روایت یک تجربه زیسته
سینا مشایخی
نویسنده
دو تجربه متفاوت از قهوه‌خانه نشینی تا کافه نشینی برای من پیش آمده است. قهوه‌خانه‌ای که باباروحی؛ پیرمردی آن‌را می‌چرخاند پای کوه لیلاکوه در لنگرود گیلان و باغات چای و تجربه دیگر در کافه‌ای که زنی میانسال «کافی وومن» اش بود در زیرزمین پاساژی در انقلاب. شاید شکل اولیه‌ای که از قهوه‌خانه برایم در نوجوانی و جوانی پیش آمده بود این بود که مکان چای و قهوه خوردنم را بر اساس صاحب مکان‌ها انتخاب کنم، این شد که به تقدیر با کافه‌ای اُخت شوم که اکثر میهمان‌های آنجا به‌جای باباروحی، بهش مامان بگویند. خلوت زیر درخت دیوزیت یا نشستن کنار پیرمردان روستایی با خودکار قرمز قرض گرفته و مقواهای باکس سیگار که تبدیل شده است به گوشه‌ای از پنجره کافه و همچنین لپ‌تایی که در آن رُمان دیوزیت را ادیت می‌کردم. مامان مهمان‌ها و مشتری‌های بخصوصی داشت و با لهجه ترکی اش برایشان از برف های گردنه‌های پر عسل و گرگ‌ها می‌گفت. همانطور که بابا روحی قصه‌هایی کهنسال از پادشاهان نسل پیش می‌گفت و ارباب پیر شده لیلاکوه را که هنوز خیالش به هیات فرزندانش با دبدبه از خانه‌های اربابی پایین می‌آمدند. همیشه باران بود، همیشه لبخندهایش از موافقتی بود که او را صاحب مکانی کرده بود که هزاران میهمان‌شناس و ناشناس داشت. در ذهن‌ها، در حرف‌ها و تنیده شدنش با یک مکان... نمی دانم الان در این ماجرا از مکان کافه صحبت کنم یا بازگردم به صاحبان مکانی که گوشت و خوی‌شان را با مکان‌ها تنیده‌اند. باباروحی مجید را چنان تعلیم داده که پس از او مکان خُلق و خویش را همان‌گونه با همان آداب‌ها چون معبدی زنده نگه دارد، به گربه‌ها غذا بدهد، احترام بگذارد به مزه چای و هنگام قاطی کردن روغن زیتون با روغن مایع برای طعم دهی به لوبیا تخم‌مرغ‌ها، با صداقت بگوید که دارد روغن زیتون می‌سازد!

امروزه اما با کافه‌های اجاره‌ای خیال چنین مکان‌ها یا صاحب مکان‌هایی دوره‌ای است و گاه شاید بدرخشد و گاه گاه... کافه امروز با گروه‌هایی که در آن جمع می‌شوند معنا می‌یابد و هنر و هنرنمایی در آن حرف اول را می‌زند. هنرنمایی روشنفکری...کمی افسرده‌تر است و عاری‌تر از شکل راستین زندگی...نوعی نمایش از هرگونه اگر بتواند شکل بگیرد. شاید با این تغییرات پیش آمده کافه بتواند به‌جای کارکرد دیروزی‌اش، شکل دیگری را تجربه کند. به نظرم کافه امروزه می‌تواند اتاق ایده‌آل باشد. کافه‌ای که بتواند نقاشی‌هایی را که نمی‌توانم بخرم و به دیوار اتاقم بیاویزم، میز و کاناپه‌ای را که نمی‌توانم در اتاق داشته باشم، موزیکی را که نمی‌توانم در اتاقم بشنوم و میهمان‌ها و غریبه‌هایی را که نمی‌توانم به اتاقم دعوت کنم، برایم در یک مکان جمع کند. امروزه در کافه می‌توان جمع‌های کوچکی تشکیل داد و تمرین‌های کوچکی از زندگی را در آن تجربه کرد.

انسان ناگزیر از نمایانده شدن است. به نظرم این حرف درستی در جامعه امروز تهران است که کسی را نمی‌بیند. پس این عقده سنگین جایی برای تخلیه شدن می‌خواهد و کجا بهتر از مکان‌های بسیار غیرفعالی چون کافه‌ها که در این وانفسا نه طعم‌های خوبی را ارائه می‌دهند نه عرضه نمایش دادن من را دارند. دیوارها و سقفی اشتراکی که یک روز در هفته من در آنجا نوری دارم که وجودم در آن وجد می‌کند. همه حرفم برای ادامه دادن این کلمات تمرکز کردن بر پیشنهادهایی بود که یک مکان اشتراکی بتواند بی تمرکز بر آدم‌های کاریزما شکل بگیرد. جمعی که بجای صاحب مکان‌ها یا مکان‌ها، آگاهی به یک مکان اجاره‌ای دارد. اتاقی از آن خود می‌خواهد و این با انتخاب‌هایی شکل می‌گیرد که باید ابتدائا به آن وقوف بیابد. خواستن و ساختن و این با فشار بر صاحب مکان‌های اجاره‌ای کافه می‌تواند به وقوع بپیوندد. کافه امن‌ترین و کم‌هزینه‌ترین جایی است که گروه‌ها می‌توانند آن را اشغال کنند. گروه‌هایی که بنا بر جایگاه اجتماعی شان در هیچ فرومی راه داده نمی‌شوند. اما انگار انسان باید بتواند بنا به شرایط برای غریزی‌ترین نیازش یعنی نمایانده شدن تلاش کند و مکان مورد نیازش را اشغال کند. ما به کافه می‌رویم و در کافه، کافه همه جا حضور دارد. اصل این است که مکان محو شود در جمع، در انسان...