از میز کامپیوتر است تا کنار تلویزیون. از حق نگذریم هر چند تحرک و عینیت در کودکان امروز کمتر است، اما ذهنی خلاقتر دارند و معلوماتی بیشتر از آنچه ما داشتیم، اما اینکه آیا این حد از معلومات میارزد به این شیوه بزرگ شدن یا نه چیزی است که شاید متفاوت باشد از جهت تفاوت سلیقهها. به من اما اگر باشد - که نیست - ترجیح میدادم پسرم در کوچه و بازار بزرگ شود تا خیره به صفحه مانیتور و با یک سری شخصیتهای مجازی.
ارسال نظر