برای اولین بار یک نفر را با تیر زدم
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بن‌لادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بن‌لادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیث‌هایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف می‌کرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایت‌ها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشه‌ای از پیچیدگی موضوع است. این کتاب سعی دارد به موضوع شکار بن لادن از زاویه دیگری بپردازد. هر چند که پنتاگون به انتشار این کتاب واکنش نشان داد و دولت ایالات متحده از افشای برخی اطلاعات این کتاب گله‌مند بود.
به یک بن‌بست کامل رسیده بودیم. تیمی که از پایین وظیفه داشت رو به بالا پاک‌‌ سازی را انجام دهد، زمینگیر شده بود و قادربه پیشروی نبود. برای ما هم عملا هیچ ‌راهی وجود نداشت که بتوانیم خودمان را به پشت‌بام آنها برسانیم و از بالا جنگ را به پیش ببریم. از بی‌سیم شنیدم که یک واحد مکانیزه از ارتش چند کیلومتر دورتر از ما قرار دارد. این سربازان جزو حلقه امنیتی خارج از مقر بودند. ما همواره دو حلقه امنیتی داشتیم. در این شب، نزدیک‌ترین حلقه به موقعیت عملیاتی، جزو رسته رنجرها بودند. وظیفه آنها این بود که در گوشه و کنار منطقه هدف را راه‌اندازی یا پشتیبانی کنند. در یک کیلومتری هدف، یک تانک M۱ و چندین خودرو زرهی بردلی استقرار داشت. این خودروهای زرهی مخصوص حمل نیرو است و بر روی آن اسلحه‌های ۲۰ میلی‌متری نصب شده بود.
از بی‌سیم شنیدم که فرمانده بچه‌های طبقه پایین داد می‌زد: «بردلی رو سریع‌تر بگیر، بیاد اینجا».
صدای نخراشیده بردلی از دور شنیده می‌شد که با سرعت در حال جویدن آسفالت است و به خانه مورد نظر نزدیک می‌شود.
فرمانده تفنگداران بردلی که در بالای تخم‌مرغی این وسیله نقلیه نشسته بود فریاد زد و گفت: «من از شما طبقه دوم را می‌خوام.»
بردلی خود را به حیاط رساند و هدفش خرد کردن قسمت جنوبی دیوار خانه بود. بردلی با اسلحه ۲۰ میلی‌متری که سوار بر آن بود خانه را به زیر آتش گرفت. دیوار سنگی طبقه دوم زیر بار این آتش تاب نیاورد و در بتن آن یک شکاف اساسی به وجود آمد.
فرمانده تفنگداران دوباره داد زد که عقب برگردید و از آنجا حمله را انجام دهید. او با فریاد ادامه داد که همچنان به شکاف تیراندازی کنند.
در شرایطی که زیر این آتش‌بار صدا به صدا نمی‌رسید یکی از توپچی‌ها گفت: چی؟
فرمانده با همان حرارت گفت: من کل طبقه دوم را می‌خوام از جا بکنید. دوباره داد زد: داغونش کنید!
بردلی با سر و صدا عقب رفت و درحالی‌که سنگ‌ها زیر چرخ‌های آهنین‌اش خرد می‌شدند، شلیک به طبقه دوم را از سر گرفت. یکی از شورشی‌ها دوباره سرش را از پنجره بیرون آورد و درحالیکه شعار می‌داد یکی از اسپری‌ها را به سمت تفنگداران پرتاب کرد.
این‌بار اما شلیک‌های بردلی تمامی نداشت. بی‌وقفه در حال تیراندازی بود. بچه‌ها ناگهان فریاد شادی سر دادند. زیرا انفجارها با موفقیت همراه بودند. در چند دقیقه بردلی به حالت «وینچستر» رسید. این اصطلاح بین بچه‌ها در زمانی استفاده می‌شد که مهمات یک وسیله تمام می‌شد و به سمت مهمات‌گیری می‌رفت. بردلی دوم به حرکت در آمد و آن هم پس از دقایقی شلیک بی‌وقفه به حالت «وینچستر» رسید. بردلی دوم که عقب کشید آتش دوباره در طبقه دوم شعله‌ور شد. دود سیاه از پنجره بیرون می‌آمد و پیچ می‌خورد و به آسمان می‌رفت. از موقعیتی که ما بر پشت‌بام داشتیم می‌توانستیم صدای فریاد شورشی‌ها را بشنویم و این نشان می‌داد که آنها هنوز زنده‌اند. یک جای امن در گوشه شمالی بام پیدا کردم و طبقه دوم را به دقت زیر نظر گرفتم. در میان آن همه دودی که ار آنجا خارج می‌شد، سخت بود که دید واضحی نسبت به تحولات طبقه دوم داشت.
ناگهان سر یک مرد را دیدم که از پنجره بیرون آمده است و این‌سو و آن‌سو را نگاه می‌کرد. بدون آنکه لحظه‌ای درنگ کنم، لیزر تفنگ را بر روی سینه‌اش انداختم و سریعا شلیک کردم. دیدم که گلوله به وی اصابت کرد و به پشت افتاد.
به محض اینکه صدای شلیک آمد، «جان» خود را به من رساند و گفت: چی گیر آوردی؟
گفتم: از پنجره پشتی یک مردی را دیدم که از پنجره بیرون رو نگاه می‌کرد.
او درحالیکه پنجره مورد نظر را بررسی می‌کرد گفت: مطمئنی؟
گفتم: آره
با شک و تردید گفت: زدیش؟
گفتم: مطمئنم، زدم.
گفت: در همین موقعیت بمان.
جان به موقعیت خودش برگشت و من هم به دنبال اهداف جدید می‌گشتم.
وقت نداشتم حتی به این فکر کنم که از تیراندازی به یک نفر ناراحتم یا چه حسی نسبت به این موضوع دارم. این نخستین‌بار بود که به کسی تیرا‌ندازی می‌کردم در شرایطی که پیش از این بارها در مورد اینکه« اگر یک نفر را با تیر بزنم چه حالی پیدا خواهم کرد» ساعت‌ها فکر کرده بودم. واقعا هیچ احساس خاصی نداشتم؛ زیرا می‌دانستم که این شورشیان قصد داشتند دوستانم را در طبقه پایین از پای درآورند و برای کشتن همقطارانم لحظه‌ای درنگ نخواهند کرد.